مقصود فراستخواه

فضایی میان ذهنی در حوزه عمومی نقد و گفت وگو

مقصود فراستخواه

فضایی میان ذهنی در حوزه عمومی نقد و گفت وگو

آه از دَورِ رذالت و مکافات؛ (تفسیر فیلم داگویل)

داگ ویل[1] به معنای «روستای سگی» وزندگی سگی ، وضعیتی از جامعۀ انسانی ما را با طبیعت این جاندار آشنا به همسنجی می نهد. فیلمی درام و ناتورالیستی از  «لارس فون تریر»،[2]۲۰۰۳که در 9 فصل و یک پایان تراژیک جنایتبار  می کوشد آن سوی واقعیتهای سرد شرایط بشری را پوست کنده وبا گزندگی تمام برملا بکند.

فیلم برای ما به شیوایی تلخی روایت می شود؛ درست مانند داستانهای غمناکی که از پدران ومادران خود می شنیدیم وشب خوابمان نمی بُرد. تمایز این فیلم به افشای تردیدها و رازهای مگوی برتولت برشتی  است که در پس پردۀ رنگارنگ زندگی ما هست ولی  همه به گونه ای  اصرار داریم آن اسرار  پنهان بمانند.

گریس[3] دختری است که نیکول کیدمن[4] در نقش او بازی می کند. همانطور که اسم «گریس»( Grace ) نیز اشاره دارد ، این دختر، نماد خوش قلبی و خوش نیتی اخلاقی ومعنوی نسبت به طبیعت بشر است ودرست برای همین است که تا آخر می کوشد بر آموزش و یادگیری وتغییر رفتار انسانی دل ببندد.

دختری فرهیخته، ناراضی ومنتقد که پدرش گانگستری آمریکایی است. پیرنگ اصلی فیلم، داستان مصیبت بار  یک زن در «جامعۀ سگی» است. داستان گریز او از کار وبار تباهی زای پدر و پناه جستن به داگویل؛ دهکده کوچک آن سوی کوه ها در ایالت کلرادوی آمریکا. «شهری بسیار کوچک اما نه زیاد دور از  اینجا واکنونی که ما هستیم»[i]!

 پدر که از طریق قدرت غیر رسمی اش،  پلیس را وقانون را وقدرت رسمی را حتی در دموکراتیک ترین جامعۀ پیشرفتۀ دنیا تحت نفوذ  واستخدام دارد(پس وای بر جوامع غیر دموکراتیک!) در به در به دنبال اوست وبرای یافتنش جایزه های بزرگی تعیین وهمه جا اعلان کرده است.

 در داگویل نشانه شناسی یک زندگی اجتماعی  نازل را  می بینیم، مردمان «از رادیو  تنها برای شنیدن موسیقی استفاده می کنند[ii]»، شاید برای اینکه احتمالاً تنها صدایی باشد که از  رادیو به گوش می رسد اما  بدون دروغ  و فریبکاری.

وقتی فیلم را می بینی قبل از هرچیز یک موضوع توجه تو را به خود می کشد: زندگی داگویل حالت پارتیشنی دارد. خانه ها فاقد در و دیوارند.  آیا این دلالتی به زوال فضای خصوصی آن هم در «فردگرا» ترین  جامعۀ دنیای ماست؟ پس باز وای بر جوامع دیگر.

«گریس» در گریز از محیط جنایت بار کسب وکار پدری ، اکنون در آرزوی دنیایی انسانی، اخلاقی ومعنوی است.  او غرق در آمال اُمانیستی است و  می کوشد با مردمان داگویل ارتباطی بشر دوستانه و صمیمانه برقرار بکند. در بادی امر ، توجه او معطوف به  قرائنی از  سادگی روستایی در میان مردم آنجاست .

اما خوش خیالی های «گریس» بسیار مستعجل می شود.  فصول داستان هرچه پیش می رود، زوایای تاریک ومبهم  طبیعت این مردم نیز  یکی پس از دیگری خود را نشان می دهد. نگاه ابزاری آنها به «گریس» رو می شود. از او کار می کشند و روز به روز  ابعاد و دامنۀ سوء استفاده خود را از وی بیشتر وبیشتر می کنند، چرا که اعلامیه ها به داگویل هم رسیده است وبر در ودیوار آنجا  نصب شده است، او تحت تعقیب است. اهالی جامعۀ سگی از  یک چیز اطمینان دارند: موقعیت آسیب پذیر گریس  به دلیل فرار  از خانه و ناامنی های «قانونی» او!

حتی زنان داگویل به رغم تمام کنش های ارتباطی  ومثبت یک همجنس به آنها، نمی توانند خود را از سیطرۀ نگاه ابزاری رها سازند. به «گریس» همچون اجیری بی جیره ومواجب برای کارهای خانه می نگرند.

تکلیف مردان هم (از صدر تا ذیل) معلوم است؛  نگاه وقاحت بار ابزاری آنان به بدن یک زن ، می جنبد. مردانی که حتی عشق را نیز نمی فهمند وتنها به ارضای بیولوژیک خود می اندیشند. شگفت انگیز تر این است که آنها برای این اعمال خود انواع «توجیهات آماده» در سر دارند و با یقین تمام بر زبان می رانند.

وقتی «چاک»(باغبان داگویلی) با زور  ودر حیوانی ترین شکل آن، به گریس تجاوز می کند می گوید «همه تو را می خواهند وچرا من یکی که اکنون می توانم، این کار را نکنم».[iii]

گریس را برای جلوگیری از فرار او و به نام حفظ کیان اجتماع[iv] ، درست مانند روزگاران قدیم به قلاده می بندند ،اما نرم نرمک می گویند : «گریس ! این یک تنبیه نیست، زنجیر گردنت چنان است که راحت بتوانی با آن راه بروی ودر رختخواب بیاسایی![v] ».

 همۀ نهادها وتأسیسات داگویل ، به شرارت ورذالت کمین کرده در تکه ای از  طبیعت بشری آلوده شده است؛ از  کلیسا ، گاراژ ، کامیون و معدن تا مجمع بظاهر دموکراتیک شهر و آسیاب و خیابان و مزرعه! همه جا رد پایی از تظاهر ودروغ وهرزگی و ریاکاری است؛ چه آنگاه که گریس را  تکفیر مذهبی  می کنند وچه احکام ایدئولوژیک وقضاوتهای متجددانه و تحلیل های روشنفکرانۀ شان.

سگی (به اسم موسی) که صدای پارسهای غیرعادی او در آغاز و فرجام فیلم دیدگان کنجکاو ما را دعوت می کند، بی ضرر ترین موجود وراستگو ترین پیام رسان این صحنۀ دراماتیک زندگی است. حتی گریس بی پناه در آغاز، چیزی از استخوانهای موسی را برای سد جوع دزدیده بود.

در آغاز فیلم، تامِ جوان نخستین کس از داگویل است که با گریس مواجه می شود. تام، نماینده  قشر کتاب خوان، فلسفه باف، لاف زن، پر دعاوی، اندرز گو و  نویسندۀ آنجاست. سخنرانی می کند و مردم را به ارزشها وآرمانهای اخلاقی  فرا می خواند. او می خواهد به گریس کمک بکند والبته در گوشه ای از دل دوستش هم دارد. تا اینجای قضیه گویا کار می خواهد خوب پیش برود ،روزنۀ امیدی از عشق و دوست داشتن سو سو می کند.

گریس بیچاره پس از مدتی به او اعتماد می کند و از جان ودل آماده وپذیرای تجربۀ عشق نیز می شود  اما این  تام پرمدعا هم به رغم تمامی تظاهرات سطحی رفتارش نمی تواند از  وسوسۀ  «سوژگی های مغرورانۀ خود» رها بشود. اکنون گریس به ابژه ای برای داستانهای او تقلیل یافته است.

 تام، نه عشق را می تواند تجربه بکند ونه روی وعده هایش پابرجا می ماند. او نیز در پشت صورتک روشنفکرانه خویش جز خودخواهی های سطحی به چیزی نمی اندیشد؛ در زرورقی از کلمات فلسفی. سرانجام همین تام است که گریس  نگونبخت را به دست قانون می سپارد ؛ همان قانونی که منتهی الیه آن کسی جز پدر کانگستر  ومزدوران سلاح به دست و آدمکش او نیست. 

داگویل فقط داستان رخنه های هولناک در لیبرال دموکراسی آمریکایی نیست، روایت دراماتیک بازیهای «بازنده- بازندۀ» آشنایی است که از شهر تا روستا، از غرب تا شرق،  همه جا تکرار می شود. وقتی در یک جامعۀ توسعه یافته، بشریت ما چنین در معرض زوال است ، حساب جوامع دیگر پس افتادۀ این دنیا معلوم می شود. برای ما بینندگان، این فیلم کوششی دلازار اما روشنگر در جهت برجسته سازی وجوه منفی کمین کرده در طبیعت مان و ناتوانی نهادهای اجتماعی مان است که چه بسا می خواهیم آن را در پس انواع دعاوی مذهبی ، فلسفی و ایدئولوژیک  پنهان بداریم.

ژانر پوچی در فیلم، چنان به سایه های مزخرف زندگی ما متمرکز شده است که گویی دیگر هیچ هستی اصیل با ارزشی در پس پشت این سویه های تلخ مان وجود ندارد. اگر هابز، انسان را گرگ انسان نامید ، داگویل از این هم ژرف تر می کاود و می کوشد نشان بدهد که چگونه انسانها در منحط ترین وضعیتهای رفتارشان، عنکبوت وار شکار خود را زنده نگه می دارند تا بیشتر بیازارند.

تصویر بشر در داگویل، جنبنده های پر مدعایی است که از همدیگر بدترین توقعات را دارند،  معاملۀ ابزاری با یکدیگر روا  می دارند، نگاهشان به هم، ریاکارانه و بددلانه است، به راحتی وسوسه می شوند، ، نیروی کار زن را  به همراه نیروی زندگی وزنانگی او استثمار  می کنند، خیانت  می ورزند و یا انتقام می کشند. قربانیان نیز با همان مشکلی دست به گریبان می شوند که ستمگران ونابکاران هستند.

 حتی تمام  طرز فکر و  خوش بینی و صمیمیتهای اخلاقی گریس نیز در واکنش به رفتار زشت اهالی داگویل، در پایان ماجرا چیزی نیست جز متوسل شدن به عقاید مذهبی مجازات خواهانه و قدرت مافیایی پدر : دستور قتل عام بیرحمانۀ کوچک وبزرگ داگویل و مبادرت شخصی به کشتن تام.

همانطور بینندۀ فیلم احساس می کند که فلسفه بافی های تام، پوشالی وتوخالی از آب در می آید، امانیسم ومدارای گریس نیز در مواجهه با شرارت وابتذال پنهان شده در سرشت بشر، کرخت می شود و سر از کیفری وحشتناک در می آورد. در تقدیر این اجتماع نفرین شده،  هیچ اثری جز سگ و صدای پارسهایش نمی ماند. گریس او را نمی کُشد؛ به شکرانۀ استخوانی که از او برای رفع گرسنگی خویش دزدیده بود. سگ تنها اثر زنده ای است که از داگویل برجای ماند.

فیلم برداری صحنه ها از بالاست، این در حالی  است که در  ودیواری نیز نیست، پستوی خانه ها با خیابانها، وخلوت وحضور ، همه جا وهمه کس در همۀحالات از  محیط کار تا رختخواب  قابل رؤیت شده است.  مراسم مذهبی و اجتماعات سیاسی و رأی گیری مانند خود انسانها از پایین،  لخت وبرهنه دیده می شوند.

حتی داخل کامیون در میان صندوقهای سیب وزیر چادر ماشین،  گریس را که دراز کشیده است از بالا به صورت شفاف می بینیم. گویا در جای خدایان[5] نشسته ایم تا مبهمات خلقت خویش و فلاکت آفریدگان خود را نظاره کنیم. اما گریس آنجا چه می کند؟

بن[6]؛ راننده ای  از داگویل، دختر رنجدیده  را در قبال پولی  که از  او گرفته، مخفی کرده است، تا برای نجاتش از شهر بیرون ببرد.  او نیز در راه وسوسه می شود. اکنون از بالا شاهد زشت ترین صحنه های رفتارمان با یکدیگر هستیم. گریس وسط صندوقها دراز کشیده ودر انتظار مفرّ غریبانه ای از این سگدونی لعنتی است. گرسنگی خود را با گاز زدن سیبی رفع می کند که ناگهان نگرانی مکرر آشنایی  یکبار دیگر وجود هراسان دختر را فرا می گیرد، کامیون از حرکت باز می ایستد، راننده پایین می آید، صندوقهای میوه  جا به جا می شود ، فضای کوچکی به اندازۀ خوابیدن یک مرد در کنار گریس ایجاد می شود ، تا رانندۀ داگویل نیز از دیگر مردان ضعیف النفس این روستای نفرین شده عقب نماند. در سقف کوتاه نگاه این بدبخت، گریس برایش همچون سیب رسیده ای دیده می شود که از درخت می کَنَند وگاز می زنند.

التماس گریس به جایی نمی رسد. رانندۀ بینوا و زحمتکش داگویل! حکایات بسیاری از بدبختی خود برای توجیه عمل شنیع بر زبان دارد: «گریس! کسب و کار کرایه سخت شده است ، شغل ما حرفه ای نیست، مخاطراتی دارد، نرخ اضافی می خواهد! ... می دانی که زندگی ام چقدر سخت است ولذتی از آن نمی توانم ببرم! گریس باور کن این یک امر شخصی نیست،  دست خودم نیست، من اختیاری ندارم، آیا دارم؟! ».[vi] در حالی که مردک همچون عذاب سهمگین آسمانی بر گریس فرود آمده، بدن دخترک بی پناه را تصاحب کرده است و این عبارات سیاه حق بجانب را برزبان می راند، کثافات امیال خود را با وقاحت تمام از اندامش بیرون می ریزد.

 دیدن این صحنه که عادت غالب بر مکتوم ماندن آنهاست، احساس زهراگینی به ما  می دهد. با پرسشی گزنده وذهن سوز: راستی بودن ما در اینجا با اینهمه شرور و تباهی هاچه معنایی می تواند داشته باشد؟ آیا بازهم صدایی از بالا به گوش  می رسد که بگوید «من می دانم آنچه شما نمی دانید»؟! 

در این وضعیت سگی ما،  فیلم، هیچ افقی از راه برون شدن ندارد که برای مان نشان بدهد؛ جز پنجره ای که یکبار به طرز مبهمی گشوده می شود، آن هم در جایی که چشمی از داگویل برای دیدن آن نیست، تنها یکی از ساکنان در آنجاست و او نابینای میانسال شهر است . اما او را نیز در پشت تمامی غرور مردانۀ خود و البته مانند همۀ مردان دیگر، سرانجام اسیر حقارت حس لامسه ای می بینیم که در میان پاهای لرزان گریس ،به هرزه،  می گردد.

آینۀ شکستۀ  داگویل، تصویر تکه پاره شده ای از بشر را منعکس می کند  که در آن، دارایان وندارها، سنتی ها ومتجدد ها، تحول خواهان و محافظه کاران، حاکمان ومحکومین، نخبگان و عموم شهروندان همه در ابهامات تهوع آور سرشت بشری سهیم هستند. گویا برای همین است که از آغاز فیلم ودر چهرۀ بسیاری از مردم داگویل ، بی اعتمادی به همه حرفهای خوب خوب این دنیا دیده می شود. یکبار وقتی تام، آنها را به سخنرانی دعوت می کرد چاک[7] پاسخ داد:« بدون سخنرانی های تو نیز می توانم به کار باغبانی ام ادامه بدهم»[vii]

داگویل، بازنمایی لبه های زشت ودهشتبار بیگانگی های ماست. چرا مردمان داگویل با گریس مهربان و خوش قلب ورؤوف چنان بد کردند؟ آیا  آنان خود نیز قربانیان نگونبختی بیش نبودند؟  گویا عواملی از درون وبیرون بر  افق انتخاب های انسانی آنها سایه انداز بود: فقر ، ناکامی ها، ضعف و اختلال هنجارهای اجتماعی ، سوءکارکرد نهادها،  شعلۀ نیازها، بیگانگی ها،  سرخوردگی ها و....

اما آیا اینها می تواند رافع مسؤولیت اخلاقی آنان  باشد؟  مگر پس ِ پشت طبیعت بشر، هستی اصیلی موج نمی زند؟  وجدان و  آگاهی انسانی کجاست؟ آیا گریس همچنان می بایستی به بخشایش خویش ادامه می داد ؟ آیا  وقوف گریس بر سرّ هزار توی علت ومعلولی،  می توانست او را از  طعنه زدن بر بد کاران باز بدارد چنانکه مولانای ما آرزو می کند؟[viii]  اما تکلیف گریس های بینوای بعدی در  جامعه بشری چه می شود؟ تکلیف عدالت ودیگر اعتبارات زیست اجتماعی ما چه می شود؟

 احتمالا کمتر بیننده ای انتظار دارد  که گریس، داستانی  مسیح وار از سرگیرد و بار همۀ گناهان بشری را بردوش بکشد؟ احتمالا بیشتر ما در این پایان فیلم به غمخوارگی گریس، «عرف عام» بشری را ترجیح می دهیم، حتی اگرهم  از زبان یک پدر گانگستر بر زبان بیاید: «گریس! دخترم! همانطور که دربارۀ خود داوری می کنی ، دربارۀ  دیگران نیز باید به داوری بنشینی! »[ix] . گریس نیز همین کار را کرد وچه عدالت خونین! اکنون پرسش ها به این قربانی بر می گردد: برای چه آن کیفر سنگین؟

ستم، ضربه ای بر آونگ تعادل ماست وگاهی آن چنان سهمگین که ستمدیده راهی جز «به هم ریختن» در پیش رو نمی بیند. آیا گزیری از چرخۀ کور رذالت وانتقام هست؟ آیا همچنان در حسرت چشم دوختن گریس به ذره های گمشدۀ نوری هستیم که در طبیعت بشر سرگردان اند و  امید  مبهمی به آموزش و یادگیری وتغییر رفتار انسانی وجامعۀ انسانی می دهند؟

 پرسشها اما  تمام شدنی نیست؛ داگویل بود که به گریس جفاکرد  یا گریس  به داگویل ؟ از فیلم بنا به سرشت دراماتیک ناتورالیستی اش انتظاری نمی رود که پاسخی بدهد :« برخی، از پرسش افکندن سود می برند وبرخی، از پاسخ دادن، اما مسأله ها همچنان باقی است»[x].

 


 

 فایل پی دی اف

 

 



[1] Dogville

[2] L. Von Trier

[3] Grace

[4] Nicole Mary Kidman

[5] God like point of view

[6] Ben

[7] Chuck



[i] A quiet little town not far from here

[ii] Just because the music's over

[iii] l think they like you here, Everyone, and if so, why not Chuck

[iv] if we are to protect our community

[v] No, no, no, Grace!    Don't think of this as punishment . Not at all! Bill, he made the chain long enough,so that you can sleep in your bed.

[vi] a professional  transportjob, you know,     Yeah, but, in the freight industry,  carrying dangerous load, it cost more, lf this were a professional job, l could just charge you, you said once, that there aren't many pleasures in my life, And of course it costs me , lt's not personal, Grace lt's not personal,   l just... l have to take, l don't have a...l don't have a choice.can l….

 

[vii] Well l could do without your lectures

[viii] رو بترس وطعنه کم زن بر بدان، پیش دام حکم، عجز خود بدان.

  مثنوی، د. اول، بخش 167

[ix] you forgive others with excuses,   that you would never in the world permit for yourself

[x] Whether Grace left Dogville, or on the contrary,  Dogville had left her?    and the world in general is a question of a more artful nature .that few would benefit from by asking and even fewer by providing an answer  .  And nor indeed will it be answered here!





نظرات 23 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 14:08

سلام - فکرم مشغول این نکته است که چرا جان آزاردیده در مقام انتقام به کاری کمتر از آنکه میتواند راضی نشده است؟برای اینکه تلخی ماجرا کامل شود ؟وحشتناکی بازتولید رفتارهای منفی را در کسی که قبلامنفی نبوده نشان دهد؟ آیا عموما با هر ادعا و نظری در معرض سقوط هستیم و پیدا وپنهان خباثت میورزیم ؟ سیاهی و ملال زندگی باعث رفتارها و تجاوزات ناگزیر است و وقتی هنوز کنار گود هستیم حرفها و نظرات درستکارانه داریم و در میدان شرایط نابرابر زیستی وقتی رویدادها بر علیه ما رخ میدهندو راه عکس العمل مناسب وجود ندارد قوانین بازی را برهم نمیزنیم ومثل بقیه از هر ابزاری استفاده میکنیم.وآیادر این شرایط غیر از این اصلا چاره ایی وجود دارد؟ دوره قهرمانها و اسطوره ها به سر آمده و تنها سگ(نماد موجودات خارج از تمدن بشر) است که به سبب انسان نبودنش همچنان بر مدار طبیعی خود زندگی میکند.و انسان حتی زندگی سگی هم ندارد.
ویا این کشتار داگویل همان نتیجه مستحق اهالی بود همان عصیان و تغییر ریشه ای! قطعا نه ....نمی دانم.

دوست در اندیشه ام
ممنون از طرح پرسش های بیشتر برای فکر کردن
من هم با این سؤالات جدّی تان درگیرم
ودر «نمی دانم» تو؛ این راست ترین جملۀ ما آدمها، شریکم
اما هرگز نمی توانم دست بشویم از چشم دوختن به هستی اصیلی در اعماق ناپیدای طبیعت بشر، به گوهر آگاهی انسانی و به ذره های گمشدۀ نوری سرگردان و امید مبهمی برای آموزش و یادگیری وبهبود شرایط بشری مان...
با مهر
م-فراستخواه

برهان شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 23:07

سلام استاد
سالها پیش که این فیلم عمیق را دیدم با خود اندیشیدم که علمای اخلاق در طول تاریخ بیهوده خود را خسته کرده اند
انسان همین است که می بینیم نه کمتر نه بیشتر
از قلمتان مثل همیشه لذت بردیم

سلام بر دوست دیرین اندیشیدن
برهان به اسم وبه رسم
فکر می کنم شما بدرستی از آن «علم اخلاق»سخن می گویید که عوام زده ورتوریک شده است واز پرسشهای رادیکال طفره می رود
اما......
تصور ناچیزم این است که می توان و می سزد که در ذهن وزبان خویش ، تکیه گاه هایی برای کنش ارتباطی و عمل اجتماعی در جهت تقلیل مرارتهای بشری مان جستجو بکنیم
چیست جز این
نیست جز این راه
م-فراستخواه

حمید کشاورز یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:32

سلام بر استاد بزرگوار و فرهیخته
به نظربنده حقیر این فیلم و پیام های آن در این روزها زیاد به چشم ما انسانها می خورد ولی بی تفاوت از آن می گذریم.دوست ندارم بعضی از واقعیتهای دور اطراف را بازگو کنم.ولی تعبیر قشنگی شنیدم که میگفت وای به حال ما انسانها که ارشد مخلوقات هستیم ولی یک حیوان جای انسان را میگیرید و ارزش ماندن و زندگی کردن را دارد ولی انسان...نمیدانم.حیف بین زیبایهای روستای داگویل، انسانیت و اخلاق جای ندارد.
استاد عزیز ممنونم.بی صبرانه منتظر دیدن شما هستم تا حضوری از وجود پربارتان فیض ببرم.درود بر شما

سلام بر دوست ارجمندم
ممنون از توجه و طرح دیدگاه هایتان
امیدوارم نسل شما در این مسائل انسانی بیشتر بیندیشید و برای بهبود شرایط بشری مان تقلاهایی مؤثر تر داشته باشید
ارادتمند و به امید دیدار
م-ف

میترا یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:49

سلام-خوشدلی صرف در جهان داگویل به نتیجه نرسید. شرایط از آدمهایی که به ناگزیرها تن دهند موجودات غریبی میسازد. در جهان معاصر حفظ ماهیت انسانی جز با اراده و سختی ممکن نیست و کمی سهل انگاری کافی است تا مسخ شدن آغاز شود .در زنجیراستفاده و سواستفاده قرار گیری و کدورت -لذت -منفعت -آز-خشم وانتقام ترا فتح کند... در نهایت ویران شوی و ویران کنی.
زندگی بازی نیست بسیار جدیست و سخت ترین تلاش از دست ندادن جوهر خود است .

سلام بر هم مباحثه ای خوبم
ممنون از ارزش افزوده نگاه تان
کلمات شما اینجانب را به تأمل بیشتر فرامی خواند
م-ف

محمد یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 14:50

سلام استاد گرامی
در مطلبی که در مهرنامه شماره 9 در مورد روشنفکران چپ از آقای مردیها خوانده بودم پاراگرافی وجود داشت که فکر می کنم شرح حال بیچارگی بشر را به زبان دیگری بیان نموده باشد، البته خودم نیز بنا به تجربیات و تاملاتم با ایشان همداستانم.

"دنیای ما دنیای بدی است. (نه دنیای امروز. اتفاقاً امروز کمتر از هر دوره دیگری بد است. با اینکه همین هم به قدرکافی و شاید بیش از آن بد است.) بدی این دنیا، که به عقیده ی برخی بهتر بود که اصلا و از ازل نمی بود، «کمترش» ناشی از بدی آدم ها در حق هم است تا ناشی از ناسازگاری بنیادینی که میان بنی آدم است و این دنیا. این موجود خواهش گر و خودخواه و حساس، با این دنیای، به اعتقاد برخی، سنگ و سَقَطِ گیج و گول که عمری است دور خودش می گردد نمی داند چه آبی بر سر خودش بریزد؛ و «کمترش» ناشی از بدی طبقه ای یا نژادی یا آیینی در حق طبقه یا... دیگر است تا ناشی از بدی آدم ها، به طور کلی در حق هم. از هم کیش و هموطن و همسایه تا غیر آن. اگر این درست باشد نتیجه اش این می شود که آدم ها باید از جانب فهمیده تر ها دائماً تشویق شوند تا ضمن اینکه کمتر در حق هم بدی می کنند، به خصوص بدی های خیلی پر خطر، در مورد این وضع عمومی بد، که ناشی از اصل زندگی چنین موجودی در چنین دنیایی است به هم «تسلی» بدهند. بفهمند که بنی آدم اعضای یک پیکرند، چرا که همگی گله ای هستند که یک داغ بر آنها گذاشته شده؛ داغ سرنوشت و رودررویی با مشکلات زیستی که یا نیاز است و ناراحتی عدم امکان بر طرف کردن آن؛ یا تلاش است برای رفع نیاز و شکست خوردن در آن یا موفق شدن در آن و بعد کسالت ناشی از عادی شدن آن. ما باید در این مصیبت به همدیگر تسلای خاطر بدهیم نه اینکه یقه هم را بچسبیم. "

دوست فکورم سلام
ممنون از افزوده های تأمل شما وطرح دیدگاه های منتقدان خوب دیگر....
بله فهم شرایط بشری ما و مسأله های انسانی که همه بیکسان با آن مواجهیم ما را به حسّی عمیق وتراژیک از مهربانی بیغرضانه ودرک متقابل فرا می خواند
شاید بتوانیم با هم برای تقلیل مرارتهای مان فکری بکنیم وقدمی برداریم
م-فراستخواه

شاهده دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 13:51

استاد عزیز
وبلاگتان روزهای زیادی است که جزء اولین صفحاتی است که هر روز می خوانم و صبحانه ی گرم روحم می شود...
سنگین می شوم از خواندن...اما می پرم!
برای گریس دل می سوزانم...اما این دخترک روح همه ی ماست انگار که بی آنکه کاری از دستممان بربیاید غارت می شود و دریده ...چه باید کرد؟

سلام بر دوست همۀ گمشده های انسانی
شما داستان یک جستجو ، یک تقلا ویک اصرار صمیمی بر آگاهی های یک نسل برای ساختن دنیایی بهتر هستید؛ در همین عالَم وبا همین آدم...
شاهده عزیز! به زبانی که من بلد نیستم، خودتان با گریس، که روح سرگردان بشر دوستی شماست بگویید ترازوی عدالت وداوری خویش را با انگشتان محبت موزون کنند، همی همچنان....
م-فراستخواه
18 اردیبهشت91

عبدالرحمنی دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 20:04 http://anti-virus.blogfa.com

سلام به اقای فراستخواه عزیز.
چند سال از وقتی که داگویل رو دیدم گذشته. اما با خوندن این مطلب شما دوباره دلم گرفت. دوباره سکانس داخل کامیون سیب به یادم اومد. خوبیهایی که شاید تنها امید ما و تنها دلخوشی ما برای زندگیه زیر پیکر چرک و سنگین ضعفهامون انگار زل زده به چشمهامون. انگار راننده کامیون خود ماییم. و اشکهای گریس انگار به حال ما موج میزنه. چقدر ارزو میکردم که صدایی به من بگه ( ما میدانیم انچه را که شما نمیدانید) بعد از دیدن فیلم چقدر ادم بودن برام ترسناک شده بود. از اینکه با گریس روبرو بشم میترسیدم.
اما نمیتونستم باور کنم زندگی و ادمها انقدر پوچ و کثیف باشن.
به سان خنجری پوسیده در سینه
و خاری در گلو
مانده از روزان دور
در اتاق تیره ام یک لکه نور

سلام وممنون دوست بزرگوارم
درد مشترک است...
مگر به گوهر آگاهی وعزیمت پاک تان
وهمان لکه نوری که حکایت کرده اید . ذره ای بی انتها که می خواهد در کشاکش با تاریکی( وشاید دست در دست آن!) همچنان بتابد وروشن کند...
م-فراستخواه
19 اردیبهشت91

حمید کشاورز سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:24

به گفته دوستمان نوشته هایتان بقدری برای من یکی مهم شده که اگر روزی به وبلاگ اثربخش جنابعالی سر نزنم مطمئن باشید کار مهمی در طول روز انجام ندادم.برای شما و تمامی انسانهایی که در تمامی لحظات زندگیشان برای به تفکر واداشتن انسانها تلاش میکنند آرزوی سلامتی میکنم

سلام به دوست عزیز ،ضمن تشکر چشم به نقد ونظرتان
م-ف

احمد پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 18:25 http://sahneyekta.blogfa.com

سلام و درور بر استاد عزیز و فرهیخته
از اینکه داگ ویل رو نقد کردین ممنون چند سال پیش این فیلم رو دیدم اما ای کاش در آن ایام نقد شما رو هم داشتم ومی تونستم در همون بحبوحه فیلم دیدن با نقد فصیح شما به اعماق ذهن نویسنده و کارگردان فیلم برم و دیدنش معنی دیگه ای برام پیدا کنه.
البته این رو هم بگم حضور امثال شما در راهنمایی ما خرده بشرها، بینشمون رو نسبت به آنچه که در اکنافمون میگذره کاملا تغییر داده.
...حالا باید دوباره فیلم رو تهیه کنم تا به خوبی ملکه ذهن بشه!

دوست عزیز محققم
با سلام و سرشار باشید وپیوسته در پویش های وجودی ومعرفتی واجتماعی تان
نیازمند نقد ونظر وبهترین آرزوها
م-ف
22اردیبهشت91

کمال جمعه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:13 http://hich2012.blogsky.com

سلام بر استاد فرهیخته ...
وضع درامیخته ی زندگی تراژیک و کومیک بشر ،ان هنگام که با بی زمانی و آشفته زبانی همراه می گردد ..بیش از پیش از یگانگی به سوی بیگانگی و از درنگ به و بیرنگ به سوی رنگ شتاب می کند ...به ویژه در گاه نگاه ژرف به این نمایش پرده های رخدادهای پهنه ی زیست جسمانی بشر به تعمق در عباراتی فراخوانده می شوم مانند اینها : " لعلک باخع نفسک ...." و " انا و علی ابوا هذه الامه " ....و فاطمه ام ابیها " و....و به ویژه " خلقکم من نفس واحده " ...و بعضکم لبعض عدو الاالمتقین ...بسیار سپاسگذارم که یافته های گرانبهایتان را در معرض نظر و نقد طالبان معرفت می گذارید ..به سهم خود بسیار بهره مند می شوم .و خدا را به خاطر وجود ارباب معرفت و عطر حضورشان که بوی او را به مشام ما نزدیک می کنند سپاس می گذارم ...بالندگی همه ی ابناء بشر و همنوعان باید که از ژرفای زمزم وجود یکایک ما در فراز و فرود فکر و شهود بجوشد ....ایدون باد

دوست محققم سلام
ممنون از بیان تشویق آمیز اندیشه هایتان
با بهترین آرزوها برایتان
م-ف
23 اردیبهشت91

نوران شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 13:12

استاد عزیز و بزرگوار فیلم را دیدم و برای خوابیدن خیلی تلاش کردم چرا که این فیلم ایینه ای بدستم داد برای دیدن خودم به عنوان یک انسان که چگونه می توانم از بالاترین به اصطلاح نقطه به پایین ترین نقطه سقوط کنم و باز هم برای کارها و رفتارم توجیه داشته باشم خواسته بودید برخی جلوه های افزوده بر آنچه که شما دیده اید را بنویسم من در این فیلم صفات متضاد موجود در بشریت را دیدم که همه ما از آن بهره داریم حرص طمع شهوت مهربانی سنگدلی فرصت طلبی در برابر از خود گذشتگی و..در این فیلم انسان از اوج به افول از عشق بعه نفرت از مدارا به سنگ دلی و ...می رسد حلقه ای که از آهن بر گردن گریس می اندازند به نظرم حلقه تنگ فشار آور و درد ناک زندگی مدرن صنعتی و تکنولوزیک ی است که انسانها نا خواسته به آن تن داده اند با دیدن آگهی تحت تعقیب بعد از آگهی گم شده مردم به یکباره از مدارا و محبت به فرصت طلبی و طمع رسیدند به خصوص که رقم دلار جایزه هم مشخص شده بود . از وجود تام به حضور روشنفکری بی خاصیت که فقط در حد حرف می ماند و دردی از دردهای جامعه را دوا نمی کند می تواند دریافت کرد گریس انسان عصر امروز است که در حال فرار از شناعت ها به خیال خود اما باز هم به در جه بالاتر یاز دناعت و پستی گرفتار و مبتلا می شود آنجا که با بیرحمی از هر نوع بخشش خالی می شود گرفتاری بشر و اسارت او در بند شهوات و خوی حیوانی جنبه دیگر این فیلم است که در نهایت اضمحلال جامعه را به دنبال می آورد .پدر گریس نماد قدرت های حاکم اند که انسانیت انسانها را هدف قرار داده و تعقیب می کنند و آنگاه که انسانها از این ابعاد تخلیه می شوند با انها کنار می آیند (مصلحت ) از اینکه روده درازی کردم مرا ببخشید از نوشته ها و نکاتتان کلی درس گرفتم ارادتمند نوران

دوست ارجمند همکار شریف خانم دکتر عزیز
ممنون از توجه واز وقتی که گذاشتید وبیان دلنشین تان
م-ف
6 خرداد91

طاهره پنج‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 22:28

نقدتون خیلی سطحی بود و به چیزی بیشتر از هر چیزی که یه بیننده معمولی می تونست ببینه اشاره نداشت

سلام وسپاس از تذکرتان
م-ف

تام دوشنبه 5 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 14:26 http://majid.h.d.8840@gmail.com

درود بر شما دوست عزیز
ممنون از نقد و تفسیر زیباتون , واقعا عالی بود.
یک پیشنهاد هم به عنوان هدیه از من داشته باشید : کانال تلگرام (اگر بتوانید نقدها , تفسیرها , نکته ها , عقاید و... خودتون یا بزرگان را از طریق کانال تلگرام در اختیار ذهن های جستجوگر بگذارید بسیار عالی خواهد بود)
٣پاس

سلام وممنون

شادی آفرین آرش چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 07:59 http://photolife.ir

درود. شرح و تفسیر کاملی بود از فیلم، فیلمی که در آن خوبی و مهربانی قربانی می شود، این گریس نیست که به زنجیر کشیده می شود، این مهربانیست، که تاوان می دهد! و نتیجه ای که گریس در آخر فیلم به آن می رسد، پاک کردن زمین از آدمهایی ست که آن را بد کرده اند، مدارا! گزینه خوبی نبود، به همین علت هم از پیش پدر فرار کرد تا ثابت کند با مهربانی می شود زیست! اما نتیجه، این شد که زمین بدون برخی آدمها، شاید جای بهتری شود و در انتها، پیش گرفتن همان شیوه پدری... از ابتدا هم می توانست، اما تمام سعی اش را کرد تا این جامعه آلوده به هرزگی را پاک کند...
ادمها در فیلم سمبولیک اند، سمبل صفات پسندیده و نا پسندیده! جدال سرسختانه، محجوبانه و نجیبانه پسندیدگی با ناپسندی. اما، از این جدال، فرزندی که زاده می شود، خلف نیست، فررندیست کینه جو و انتقامگر... شاید تنها جمله ای که این فرزند حاصله را توجیه می کند، این باشد: من تمام سعی ام را کردم، شما نخواستید...

سلام وممنون از اظهار نظر

حامد یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 03:03

سلام. استاد خوشحالم به بهانه فیلم شما رو اینجا یافتم. متاسفانه نوفیق نداشتم در جلسات تبریز بیشتر مستفیض شم...
کاش مجال بحث حضوری بود اما بعنوان فرد 45 ساله (که مطمین نیستم فردا نظرم همین خواهد شد یا نه) همینقدر میگویم که یقینا من (و به احتمال قوی اغلب مان) همه ساکنان "کوی" داگ ویل هستیم،و کوی گفتم تا هم لولش بالا باشد و هم اشارتی باشد بر انانکه بعلت زندگی کم کرده (یا حتی گاها ناکرده) خود را منتسب به کوی دوست !!! میدانند...
با شناخت کمی که از حدود بیست سال پیش استاد دارم خیلی ارزومند بودم حضورا در این باره از ایشان کمک گیرم که واقعا ایا به بشر هنوز کمی امیدوارند ؟؟ بعد نگارش "مسخ" کافکا و خوانشش چقدر خوشحال شدم که درست یافته ام گویا ، نه ه ه ه ! کاش نظر استاد را هم میدانستم
معذرت از اطاله کلام

سلام نازنین من درباب امید در بخش تأملات تنهایی این وبلاگ چهارتایی و نیز در نوشتکها پاره هایی از درک ناچیزم را درباب امید نوشته ام ...حق با شماست یأس وامید به طرز عجیبی در هم سرشته اند اما به عنوان تصمیمی انسانی امید را ترجیح داده ام وبرجسته کرده ام این یک انتخاب است که هستی ما با این فضای ابهام درگیر می شود ...خالی هرلحظه را سرشار باید کرد از هستی.... عزیزم من امید را یک تصمیم وجودی واگزیستانس حس می کنم یک امر پدیدارشناختی است...زنده دارد زنده دل دم را...هرکجا هرگاه.. چیست جز این؟ نیست جز این راه.....
درود بر شما وبا احترام

حامد شنبه 1 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 22:05

سپاس استاد گرامی ، از بزرگ واری چون شما غیر از این توقع نمیرفت.
چشم ، راه شما عزیز را بیش از پیش سرلوحه قرار میدهم ، گو اینکه عزیزی دیگر (مرحوم نادر ابراهیمی) هم جایی گفته بود "بشر باید به بلاهت امید اراسته باشد"
سپاسگذار و دست بوس استاد.

سلام بر دوست نازنینم و آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.....یک وقتی در کتاب اونامونو درباب سرشت سوگناک زندگی خواندم این امید بیشتر یک تصمیم است..... ،
درود بر نادر ابراهیمی ،

امید سلیمانی شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 18:05

سلام بر استاد نیلوفری
با اجازه تحلیل به جا و کارشناسی شما در سایت جامعه سینما منتشر شد.
لطفا اثار دیگرتان افتخار دهید برایم ارسال کنید .
شاگرد کوچکتان/ در تهران شمال سال 94

http://jameaecinema.ir/2103/

سلام بر دوست نازنین جای خوشحالی بنده است که آن عزیز ودوستان تان بخوانند ونقد وبررسی بکنند چشم

مهدی دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1398 ساعت 17:58

فیلم که هیچ
چرا ادبیات همه کامنتها عجیب و غریبه
یا خیلی استادن همه یا خیلی ....

با سلام وتقدیم سپاس از نقدتان/ م.فراستخواه

روح الله شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 20:25

درود بر شما دوستان واقعاکمال تشکر دارم از کسی که چنین تفسیر بی نظیری کرده من یه ادم معمولی هستم ودرکم نسبت به همچنین مسالی بسیار سطحی ولی با دیدن فیلم وخواندن این تفسیرواقعا نگاهم به زندگی و رفتارم تغییر کرد عالی بود

سلام بر شما دوست عزیز ...موفق باشید.....مقصود فراستخواه

دانیال یکشنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 04:07

با سلام ...در درجه اول باید از تحلیل زیبای شما از فیلم تشکر کنم ...این فیلم رو امروز دیدم و مانند فیلم هایی مثل mother و the expriment سیلی محکمی بهم زد ....درگیر سوالات فلسفیه زیادی شدم ولی از همه این سوال ها ترسناک تر اینه که من کی هستم؟؟؟ آیا اگر شرایطش برای من هم فراهم شه تبدیل به یه متجاوز کثیف و منزجر کننده میشم ؟؟؟......به معنای واقعی از خودم میترسم ......بزرگترین دشمنم و پست ترین و کثیف ترین موجود در درون خودمه و منتظره یک فرصته تا خودشو نشون بده .......خدایا کمکم کن هیچ وقت برمن چیره نشه آمین

درود بر دوست نازنین ...اندیشه های پی در پی شکوفان ...قربان شما

یک انسان خوب سه‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1399 ساعت 19:28

با درود
مروری که بر فیلم داشتید زیبا بود. و زیباتر آنکه دیدم برای مطلب نوشته شده در سال 91، هنوز هم پاسخگوی کامنت ها در سال 99 هستید! خدا قوت
دو مسئله را دوست داشتم به این صفحه از جهان وب اضافه کنم.

یک از آن جهت که تفسیر کاملا مفهومی بود و اثری از فرم در تفسیر نبود، لازم دانستم اشاره کنم فیلم در مسئله فرم مشکلاتی دارد. مثلا اگر فرض را بر این بگیریم که علت نبود دیوارها قرار است به مخاطب دید خداگونه دهد، این چگونه خدایی است که نمیتواند داخل ماشین را در ابتدای فیلم ببیند؟ چطور ماشین‌ها میتوانند دیوار داشته باشند و خانه‌ها خیر؟ این چگونه فرمی است که شخصیت‌هایش در بعضی ثانیه‌ها قابلیت عبور از دیوار دارند (بنگرید به پلان اولین تجاوز که سر بازیگر زن از دیوار فرضی رد میشود). بعضا هنگام دیالوگ‌های مهم کات‌های نابجایی وجود دارد (که گویی بازیگر دیالوگ‌های آخر آن سکانس را فراموش کرده و کات داده اند تا به وی یادآوری شود)

و دو از جهت معنایی، هرگز نمیتوانم حرکت آخر فیلم مبنی بر کشتن یک نوزاد شیرخواره را درک کنم... کارگردان چقدر غیر انسانی است؟ و در انتها اگر همه‌ی آدم‌های دنیای ترسیم شده توسط کارگردان بد هستند (و جالب آنکه جملگی وضع مالی نسبتا خوب، زندگی خانوادگی مناسب و غیره دارند) پس من که در فقر کامل نیز میکوشم انسان خوبی باشم (و به عقیده خود هستم) در فیلمِ فیلمساز جایی ندارم؟ آیا من مرده ام؟

سلام بر منتقد خوب ...ملاحظات فرم تان که بکلی از اطلاعات دانش آموزی بنده بیرون است وبرایم جالب بود در خصوص بخش دوم ملاحظات عمیق معنایی تان سبب شد یک بار دیگر بلکه فرصت کردم تماشا کنم پرسش های علمانه شما ذبه اندیشیدن بیشتر وا می داد خصوصا خصوصا این آخر بحث: اگر قرار است بخت خوب بودن در اختیار ثروتمندان عالم باشد این جه خوب بودن بدی است. آیا من مرده ام ؟ چه پرسش تراژیکی ...این از کل فیلم برایم تأمل برانگیز تر بود ، آیا من مرده ام؟...درود درود /مقصود

رامین شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1399 ساعت 00:02

چقدر نیکوست که از کارگردان فیلم و بازیگران و خط فکری یاد شده در فیلم
تمجید و تعریف کنیم .
آیا ما هم در آن روستا زندگی میکنیم ؟
زندگی ما چگونه ست ؟
سگی یا انسانی ؟؟

ممنون از منتقد گرامی/مقصود

امید شنبه 27 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 12:11

سلام بر شما
بار اول هست که به وبلاگ و مطالبتون سر می زنم
دنبال نقد این فیلم بودم.
از قلم خوب و محتوای خوب ترتون لذت بردم
در مورد گریس به نظرم تغییری رخ نداد
از پنجره ی گریس: همونطور که پدرش گفت نماد تکبری بود که می بخشید بدون اینکه حق بخشیدن داشته باشد. می خواست اهالی داگویل را ابزاری کند برای اثبات خود به پدرش!
و وقتی مردم داگویل با عملکرد خود، این استعمار اخلاقی را بر نتابیدند، و مجددا او را در برابر پدرش تحقیر کردند خشونت درونی خود و قدرت اثر گذاری خودبر سرنوشت را به روش دیگری به نمایش گذاشت تا باز هم خودش را به پدرش اثبات نماید. {جمله ی آخر را کمی تردید دارم.}
از پنجره ی تام:
پلشتی بیش از بقیه است زیرا بقیه به استعمار جسم او و بردن لذت قانع شدند اما او می خواست با استعمار ذهن گریس، با دست خودش او را به اسارت بگیرد. در واقع جنایت او بسیار بالاتر و متفاوت تر از بقیه بود
در مورد رویکرد کلی فیلم: سیاه انگارانه است. آنچه ما سیاه می انگاریم در دل خود نور پرورش می دهد. {یخرج الحی من المیت}. {یغشی الیل بالنهار و یغشی النهار بالیل} انسان هایی که ذات خوب دارند وقتی پلیدی تاریکی را می بینند،‌نورانی تر می شوند. و از ابعاد تاریک خودشان دورتر می شوند.
گویا عاشورا هم چنین حادثه نورانی ای را در تاریخ خلق کرد تا انسان هایی که با نور هدایت نمی شوند با دیدن پلیدی تاریکی، هدایت شوند.
راستی نکته ای را برای دوستان یادآور شوم: عالم خلقت دموکراسی نیست که درستی آن را با آمار و کثرت جمعیت و ... بسنجیم.
اگر در خروارها خاک، یک الماس ناب پدید بیاید،‌یعنی این زمین ارزش خرید را داشته است.
خروارهای خاک را از چشمتان پاک کنید تا در میان این خاکدانی و خوکدانی، الماس های ناب و هدف خلقت را پیدا کنید. البته به اندازه بزرگی و عمق چشمی که خداوند روزیمان کرده.

سلام عزیز ممنون از درج نظرتان..موفق باشید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد