دمکراسی که ما البته 200 سال است می خواهیم ولی هنوز نداریم، سبکی از زندگی است و شیوه ای از حکمرانی است. آنچه دموکراسی به ما می دهد این است که آزادانه سخن بگوییم ولی آنچه از عهده دمکراسی برنمی آید این است که ما را از دروغ پرهیز بدهد و در ما تعهد به صداقت، و رفتار و گفتارِ صادقانه و احساس مسؤولیت به خیر و مصلحت عمومی ایجاد بکند.
اکنون نه گروه های حاکم به خیر و منفعت عمومی ایرانیان، پایبندی سیستماتیک دارند و نه بسیاری از آنها که با این حکومت می ستیزند و قصد دارند در آینده بر فرزندان ما حکومت بکنند. مثلا در همین روزهای مهسایی ، دروغ در رسانه های هر دو طرف فراوان بود وهست، وبی اعتنایی به آینده این مردم.
دمکراسی به رسانه آزادی می دهد ولی صاحبان رسانه را نمی تواند ازدرون برانگیزد که از گزارشها والقائات دروغ وغیرواقعی پرهیز بکنند. برای زندگی دمکراتیک ونیکبختی اجتماعی ، ما به نهادهای فرهنگی واجتماعی ومدنی بسیار پرکارتر با درجات بلوغ بیشتر نیازمندیم
مهر مهسا
مهر ماه از راه می رسد و مهسای نازنین نیست.
مهسا در نغمه زندگی جوانان سرزمین خود جاری است..... مهسای خسته !اکنون آسوده بخواب.
ژینا واژه ای شد برای طنین همه صلابتی که در فرهنگنامۀ کردی این سرزمین به اندازۀ تاریخی سنگین فشرده گشت،
در واژگان ایرانی، از اکنون آن تا ابد، مهسا کلمه ای شد برای روح غریب و محبوس زندگی.
عکسهای قشنگ تو فریاد هویت های فروخورده ای شد برکشیده تا آن سوی آسمان: بگذارید زندگی بکنیم.....
مهسا نشان توجه نسلی بی قرار به بدن خویش شد، به سبک زندگی و به شرف و به آزادی...
مهسا معنای حیات هراسانی شد؛
حیات مدنی و اجتماعی و فرهنگیِ دریغ گشته از نسلی شد در بی معناترین مکان شرم آور یک حکومت...
و اکنون در برگ ریز خزان،
من با شرمساری از چشمان معصوم مهسا؛
به سرکلاسها می روم تا درس وبحث با دختران وپسران سرزمینم ایران را با همه تنوعات باورها و سبک های زندگی شان،
به یاد ژینا آغاز بکنم و با یاد او نیز پایان بدهم
مهسای خسته! مسافر نگران کردستان! آسوده بخواب که تپه های ایران زمین ازهر سو، از البرز تا زاگرس
گواهی می دهند به زوال عصر شکار.
نوبت کشت وکار وشور وشوقِ شکوفایی خواهد رسید
دریغ اما، بی تو....
بر جریدۀ عالم ثبت است: ژینا 22 ساله؛ در جمع خانواده به زندگی دعوت شد،
در نابکاری دولت جان باخت و در فریاد خیابان ادامه یافت...
«مسئولیت اجتماعی نهادها، عاملیت ایرانی وموانع ساختاری »
مورد بررسی سازمانهای مردم نهاد(سمن ها)
در گفتوگو با مقصود فراستخواه
لیلا ابراهیمیان
منتشر شده در آینده نگر، ش 122 ، مرداد وشهریور 1401 : صص 63-66
* مسئولیت اجتماعی چیست؛ مسئولیت دفاع از چه کسی در برابر چه چیزی؟
مسئولیت با این پرسش آغاز میشود که فرد، امور، نهاد خیریه، نهاد مدنی و NGO ها در برابر خود میبینند؛ البته خطاب پرسش و مخاطب پرسش یکی است؛ یعنی پرسش فرد از خود فرد است. مثلاً من از خود میپرسم، مسئولیت تو به عنوان یک معلم دانشگاهی چیست؟ مسئولیت تو به عنوان یک ایرانی چیست؟ پرسشی است که از من برمیخیزد و مرا مخاطب خود قرار میدهد. این پرسش به شکل صدای وجدان است. وجدان خودآگاهی که از درون ما بلند میشود. یک وضعیت وضعیت وجودی. یک «درد اگزیستانسیال» که فرد را مورد سؤال قرار میدهد. این پرسش از خود فهمی حرفهای من معلم برمیخیزد. یا شما به عنوان روزنامهنگار، از خود میپرسید که چه فایدههایی برای جامعه دارید. در قبال رنجها و دردهای مردم چه کارهایی باید انجام دهید؟ پس یک خودفهمی حرفهای در شمای روزنامهنگار و منِ معلم و محقق به شکل اگزیستانسیال، وجدانی و خودآگاهی ایجاد میشود. دعوتی است که از خود ما برمیخیزد. گاهی هم مسئولیت، پرسش از دیگران است؛ در این جا سؤال شما از من است که شما به عنوان معلم چه مسئولیتی دارید؟ پاسخ شمای معلم که چهار دهه تحقیق وتدریس کردید، به دردها، رنجها و مشکلات جامعه ایرانی چیست؟ دیگرانی که از ما سؤال میکنند، میتوانند همکاران ما، همسایگان ما، مخاطبان ما، دانشجویان من، خوانندگان نشریه ما و غیره باشند و یا میتوانند صاحبان سهام یک شرکت باشند. ممکن است پرسش اهالی یک محل از شرکت صنعتی که در آن محل کار میکند، باشد و آنها سؤال کنند که شما با محیط زیست محله ما چه کردید؟ یعنی ذینفعان بیرونی و درونی یک سازمان. کسانی که در آن سازمان هستند؛ یعنی کارکنان، سؤالی که از رئیس سازمانی پرسیده میشود که شما این سازمان را چگونه ریاست میکنید؟ اگر همین وضعیت را ادامه دهیم، ممکن است به پرسش از «دیگران تعمیمیافته» برسیم. یعنی زمانی شما از من سؤال میکنید، زمانی همسرم، زمانی همسایهام، زمانی دانشجو، زمانی خواننده و زمانی هم «دیگری تعمیمیافته» از من سؤال میکند. یعنی یک دیگری وجود دارد که در مقیاس همه تعمیمیافته و به طور ضمنی از من سؤال دارند که شما به عنوان یک موجود خودآگاه و حرفهای برای این محنتها چه کردهاید؟ این همان مسئولیت اجتماعی است.
*مسئولیت اجتماعی را به چند شکل میتوان صورتبندی کرد؟
مسئولیت اجتماعی یا Social Responsibility را میتوان به دو شکل صورتبندی کرد: صورتبندی «اخلاقی- هنجاری» و صورتبندی «حقوقی- قانونی». صورتبندی اخلاقی با زبان نرُم ها و ارزشها و هنجارهای اجتماعی مطرح میشود. به طور مثال من به عنوان یک معلم و محقق، اخلاقاً مسئولیت دارم. صورتبندی حقوقی میتواند به شکل مدون یا نانوشته، رسمی و غیر رسمی باشد که مسئولیت من را مشخص میکند. مثلاً آیا من در کتابی که نوشتهام، اسرار شخصی کسی را فاش کردهام؟ آیا به کسی بیاحترامی کردهام؟ در این صورت خود شما یا فرزندتان میتوانید با استناد به قانون مرا بازخواست کنید یا ممکن است در ترم تحصیلی به دانشجویی نمره غیرعادلانه داده باشم، دانشجو اعتراض میکند که چون من در کلاس از شما انتقاد کردم و با دلیل اغراض شخصی یا عصبانیت، نمره من را کم کردهاید. این هم مسئولیت اجتماعی من معلم است؛ اما این مسئولیت به زبان درشت حقوقی بیان میشود. یک بعد دیگر مسئولیت اجتماعی اخلاقی است؛ یعنی کسی من را بازخواست نمیکند؛ ولی من اخلاقاً وظیفه دارم به دانشجویانم عادلانه و به هر نفر به اندازه توان و کوشش او نمره بدهم. پس اولی مسئولیت اجتماعی یا Social Responsibility است که شکل اخلاقی مسئولیت اجتماعی است و دومی را Social Accountability یا پاسخگویی اجتماعی یا حسابدهی اجتماعی میخوانیم که همان صورتبندی حقوقی است. گاهی این دو سطح را در یک جا به کار میگیرند. مسئولیت اجتماعی به معنای اخلاقی کلمه که به زبان ارزشها است، و پاسخگویی اجتماعی به معنای حقوقی و قانونی و رسمیتر کلمه.
*یعنی در مقابل مسئولیت اجتماعی، نظارت حقوقی کمرنگ میشود؟
مسئولیت اجتماعی نهادهای خیریه، هم بخش اخلاقی دارد، هم بخش حقوقی. بهگفته لویناس[1] اخلاق شنیدن صدای دیگری است، اخلاق به معنای احترام به خود، دیگری، هستی و کائنات است. اگر آموزش و پرورش به کودکان عزت نفس نیاموزد، نمیتوان در آینده انتظار رفتارهای اخلاق داشت. اخلاق به معنای استفاده از سطوح مغز و هوش هیجانی است؛ فردی که قادر به کنترل احساسات و عواطف خود بوده دارای اخلاق است چنین فردی امکان رسیدن به حکمت را داشته و قراردادهای خوبی با خود میبندد. اخلاق شهروندی به معنای شنیدن صدای دیگری، احترام به محله، محیط زیست و شهروندان و حس تعلق سرزمینی است. یا اخلاق دانشگاهی نیز به نوعی شنیدن صدا دیگر و احترام به خود است؛ اخلاق شنیدن صدای دیگری است. به نظر من مسئولیت اجتماعی جلوهگاه اخلاق است. در جامعه ما اخلاق، تبدیل به لبخند فروشی و تعارفات دمِ دری ! تقلیلیافته است؛ یعنی این که من به شما لبخند بزنم؛ در حالی که اخلاق این است که من حق شما را رعایت کنم. اخلاق به این شکل عینیت پیدا میکند. به همین دلیل مفهوم عینی اخلاق، شنیدن صدای دیگران است. من باید کیفیت خدماتی را که در این مصاحبه به شما میدهم، رعایت کنم. باید مسئولیت اجتماعی خودم را ایفا کنم. این یک کیفیت خدماتدهی است و ما باید در خدماتی که به مردم میدهیم، مسئولیت اجتماعی خود را ایفا کنیم.
*سؤالی که در این جا به ذهن میآید، این است که اهتمام به مسئولیت اجتماعی در قالب خیریهها، در ایران چه وضعیتی دارد؟ آیا این تلاشها بیشتر با تکیه بر بعد اخلاقی انجام میشود؟
طبق آخرین آماری که مطالعه کردهام، ما ایرانیها در شبانه روز، 1 تا 3 دقیقه برای کارهای داوطلبانه وقت میصرف میکنیم. برای این که این 3 دقیقه روشنتر شود، مقایسهای را انجام میدهم: ما به طور متوسط در شبانه روز 13 ساعت و نیم زمان صرف نگهداری و مراقبت شخصی میکنیم؛ یعنی فعالیتهایی مثل خوابیدن، غذا خوردن، استحمام و... در مقابل آن، 1 تا 3 دقیقه را صرف امور خیریه میکنیم. 40 دقیقه را صرف آموزش میکنیم. آقایان حدود 5 ساعت را صرف فعالیت شغلی خود میکنند و خانمها هم به طور متوسط 40 دقیقه از شبانه روز خود را صرف فعالیت شغلی میکنند. میدانید که مشارکت اقتصادی خانمها در جامعه پایین است. زن و مرد به طور متوسط 2 ساعت و 46 دقیقه برای فعالیتهای شغلی وقت میگذارند. خانمها 5 ساعت و 25 دقیقه را هم صرف فعالیتهای خانهداری میکنند. تمامی اینها عددها نگران کننده هستند. هیچ کدام عدد خوبی نبوده، به خصوص میزان فعالیتهای خیریه. 1 تا 3 دقیقه خیلی کم است.
گویا ما در کشور 14 هزار NGO داریم: بخشی از اینها Charity / خیریه هستند و بخشی هم موارد دیگر. ولی من فکر میکنم که بیشتر از 7 تا 8 هزار NGO در کشور نداشته باشیم. مجموع اعضای فعال یا نیمه فعال !در این نهادها 1 میلیون نفر است. اگر این میزان را ضرب و تقسیم کنیم، 1.5 درصد جمعیت بالای 15 سال ایران، عضو فعال یا کمتر فعال، پاره وقت یا تمام وقت خیریهها هستند.. این رقم در آمریکا که 325 میلیون جمعیت دارد، 25 درصد است؛ این در حالی است که ما خودمان را کشوری عدالت گرا میدانیم و آمریکا را یک کشور سرمایهداری! در کشورهای دیگر حتی وضعیت از آمریکا هم بهتر است. در آمریکا 25 درصد جمعیت عضو NGO ها هستند و 2 میلیون هم NGO فعال است. در فرانسه 1 میلیون NGO وجود دارد و عضو خیریه شدن، شاخصی است از حس مسئولیت اجتماعی. تعداد خیریهها و عضویت در آنها و صرف زمان در آنها بسیار اهمیت دارد. ما در ایران هم سنتهای عیاری، سنتهای محلهای، و ظرفیتهای مشارکتی داشتیم؛ ولی از این ظرفیتها حمایت نکردیم و البته هنوز هم در سیستمهای ما از این سنتها حمایت نمیشود. اگر بخواهید برای یک خیریه مجوز بگیرید، زمانی بسیار طولانی را باید صرف این کار کنید. چون در این زمینه بروکراسی بسیار سخت و پیچیدهای حاکم است. نسبت به charity ها نگاه امنیتی وجود دارد. محدودیتها و مفروضات بدبینانه پیش روی اینها است و هیچ حمایت نهادی مناسب و کافی ومؤثری هم نمیشود؛ در نتیجه charity ها توسعه نمییابند.
*بههر حال خیریهها باید از جایی کار خود را شروع کنند؛ یا باید متکی به فرد باشند یا برندی؛ اگرچه خیلی از شرکتها و برندهای تجاری از مسئولیت اجتماعی میگویند اما از آنجایی که در عمل بروز چندانی دیده نمیشود، گاهی به نظر میرسد که این ایده به یک کار لوکس اداری تبدیل شده است و انگار با واقعیت اجتماعی انطباق ندارد. تحلیل شما در این زمینه چیست؟
در این زمینه من با شما همدل هستم؛ متأسفانه «زبان» در جامعه ایران آشفته شده است. ما زبان را بیمقدار کردهایم. کلمات در ایران نابود و تهی از معنا شده و مسئولیت اجتماعی هم به محاق رفته است. ما مفهومی داریم باعنوان « terms of Recogtion»؛ یعنی شرایط شناسایی. مسئولیت اجتماعی شرایط شناسایی خود را از دست داده است. وقتی میگوییم مسئولیت اجتماعی تبدیل شده به یک امر لوکس و تزیینی که توسط مدیران تکرار میشود، یعنی نفوذ معنایی مسئولیت اجتماعی در زوال است. کلمات در ایران بیمقدار شدهاند. ذهن آشفته و زبان آشفته است. نتیجهاش این است که مسئولیت اجتماعی واژهای سرد است. تلفظ های صوری ِ مسئولیت اجتماعی جان من را گرم نمیکند. وقتی گفته میشود مسئولیت اجتماعی، در جان من اهتزاز نمیکند؛ یعنی عقل سلیم اجتماعی میگوید مسئولیت اجتماعی از آن حرفها است که بیمعناست! عقل سلیم اجتماعی فهمیده است که این کلمات لقلقه زبان شده است. حیف از جامعهای که در آن کلمات از معنا تهی شده باشد ما میگوییم محیط زیست خراب شده است و برای نسل دهه 90 چیزی باقی نگذاشتهایم؛ ولی از بین رفتن آب و خاک یک قصه است و این که کلمات را هم نابود کرده باشیم، یک قصه بزرگتر است. کاش حداقل میگذاشتیم کلمات بمانند تا جان کودکان و نسل آینده را گرم کند. ما در جوانی و دانشجویی هزینههای زیادی دادیم؛ ولی جان ما گرم بود. حاضر بودیم برای یک کلمه جان بدهیم؛ اما الآن کلمات آتش نمیزنند بر دلها؛ بنابراین چنین مسألهای وجود دارد.
*چرا زبان به سمت ابتذال رفته است؟
«چو از باغ رعیت ملک خورد سیبی/ ببرند غلامان او درخت از بیخ» مسئولیت اجتماعی و پاسخ گویی اجتماعی، قبل از همه باید از سیستم شروع شود. وقتی سیستم پاسخگو نیست، وقتی گفته میشود مردم مسئولیت اجتماعی داشته باشید، و مردم احساس میکنند که به شعور آنها اهانت میشود، چه انتظاری باید داشت؟ مردم میگویند، ای سیستم، تو خودت مسئولیت اجتماعی را میفهمی؟! وقتی که در دولت پاسخگویی اجتماعی وجود ندارد، انتظار پاسخگو کردن مردم یا نهادهای خیریه کار دشواری است. همین الآن اگر اتفاقاتی برای شخص من در جامعه رخ دهد، کسی مسئول نیست. بهعنوان مثال من معمولاً با وسایل حمل و نقل عمومی رفت و آمد میکنم. یک هفته پیش که از دانشگاه شهید بهشتی برمیگشتم، در ایستگاه نمایشگاه بزور سوار شدم اتوبوس شلوغ بود و در آن شلوغی، پیرمردی موقع سوار شدن پشت در ماند! جوانها به او خندیدند و گفتند که شما انقلاب کردید و حالا وضعیت این گونه شده. پیرمرد بازویش را باز کرد و پشت آرنج خود را نشان داد و گفت من 30 سال پیش عمل قلب باز کردم. مدتی در دستم احساس ناراحتی و درد داشتم. به پزشک مراجعه کردم و مشخص شد که یک تکه سیم در دستم جا مانده است. وقتی گفتم که شکایت میکنم، گفتند به هر جا که میخواهی شکایت کن!؛ اما من در نهایت نتوانستم مرجعی را پیدا کنم که در این زمینه در آن جا طرح شکایت کنم. این همان درد بیمسئولیتی و عدم پاسخگویی است. یعنی مرجعی برای رسیدگی به چنین اموری وجود ندارد. اگر اتفاقی برای کسی بیفتد، همه میدانند که چقدر مراجعه به دستگاه قضایی پرهزینه وپیچیده و مستلزم رشوه و صرف وقت و اعصاب خردکنی است تا فرد نسبت به حق خود مدعی شود. از سوی دیگر اصلاً دولت پاسخگوی جامعه نیست؛ گردش قدرت وجود ندارد. اختیارات بسیاری در کشور موجود است که هیچ پاسخگویی ندارند؛ یعنی اختیارات عجیب وغریبی اما بدون هیچ پاسخ گویی؛ در نتیجه وقتی در جامعهای پاسخ گویی اجتماعی در مقیاس سیستمی و کلان نهادینه نیست، خیلی سخت است که پاسخ گویی در مقیاس خرد را جلو ببرید. من نمیگویم که ما اخلاقاً مسئولیت نداریم چون دولت ما مسئولیت ندارد؛ ولی از نظر اجتماعی این شیوه به تنهایی جواب نمیدهد، کارها پیش نمیرود. در یک کشور میبینید که وزیر استیضاح میشود، رئیسجمهور استیضاح میشود و گردش قدرت وجود دارد، یا بالاترین مقام کشور باید حساب پس بدهد؛ در این صورت وقتی به شما میگویند شهروند هم مسئولیت اجتماعی دارد، این مفهوم، عمق و معنای بیشتری پیدا میکند.
*در تعمیق این فردگرایی منزوی، امر معاش هم تاثیرگذار هست.
دقیقاً! وضعیتی را در جامعه ایجاد کردهایم که همه فقط به فکر سر پا نگه داشتن خودشان هستند؛ در این وضعت اقتصاد هم بیتأثیر نیست. اقتصاد ما سیاسی شده و در وضعیت اقتصاد سیاسی و دستوری هم مشخص است که کشور چه وضعیتی پیدا میکند. این وضعیت نابهسامان را همه هر روز میبینیم و روز به روز هم وضعیت بدتر میشود. در وضعیتی که اقتصاد مردم از بین میرود، همه سعی میکنند که فقط گلیم خود را از آب بکشند. وقتی همه بخواهند به فکر خود باشند، دیگر خیر عمومی از ذهنها کنار میرود و زمانی که خیر عمومی از ذهنها کنار میرود، آن دیگری تعمیمیافته، دیگر وجود ندارد. دیگری تعمیمیافته زیر پاهای ما له میشود و ما اصلاً توجه نداریم. در آن اتوبوس که اشاره کردم که همه به شکل فشرده سوار شده بودیم، چقدر امکان دارد که کسی به فکر دیگری باشد. وضعیتی میشود که هر کس فقط مراقب کلاه خود است. من چند روز پیش بحثی داشتم برای دوستان انجمن علمی و در آن جا مطرح کردم که ما «سوژههای ادارهپذیر» شدهایم. وقتی تبدیل میشویم به سوژههای ادارهپذیر، در واقع تحت انقیاد هستیم. بدون این که لزوما زندانی شویم. مسأله همان است که «میشل فوکو» میگوید، یعنی «زیستْ قدرت». فوکو میگوید که در گذشته حکمرانها افراد را به زندان میانداختند، اما الآن یک زیست قدرت وجود دارد که مردم به شکل نامرئی از طریق نظام معیشت، نظام اداری، نظام رسانهای، ایدئولوژیک، فرهنگی اجتماعی و آموزشی سازماندهی میشوند و تبدیل به سوژههای سر به زیر و ادارهپذیر و تحت مراقبت میشوند و بدون خلاقیت و مسئولیت. همه ما ادارهپذیر شدهایم و همه به فکر منافع وهمناک خودمان هستیم. دیگر به فکر همسایه و دیگری نیستیم. در سریال «جیران»، شخصیت خواجهای به نام «روشن» را ببینید که مدام توطئه میکند و میگوید، «لبخند بزن»! سیستم هم مدام کارش را می کند به ما میگوید که لبخند بزنید. ما ادارهپذیر شدهایم و در نتیجه ارزشهای نوعدوستی و همبستگی اجتماعی مدام گم میشود.
*البته نقدی هم به خیریهها مطرح میشود و آن اینکه آیا واقعاً آنها همیشه فعالیت خود را با هدف خیرخواهانه شروع میکنند یا گاهی اهداف دیگری پشت این فعالیت خیر وجود دارد؟
توصیه من به شما این است که به دنبال معلولها نباشید. به دنبال علتها بروید. این که الآن رفتار خیریهها به چه چیزی تبدیل شده است، تحت تأثیر سلسله و زنجیرهای از علل اجتماعی است. اولاً که در خیریهها کسانی چون شما و من کار میکنیم؛ البته من انسانهای بسیار با شرفی را در خیریهها دیدهام. این چیزی نیست که من فقط به عنوان محقق اسناد آن را دیده باشم. من خودم با این خیریهها زندگی میکنم. مردمانی هستند که واقعاً زحمت میکشند. برای بچهها، کودکان خیابانی، مادران سرپرست خانوار، بیماران مشکلدار و غیره. در خیلی از خیریهها واقعاً خلاقیتهایی وجود دارد و در آنها احساس مسئولیت دیده میشود. انسانهای دلسوزی همچنان کار میکنند؛ اما این که در خیریهها انواع و اقسام مشکلات به وجود بیاید، علل زیادی دارد. ما فرصت ندادیم که جامعه تقویت و توانمند شود. اگر شما فرزند خود را توانمند نکنید؛ یعنی به او اختیار ندهید، برایش فرصت و شرایط فراهم نکنید که تمرین کند و پرورش یابد، خود تنظیمی بیاموزد، رشد نخواهد کرد. اگر شما این کارها را بکنید، فرزند شما خود تنظیم میشود، خودش را اداره میکند و نیاز نیست او را از بیرون کنترل کنند؛ اما وقتی خانوادهای نتواند این شرایط را برای فرزندش فراهم کند، در نتیجه فرزندشان آسیبپذیر میشود. در جامعه ما این اتفاق رخ داده که طی سالها از جامعه قلمروزدایی شده است؛ یعنی قلمروهای جامعه از آن گرفته شده و فشرده شده در دولت بزرگ. دولت میخواهد تمام اختیارات را در دست خود داشته باشد؛ بنابراین قلمرو جامعه را از جامعه گرفته است. مدام قلمروهای جامعه از آن گرفته شده و قلمرو دولت بزرگ شده است. هر زمان هم که دولت به مردم مراجعه میکند یا برای تبلیغات است یا برای شکل دادن به امواج پوپولیستی یا برای گرفتن پول. قلمرو جامعه مدام دارد محدود میشود. ما در علوم اجتماعی به این وضعیت قلمروزدایی میگوییم. دولت برای خودش قلمرو ایجاد میکند و قلمرو جامعه را هم میستاند و جامعه را تحت استعمار خود میکند. در چنین وضعیتی معلوم است که جامعه هم توانمند نمیشود، شخصیتهایش را از دست میدهد و در نتیجه NGO ها و خیریههایی هم وجود دارد که تشریفاتی هستند و گاهی وسیله پولشویی هستند؛ ولی توصیه من این است که فقط از این زاویه به مسأله نگاه نکنید. چون آب باریکه کوششهایی که در جامعه وجود دارد هم خدای نکرده نابود میشود. چون قوانین مدام دارد جامعه را قلمروزدایی میکند و دولت بزرگ با تمام اختیارات را شکل میدهد؛ البته ظاهراً هم نمیگوید؛ ولی کاری کرده است که شما در جامعه هر کاری کنید، در آخر در جاهای حساس دولت مداخله میکند. یعنی هر لحظه دولت در شما حضور دارد و در نتیجه جامعه تمرین نکرده است که بتواند مسئولیت اجتماعی را بپذیرد؛ یعنی زمینه را فراهم نکردیم که جامعه تمرین و در نتیجه آن پیشرفت کند و به بلوغ برسد. وقتی شما معلم باشید، اما به بچهها فرصت همکاری و مشارکت ندهید، بچهها سعی میکنند تقلب کنند و بر سر و کول هم بپرند و طبیعی است که توانمند نشوند؛ ولی وقتی شما آنها را مدیریت کنید، برایشان فرصت ایجاد کنید، رشد میکند. این وضعیت کمی هم ریشههای فرهنگی دارد. ما در ایران میل به موفقیت داریم، اما شاخص جمعگرایی درون گروهی پایین است. وقتی در جامعهای علتها جمع میشود و شاخص جمعگرایی درون گروهی پایین میآید، یعنی کار تیمی، فعالیت مشترک، تعهد به تصمیم جمعی و همکاری در کار جمعی و دنبال کردن منفعت جمعی کم میشود، بنابراین «طفیلیگری» رشد میکند. در جامعهشناسی بحثی تحت عنوان پیشرفت طفیلیگری در جامعه وجود دارد؛ یعنی وقتی فرهنگ طفیلیگری پیشرفت میکند، به این صورت میشود که مثلاً من و شما و چند نفر دیگر با هم میرویم کوه. یک نفر میخواهد از خدمات بقیه استفاده کند و نمیخواهد خودش را خیلی زیر کار ببرد. طفیلیگری یعنی یک نفر در جمع حضور دارد که میگوید، بگذار من با کمترین زحمت از نتیجه کار دیگران استفاده کنم. در جامعهای که طفیلیگری رشد کند، معمولاً کارهای جمعی پیش نمیرود. کار خیریهای هم نیاز به جمعگرایی درون گروهی دارد. نیازمند نوعی حس مشترک در جمع و انسجام جمعی و تعهد به کار جمعی است. حس جمعگرایی در کشور ما پایین آمده است. علت هم این نیست که ما ذاتاً مشکل داریم بلکه قوانین حمایت نکرده است، ساختارها و نهادها ایراد دارد ، موقعیت ها بد جوری چیده می شود ، حمایتها و آموزشهای کافی نبوده.
* در مواقع بحران، بیشتر از دولت رد پای خیریهها را در میبینیم. برخی این فعالیتها را تعبیر به به رخ کشیدن ضعف دولت میکنند و برخی قدرت خیریهها. این مسأله چقدر میتواند به موقیت این دو آسیب برساند؛ تحلیل شما از آن چیست؟
Ngo نباید یک ابزار اعتراض سیاسی باشد. چون شکاف دولت ملت و سوء تفاهمات آن قدر زیاد شده کهگاهی charity و خیریهها هم نوعی اعتراض غیرمستقیم به دولت حساب میشود. هم دولت از charity و خیریه تلقی سیاسی و امنیتی دارد و هم افرادی که در charity کار میکنند نسبت به دولت بدبین هستند و کارها نوعی دلالت سیاسی پیدا میکند؛ در حالی که نباید این چنین باشد. اساساً حوزه کنش سیاسی غیر از حوزه کنش خیریهای و اجتماعی است. به طور کلی حوزه کنش اجتماعی باید کمتر رنگ و بوی سیاسی به خود بگیرد. چه از طرف دولت و چه از طرف مردم؛ اما متأسفانه چون ساختارها حامی مشارکت اجتماعی نیستند و قوانین به قدر کافی از مشارکت جامعه در حل مسائل حمایت نمیکند، جامعه هم به نوعی حس قربانی بودن میرسد و نوعی حس پرخاش و اعتراض در جامعه بروز مییابد؛ در واقع جامعه رفتار شورشی دارد. رفتار شورشی به این معنا که در مجامع، در تاکسی و حتی مهمانیها، همه دارند اعتراض میکنند. در واقع واکنشی است به ترومایی که در ما وجود دارد که حس میکنیم سرمان کلاه رفته است و حس میکنیم کسی دارد حقوق ما را از ما میگیرد، عزت نفسمان از بین رفته و در نتیجه به طور مداوم پرخاش میکنیم. بپذیرید که این مسائل سبب میشود که حس ما نسبت به مسئولیت اجتماعی کم شود. حس مسئولیت جمعی، همبستگی اجتماعی، این که به دردهای خودمان برسیم و مدام میخواهیم به هم نق بزنیم. من به شما نق میزنم، شما به دیگری؛ اما این که من به شما فکر کنم، من به شما کمک کنم، به همسایه، همشهری و گروههای آسیبپذیر کمک کنم، دیگر چنین حس سرزندگی، همبستگی اجتماعی و نوع دوستی کم میشود.
*البته به نظر میرسد در این شرایط نهادهای آموزشی هم عقبنشینی کردهاند.
متاسفانه آموزش و پرورش ما الآن رفتارهای فردگرایانه و رقابتهای فردی را در بچهها تقویت میکند. معمولاً نمره را به رفتارهای فردی بچهها میدهیم. این که فقط خودشان بتوانند موفق شوند و نمره بیست بگیرند. سیستم آموزشی و رسمی مدارس ما بیشتر به این شکل است. به کارهای گروهی نمره نمیدهیم. نمره فعالیتهای مشترک در مدارس ما ابهام دارد. ارزش کارهای مشترک خیلی دیده نمیشود. فعالیتهای گروهی ارزش فانتزی و به قول شما حالت لوکس دارد. ما در زمانی که در دبیرستان درس میخواندیم، کلوپ داشتیم. ناهار مشترک داشتیم. اگر ما کارهای کلوپی و مشترک را ارزشیابی و شناسایی کنیم، رقابتهای جمعی ایجاد کنیم، اجتماعات یادگیری ایجاد کنیم. به طور مثال مسئولیت اجتماعی را از مدرسه به بچهها آموزش دهیم. مثلاً به بچهها آموزش بدهیم که بروند با همسایه مدرسه در خصوص سر و صدای مدرسه حرف بزنند و بگویند ما چه کار کنیم کمترین لطمه را به محله میزنیم. نظر شما در این مورد چیست. آیا راه حلی دارید؟ ما هم مثل بچههای شما هستیم. یا این که بچهها را در نظم و نظافت محله مشارکت دهند. در دنیا یکی از کارهایی که بچهها را به آن تشویق میکنند کاشت درخت است. میتوانند در روزهای خاصی تعدادی نهال بیاورند و از بچهها بخواهند که در کوچهها بکارند. بچهها را تشویق کنند که بعضی از کارهای با ارزش محله را به شکل نمادین انجام دهند؛ بنابراین بچهها از کودکی و از زمان مدرسه یاد میگیرند که باید به حیثیت، حقوق، رفاه و نظم محلهای که مدرسهشان در آن وجود دارد، توجه داشته باشند و در آن مشارکت کنند. بچههایی که در مدرسه حس مسئولیت را میفهمند، نسبت به هم کلاسیهایشان، نسبت به کلاسهای دیگر، نسبت به محیط مدرسه، اداره مدرسه و محل و اجتماعی که مدرسه در آن قرار دارد.
*به نظر شما در این شرایط چه باید کرد؟
از همه مهمتر اینکه اصلاحات نهادی، اصلاحات قانونی و حقوقی صورت بگیرد و متقاعد کردن دولت نسبت به این که ظرفیتهای مشارکت جامعه را بالا ببرد و از جامعه جهت بالا بردن مشارکت حمایت کند. قائل شدن به حقوق شهروندی، مشارکتهای جمعی و سپردن قلمروهای زدوده شده و ستانده شده جامعه به خود جامعه. تحویل اختیارات به خود جامعه. توانمندسازی جامعه به این که بتوانند امور اجتماعی خود را به عهده بگیرند از طریق بروکراسیزدایی از کریتیها و در نهایت الگوسازی. شاید اسم حوله «برق لامع» را شنیده باشید. پنجاه سال پیش حوله برق لامع میدرخشید و یک برند بود. حوله برق لامع را حاج جواد برق لامع که کارآفرین بود، تولید میکرد. ما بچه بودیم که آقای برق لامع واحدهای اجتماعی و کارآفرینی و عامالمنفعه در محلات فقیرنشین داشت. هیچ کارگری در کارخانه برق لامع کار نکرد جز این که در آخر به رفاه رسید. محیط بسیار سالمی هم در کارخانه درست کرده بود و از نظر تولید و موفقیت هم خیلی اوج گرفته بود و واقعاً هم برند شد. این برای ما الگو بود. بعدها که جوان شدیم و رفتیم دانشگاه و دنبال کارهای خیریه بودیم، الگوی ما آقای برق لامع بود؛ البته چون ایشان سرمایهدار بود و ما هم نگاه چپ روشنفکری داشتیم نه کنشگر سیاسی، انتقادهایی هم مطرح میکردیم
نگاه چپ اجتماعی و عدالتخواهی باعث شده بود به نظام ثروت انتقاد داشته باشیم که باید برابری وجود داشته باشد و فرصتهای برابر برای تمام شهروندان وجود داشته باشد؛ ولی با این وجود ما برای او احترام قائل بودیم. هر چه بتوانیم الگوهای موفقی از کار خیریه که بیش از آن که کارهای لوکس و تشریفاتی رو بنایی کنیم، کارهای اساسی کنیم. ما نباید از جامعه تور را بگیریم و ماهی بدهیم، باید تور ماهیگیری اش را به خودش بدهیم. خیریههایی که نخواهند فقط به خانوادهها نان بدهند، میخواهند آموزش بدهند، میخواهند توانمند کنند، میخواهند آنها را کارآفرین کنند، کیفیت زندگی آنها را بالا ببرند. این نوع ابتکارات اجتماعی، نوآوری در خیریه مهم است. خیریههایی که در روش، ادبیات، ارتباطات و سازمان خود نوآوری کردند و ابتکارات تازهای را به وجود آوردند و توانستند در جامعه حس تازهای از کار جمعی و مشارکت به وجود بیاورند، خیلی کار ارزشمندی کردهاند و باید ارج ببینند. باید با چنین فعالیتهایی نشان بدهیم که این جامعه با وجود تمام لطمههایی که از ساختارها، نهادها، قوانین نادرست، ساختارهای ناکارآمد و حتی نامشروع دیده است، همچنان جامعهای است که در آن زندگی جاری است و یک حس انسانی و یک نوع توجه به خیر و یک ذخیره اجتماعی در جامعه ایران موجود است، یک ذخیره فرهنگی در ایران است که در آن مدام روزنامهنگاران، نیکوکاران بسیار خلاق، شهروندان بسیار نوعآور، کارآفرینان اجتماعی، سازماندهیهای مبتکرانه، جوششهای جمع، کوششهای بسیار خلاقانه شکل میگیرد که نشاندهنده این است که خیر عمومی به رغم تمام زخمی که به این جامعه وارد شده، به رغم تمام تروماهایی که این جامعه به آن دچار شده، در کشور وجود دارد و آب باریکهای از حس نیکوکاری، به خصوص نیکوکاریهایی که جنبه زیر بناییتر و توانمندسازی اساسی جامعه دارد، دیده میشود.
*در کنار ساختارها چقدر به عاملیت اجتماعی ارزش میدهید؟
من با اینکه اراده گرایی رمانتیک را درست نمی دانم اما نمیخواهم تماماً هم ارجاع بدهم به نهادها و ساختارها و بگویم تمام. یعنی چون ساختارها و نهادها ناکارآمد است، پس ما دچار یک قفل اجتماعی، فرهنگی و خیریهای شدیم. من معتقد هستم که کمی هم باید برگردیم به عاملیت، شیوههای عمل، ابتکارات، نوآوری ها، ابزارها و مدلهای تازه. مثلاً اگر کسی روزنامه نمیخواند، با الگوی جدیدی از بستن خبرها و ابتکارات ژورنالیستی سعی کنیم که دوباره توجه بخشی از جامعه را برای خواندن مطالب جلب کنیم. اگر همه مدرکگرا شدهاند، فراستخواهِ معلم بیاید با نوآوری و خلاقیت خود حس و حال دانشجوها را دوباره ترمیم و شوق آموختن را در آنها زنده کند. هر یک از ما باید با ابتکارات عاملیتی خود همچنان ارزش خیر عمومی و نیکوکاریها، تقلیل محنتهای انسانی و کاهش رنجهای هم نوعان و حس نوع دوستی و شرف انسانی را در جامعه و فرهنگ خود حفظ کنیم.
گفتگوی فرزاد نعمتی با مقصود فراستخواه (هم میهن ، شهریور 1401 ش 35 صفحه 15 )
در اروپا ترتیبات دمکراسی، تدریجا به تربیت دموکراتیکِ مسیحیان انجامید
در نتیجه اگرهم می شنیدند کسانی درباره مسیح و مریم سخنی خلاف عقاید رسمی مسیحیت می گوید عصبانی نمی گشتند و متوسل به تهدید نمیشدند.
خیلی از دینداران نیز امروزه دیدگاههای قبلی درباره حجاب را ندارند. طرزنگاه و رفتار مردم حتی بیشتر گروه های مذهبی نسبت به پوشش دینی عوض شده است.
تغییرات عمدهای در کم وکیف دینداری مردم به وجود آمده است اما متاسفانه این تغییرات در سیاستگذاریها رعایت نمیشود
برای ادارۀ این جامعه باید با آن نسبت رضایتبخشی پیدا کنیم و تحولاتش را بفهمیم.
نظم تحمیلی بر جامعه با منطق درونی تغییر در جامعه سنخیت ندارد و به قطبی سازی آن می انجامد.
امروزه دیگر، تغییر رفتارِ سطحی حکمرانان کافی نیست وتا بیش از این دیر نشده است به تغییرات نهادی و ساختاریِ مسالمت آمیز نیازداریم.
پی دی اف:
مردم به صورت تودۀ مبهم در خدمت رؤسای عوام ، پوپولیستها وموج سواران قرار می گیرند.
پایداری توسعه در ایران وقتی است که مردم به خودشان سازمان اجتماعی بدهند؛ از طریق نهادهای مدنی، سمنی، حرفه ای، صنفی، تخصصی، محلی، شهری، استانی وملی .
توسعه از تجمیع وتجمع همین قابلیت ها و کیفیتهای انسانی و نهادی است که به پایداری می رسد .....
سهم کنشگران مرزی در توسعه شهری
وقتی کلیّت سیستم و ساختار و نهادها از هوشمندی لازم برخوردار نیستند
و شکاف میان سیستم با زیستْجهان اجتماعی هست
به عاملان هوشمند چشم امید می دوزیم که بتوانند بین جهان زندگی و سیستم تردد کنند.
از اینها به «کنشگران مرزی» تعبیر کردهام.
اتفاقا غالب این کنشگران مرزی نه نخبگان مشهور بلکه نخبگان معمولی هستند.
آنها از عقلانیت ارتباطی بهره مندند و در سطوح میانی و پایین سیستم به عنوان کارشناس و یا مدیر، برای شهر وجامعه، تولید فضا وفرصت می کنند
گاه نیز در بیرون سیستم، ظرفیتهایی مثل سازمانهای مردم¬نهاد به وجود میاورند
و به طور مداوم بین سیستم و زیست جهان در تردد و رفت و آمد هستند
تا بلکه ارتباط، گفتگو و آشتی برقرار بسازند.
بلکه بتوانند خواستههای متراکم مردم را به فعالیتهای عملیاتی تبدیل کنند
مطالبات انباشته و پُرحرارت را تقطیر و تلطیف کنند و به صورت برنامههایی اجرایی در بیاورند
به این امید که تا حدی از میزان فرو بستگی سیستم بکاهندو برای مردم، تولید فضا و نهادسازی بکنند
از گفت وگوی حمید رزاقی با مقصود فراستخواه
در بارۀ سهم کنشگران مرزی در توسعه شهری تیرماه 1401 در اینجا
چگونه ساختارهای ما
بخت اخلاقی بودن را از مردم می ستانند؟
فایل صوتی بحث مقصود فراستخواه در باره جامعه شناسی اخلاق در ایران
تیر 1401
در کانال تلگرامی فراستخواه
شرق: «گفتوگوهای توسعه» مجموعهنشستهایی است درباره اندیشههای صاحبنظران ایرانی درباره توسعه که «پویش فکری توسعه» با همکاری «پژوهشکده اقتصاد دانشگاه تربیت مدرس» از سال ۱۳۹۶ آغاز کرد تا از دل این گفتوگوها هم توجه جامعه روشنفکری به صورت جدیتر به مباحث توسعه ایران معطوف شود و هم اندیشههای پراکنده صاحبنظران ایرانی در حوزه توسعه ایران به صورت روایتهای منسجم و ساختارمند تدوین شود و در اختیار پژوهشگران و سیاستگذاران قرار گیرد. دبیری علمی این مجموعهگفتوگوها و روایتها بر عهده دکتر محسن رنانی است و تاکنون تدوین ۲۶ روایت شروع شده که حدود نیمی از آنها پایان یافته است و دومین کتاب از آن مجموعه نیز با عنوان «روایت مقصود فراستخواه از مسئله توسعه در ایران» در نهم تیرماه ۱۴۰۱ در خانه اندیشمندان علوم انسانی رونمایی شد. آنچه در پی میخوانید سخنان محسن رنانی در مراسم رونمایی کتاب یادشده است.
مقصود من از توسعه و رشد تویی تو/ مقصود تویی توسعه و رشد بهانه است. «گفتوگوهای توسعه» یک غلط مصطلح است که ما به کار بردیم برای گفتوگو درباره توسعه. ما به اشتباه فکر میکردیم باید گفتوگو کنیم تا بفهمیم چگونه به سمت توسعه برویم. در طول گفتوگوها دریافتیم که گفتوگو خود توسعه است؛ گفتوگو یعنی توسعه و ملتی که مهارت گفتوگو دارد توسعهیافته است و ملتی که توسعهیافته است، مهارت گفتوگو دارد. بعدها که روی مسئله تربیت و توسعه متمرکز شدم، دیدم «گفتوگو»، «توسعه» و «کودکی» سه واژهای هستند تفکیکناپذیر. بذر گفتوگو در کودکی کاشته میشود و مهارت گفتوگو در کودکی شکل میگیرد. همان مهارتی که 110 سال است نتوانستیم کسب کنیم یا نخواستیم یا غفلت کردیم. روشنفکران و هادیان فکری و سیاسی ما فکر کردند فقط باید براندازی کنیم تا به توسعه برسیم. 110 سال است که پیدرپی انقلاب میکنیم. انقلاب مشروطیت، تغییر رژیم قاجار، نهضت ملیشدن نفت و به گمانم حتی جنبش سبز همگی از جنس انقلاب بودند. اما اینها همه انقلابهایی بودند که به این خاطر به وجود آمدند که نخبگان ما گفتوگو بلد نبودند. با این نگاه بود که ما در پویش فکری توسعه، از سال ۱۳۹۶ گفتوگوهای توسعه را راه انداختیم.
خوشحالم که بعد از پنج سال تلاش، با فراز و نشیب دومین کتاب از مجموعه روایتهای توسعه با عنوان «روایت حضرت مقصود» امروز انتشار یافت و خوشحالم که تا این لحظه تدوین 26 روایت برنامهریزی و شروع شده است که ۱۲ روایت آن تمام شده و 10 روایت دیگر نزدیک به تکمیل است و دو نیز روایت چاپ شده است. امیدوارم طبق برنامهریزی انجامشده طی
دو، سه سال آینده برسیم به انتشار 50 روایت توسعه از صاحبنظران ایران. این مجموعه یک دانشنامه از دانش زنده توسعه در نیمقرن اخیر خواهد بود. متأسفانه برخی از بزرگان اندیشهورز توسعه را که تجربه زیستهشان مربوط به نیمه اول قرن چهاردم هجری بود، از دست دادیم و فعلا آنچه داریم مربوط به نظریهپردازان نیمقرن اخیر است. 50 روایت توسعه از 50 تلاشگر حوزه اندیشه برای 50 سال اخیر. یک دانشنامه خواهد بود از اندیشهگری در مسئله توسعه ایران که یک منبع و ذخیره عظیمی از دانش زنده و آشکارشده برای پژوهشگران است برای فهم علل شکست ما در توسعه.
اما ما متأسفانه نتوانستیم برنامه گفتوگوهای توسعه را به گفتوگوی واقعی از جنس دیالوگ بین اندیشمندان توسعه تبدیل کنیم. این نقطه شکست و ناتوانی ما بود. گرچه ما برای تدوین هرکدام از 12 روایت، دهها گفتوگو کردیم، یعنی برای برخی از روایتها غیر از اینکه کلیه نوشتههای صاحبنظر را خواندیم و بحث کردیم و بعدا هم حدود 20-30 ساعت با خود صاحبنظر گفتوگو کردیم و نظرات او را نقد کردیم و پاسخ گرفتیم، اما واقعا گفتوگو شکل نگرفت؛ دیالوگ شکل نگرفت. دیالوگ به مفهوم همشنوی؛ یعنی من آمدهام تو را بشنوم و تو هم مرا بشنو تا با هم حقیقت را کشف کنیم و با هم رشد کنیم. حتی در گفتوگوهای توسعه هم شاهد بودیم که برخی آمدهاند تا خودشان را اثبات کنند. نیامدهاند بشنوند و نظریهشان را اصلاح کنند. البته در بین نظریهپردازان توسعه برخی با این آمادگی آمده بودند تا خودشان را اصلاح کنند ولی برخی اصلا نیامدند. چرا؟ چون دیگری آمده بود. برخی اصلا نیامدند و دعوت ما را نپذیرفتند چون دیگری آمده بود. برخی هم حاضر به شنیدن نقد خویش نشدند چون دیگری را صاحب صلاحیت برای اندیشهورزی و نقد خویش نمیدانستند یا دیگری را هموزن خودشان نمیدانستند. برخی هم از ترس اینکه از نیشهای ناقدان آسیب ببینند، نیامدند. اینها مشکلاتی بود که داشتیم و گاهی مجبور بودیم در هر مورد با تکتک این عزیزان گفتوگو کنیم و نازشان را بکشیم تا راضی شوند و بیایند.
چیزی که من در آغاز این حرکت فکر میکردم این بود که بتوانیم اندکی فضای سرد بین اندیشهورزان را گرم کنیم ولی نشد. و اکنون بر این باورم که در کودکی همه ما مشکلی هست که باید به آن بپردازیم و آن ناتوانی و بیمهارتی در گفتوگو است و من بعدها که تأمل میکردم، دیدم بسیاری از متلها و ضربالمثلهایمان را ساختهایم برای پوشاندن این ناتوانی. مثلا میگوییم «اگر شریک خوب بود خدا هم شریک داشت» و با این تئوری، از شراکت با دیگران در امور اقتصادی و اجتماعی دوری میکنیم. در حالی که ناتوانی در شراکت ریشه در ناتوانی در گفتوگو دارد. حجم زیادی مؤسسه و شرکت شکل میگیرد، سه ماه، شش ماه، یک سال نمیکشد که دیگر نمیتوانند با هم کار کنند و جدا میشوند و اینگونه است که بیش از
95 درصد مؤسسات، بنگاهها و نهادهای بخش خصوصی ما زیر پنج نفر یا خانوادگی است. اینها همه عوارض ناتوانی و بیمهارتی ما در گفتوگو است.
اما روایت حضرت مقصود؛ یک ترم را در خدمت استاد فراستخواه درس اخلاق و گفتوگو آموختیم. تعداد ساعاتی که خدمتشان نشستیم و گفتوگو کردیم نزدیک ساعات یک ترم تحصیلی شد و در این همنشینیها نهتنها از دانش ایشان بهره بردیم بلکه درس اخلاق گرفتیم. در نوشتههای ایشان نیز ما همزمان با دانش و ادب توأمان مواجه بودیم.
اما روایت مقصود؛ در آغاز فکر میکردیم وقتی روایتها تدوین و منتشر شود، ممکن است برخیشان برای تحلیل همه دوران تاریخ معاصر ایران به کار بیایند. کمکم متوجه شدیم هر روایت تصویری و گوشهای از تاریخ توسعه ایران و نقشه توسعه ایران را تبیین، توصیف و ترسیم میکند؛ یعنی هر روایت برای یک برهه خاص از تاریخ ایران کاربرد دارد و نباید انتظار داشته باشیم یک صاحبنظر تئوریاش مثلا برای کل صد سال اخیر جواب بدهد. «روایت محمود» یا نظریه دکتر سریعالقلم برای یک زمانه کاربرد دارد، «روایت مسعود» یا نظریه دکتر نیلی برای یک زمان دیگر و «روایت مقصود» هم برای دورهای دیگر. به گمان من در بین روایتهایی که تا به اینجا نوشتهایم، مثلا روایت دکتر سریعالقلم و روایت دکتر نیلی مربوط به عصر نرمالیتی ایران هستند؛ یعنی اینها تحلیلهایشان و توصیههایشان برای زمانی است که جامعه و سیاست ما از شرایط نرمال، بهنجار و عادی برخوردار باشد. در این صورت محمود میگوید راهحل توسعه ما در ادغامشدن در اقتصاد جهانی است و مسعود میگوید راهحل توسعه ما در سرمایهگذاری انبوه و بزرگمقیاس صنعتی است. ولی هیچکدام از اینها الان راهحل ما نیست، چون آنها فقط در شرایط بهنجاری و عادیبودگی ایران جواب میدهند. اما امروز که ما در میانه بحرانیم و افق نداریم، راهحلمان چیست و کجاست؟ وقتی تأمل میکردم، دیدم روایتی که الان، در این لحظه تاریخ ایران، بتواند راهکار بدهد و نسخه بنویسد، روایت مقصود است؛ بهویژه مسئله تأکید دکتر فراستخواه بر کنشگر مرزی.
درواقع اگر زمانی باشد که کنشگر مرزی باید نقش بازی کند، در همین لحظههای بحرانهای بحرانی تاریخ ایران است؛ لحظههایی که مثل لبه تیغ است و یک حادثه یا تصادف کوچک یا بزرگ میتواند جامعه و سیاست ایران را به این سو ببرد یا به آن سو درغلتاند و نتایج پیشبینینشدهای را به بار بیاورد. در این لحظه تاریخی است که کنشگران مرزی میتوانند و باید نقش بازی کنند. این لحظه تاریخی است که نخبگان مرزی دو سوی عرصه سیاست و جامعه باید پا به میدان گذارند و باهم و با حکومت و با جامعه گفتوگو کنند.
استدلال خودم را عرض میکنم. الان به قول دکتر فاضلی ما در مرحله همایندی بحرانها هستیم. در همایندی بحرانها از یکسو نظام تدبیر گرفتار گردابی از بیثباتیها و چالشها و تصادفات و اشتباهات اقتصادی و اجتماعی میشود و کارش میشود آتشنشانی. اگر حتی بتواند آتشهای بحران را در این گوشه و آن گوشه خاموش کند، اما گرفتار سردرگمی عجیبی میشود و ناکارآمدیاش به اوج میرسد. در چنین شرایطی کافی است مقبولیت سیاسی هم پایین باشد تا اعتمادبهنفس نظام تدبیر کاهش پیدا کند. درواقع ما الان در شرایطی هستیم که اعتمادبهنفس نظام تدبیر در حال کاهش است و این یک خطر تاریخی است. وقتی اعتمادبهنفس پایین میآید امکان تصمیمات بزرگ و افقگشایانه و جراحیهای ساختاری از دست میرود؛ یعنی نظام تدبیر دیگر نمیتواند در ثبات و آرامش و با اعتمادبهنفس تصمیمات بزرگ بگیرد. در این صورت تصمیمات نظام تدبیر از سطح عقلانیت (rationality) به سطح هوش (Intelligence) سقوط میکند. هوشمندی، تصمیمگیری در سطح IQ است و از جنس تواناییهای فیزیولوژیک مغز است، اما عقلانیت یک مفهوم اجتماعی و یک مهارت اجتماعی است که ما در تجربه زیستی خود بهتدریج یاد میگیرم. ما برای تدبیر امور اجتماعی خود نیاز به عقلانیت داریم. هوش شرط لازم است ولی کافی نیست. سطحی از هوش را حیوان دارد و سطوح بالاتر هوش را انسان دارد. ولی الزاما برای توسعه، هوش بالا نمیخواهیم بلکه عقلانیت بالا میخواهیم؛ هم در جامعه و هم در حکومت.
در بحرانهایی که اعتمادبهنفس نظام تدبیر پایین میآید، تصمیمات، شتابزده و در خفا و بدون گفتوگوی جمعی و بدون مشارکت نخبگان و ناقدان گرفته میشود و به همین خاطر، تصمیمات از سطح عقلانیت به سطح هوش سقوط میکند. یعنی نظام تدبیری که اعتمادبهنفسش را از دست داده است، تصمیماتش را با هوش خود میگیرد نه با عقلانیت خود. راهحل هوشمندانه اولین راهحلی است که هرکس هوش کافی داشته باشد، به آن میرسد؛ حتی اگر هیچ سواد و تجربهای نداشته باشد. ولی عقلانیت دانش جمعی و دانش ضمنی نخبگان را به خدمت میگیرد و تصمیماتی میگیرد که فردا نخواهد عوض کند. مثلا برخورد اخیر دولت با مسئله نان، برخورد هوشمندانه بود نه عقلانی و نمونههای فراوانی از این سیاستها را میتوانیم پیدا کنیم که نشان میدهد نظام تدبیر تصمیماتش از سطح عقلانیت به سطح هوشمندی سقوط کرده است. در چنین شرایطی احساس آتشنشانبودن به اضافه سقوط به سطح هوشمندی که موجب میشود راهحلها پیدرپی شکست بخورد، اعتمادبهنفس سیاستگذار را پایین میآورد و نظام تدبیر را آماده واکنشهای تند میکند و همه چیز را به فاز امنیتیشدن میبرد. و این آغاز شکلگیری یک چرخه ناکامی-ناامنی است.
از طرف دیگر جامعه بحرانزده که امواج بحران سرگردانش کرده است، در این شتابها و سرگردانیها، هیجانش بر عقلانیتش غلبه میکند و رفتارهای جامعه میرود در فاز هیجان. حتی وقتی شورشی در کار نیست و در خانه یا در تاکسی نشستهایم اما کلاممان، رفتارمان، نوع خریدکردنمان، نوع رانندگیمان، شیوه بورسبازیمان و رفتارما در بازار ارز به شکلی است که در آن هیجان بر عقلانیت غلبه کرده است. پس از یک طرف نظام تدبیر، نگران و ناتوان از تدبیر امور به شیوه عقلانی است و از طرف دیگر، جامعه، خسته و فرسوده و هیجانزده است و رفتارهایش قابل پیشبینی نیست. حاصل این چه خواهد بود؟ از چنین شرایطی هیچ نتیجه عقلانی و مفیدی برای کشور بیرون نخواهد آمد. انقلابهای مخرب از چنین شرایطی بیرون میآیند. حتی اگر انقلاب نشود که در ایران نمیشود، یعنی در ایران به دلایل متعدد ظرفیت انقلاب وجود ندارد، اما ظرفیت شورش وجود دارد و خطر شورش اگر به یک پدیده بلندمدت و مستمر تبدیل شود، آثار زیانبارش برای جامعه و اقتصاد و سیاست از خسارت بمب اتم بیشتر است. این آن تصادف تاریخی است که حداقل سه بار در تاریخ رخ داده است و روشنفکران ما خطا کردند و به آن دامن زدند و من الان نگرانم که روشنفکران ما دوباره خطایی را که در گذشته کردند، دوباره تکرار کنند؛ یعنی خزیدن در لاک خویشتن، مهاجرت به درون، قهرکردن و ناامیدشدن و کنارهگرفتن؛ یعنی رهاکردن جامعه در وضعیتی که روزبهروز هیجان بیشتری بر عقلانیت غلبه میکند و امکان دستیافتن به راهکارهای عقلانی را کمتر و کمتر میکند. این آفتی است که چند بار در تاریخ ایران گرفتار آن شدهایم و نهایتا منجر به برخوردهای خسارتبار اجتماعی و سیاسی شده است. این آن لحظه تاریخی است که کنشگران مرزی مدنظر دکتر فراستخواه، اگر توسعهخواه باشند و منافع جمعی و اجتماعی برایشان مهم باشد، باید از لاک خویش بیرون بیایند و تمام سرمایه و اعتبارشان را به عرصه بیاورند برای شکلدادن گفتوگو. اتفاقا الان وقت گفتوگو است. وقتی دولت مستأصل شده، بهترین زمان برای گفتوگو است. آن وقت که دولت همه جا اقتدارش را به رخ میکشد که گفتوگو نمیکند. فرقی نمیکند هر دولتی در چنین شرایط تاریخی باشد، وقتی اعتمادبهنفس خود را از دست میدهد، برخوردهای تند میکند؛ بنابراین، این آن لحظه تاریخی است که روشنفکران و کنشگران مرزی ما باید به میدان بیایند، هزینه کنند، خطر کنند، اعتبار و اندیشهشان را وسط بیاورند و بکوشند راه گفتوگو و تعامل با سیستم را باز کنند. با جامعه گفتوگو کنند و از نگرانیهایش بکاهند و از خطرات تندروی آگاهش کنند. البته در طرف حکومت هم کنشگران مرزی باید پا پیش بگذارند و با جامعه گفتوگو کنند.
من این را قبول ندارم که الان در آن طرف کنشگر مرزی نداریم. شاید اگر یک کنشگر مرزی از داخل سیستم پا پیش بگذارد، تعداد زیادی کنشگر دیگر نیز به میدان بیایند. وقتی میگوییم کنشگر مرزی طرف حکومت، یعنی نخبهای که از دل حکومت برآمده است، ولی با جامعه تعامل دارد. این طرف نیز کنشگر یا نخبههایی را داریم که از دل جامعه برآمدهاند، ولی با حکومت تعامل دارند. زبان گفتوگو دارند، رفاقت دارند و هنوز اعتماد حکومت از آنها سلب نشده و جزء معارضان یا براندازان قلمداد نشدهاند. اینکه راه داده شود برای گفتوگو، الان وقتش است و من بیانیه اخیر اقتصاددانان را به همین دلیل امضا نکردم. گفتم الان وقت بیانیه نیست. زمانی نقد و بیانیه میدهیم که راهکاری بود. الان که ما خودمان هم راهکار نداریم. الان بحرانها آنقدر پیش رفته است که هیچکس نمیداند چه باید کرد. هر راهکاری باید از دل یک گفتوگوی ملی و با افزایش امید ملی و از دل یک پارادایم شیفت یا افقگشایی در نظام سیاسی پدیدار شود. و برای رفتن به سوی این افقگشایی و ایجاد امید، راهی جز گشودن باب گفتوگو با حکومت و جامعه نیست. اکنون تقریبا تمام راهکارهای مرسوم کتابی به بنبست میرسد. الان به جای بیانیه باید بگوییم حکومت، دولت ما آمادهایم کمک کنیم، چه کار میتوانیم بکنیم؟ بگو کجا میتوانیم کمک کنیم؟ حتی امروز معتقدم در زمان آقای احمدینژاد هم ما اقتصاددانان خطا کردیم که پنج بیانیه دادیم. قبل از بیانیه باید میرفتیم در میزدیم میگفتیم ما آماده همکاری هستیم، کجا میتوانیم کمک کنیم؟ نه پست میخواهیم و نه پروژه، هر جایی که بتوانیم در مقام مشورت، خدمتی بکنیم، آمادهایم. هنوز دولت نیامده، همان سال اول بیانیه دادیم. البته آن دولت هم شلتاق میکرد؛ البته آن زمان هم تحولات سیاسی باعث شده بود جامعه دوقطبی شود و اقتصاددانها هم در این جامعه باید یک جا میایستادند، ولی منافع ملی در بحرانهای بزرگ ایجاب میکند که خطوط سیاسی را نادیده بگیریم و برای منافع ملی یکپارچه شویم و قیام کنیم برای همکاری. الان آن لحظه تاریخی است که همه دولتمردان باید فراخوان بدهند به نخبگان مدنی، سیاسی و اقتصادی و بگویند به ما بگویید چه کنیم تا از این شرایط عبور کنیم. الان آن لحظه تاریخی است که اگر دولت مستقر میخواهد گذار مطمئنی از این بحرانها داشته باشد، باید تمام ظرفیت تاریخی و فکری موجود ملت ایران را به کار بگیرد. و توسعهخواهی اینجا معلوم میشود که آیا کسی دعوت میکند برای گفتوگو و مفاهمه؟ توسعهخواه، خواه نخبه دولتی یا مدنی، کسی است که وقتی چهارراه تحولات اجتماعی و سیاسی گره خورد، از ماشین خودش بیرون نیاید و بگوید تو خطا آمدهای برو عقب، بلکه بگوید بایست من دندهعقب میگیرم. الان آن لحظه تاریخی است که کنشگران مرزی ما چه در حکومت و چه بیرون حکومت، روشنفکران ما چه نزدیک به حکومت و چه مخالف حکومت، باید همگی دندهعقب بگیرند و فضا بدهند تا شاید این گره فروبسته سیاست گشوده شود.
من واقعا افسوس میخورم که این حجم از نخبگان ما در خارج از کشور هنوز در بین خودشان هم نتوانستهاند گفتوگو راه بیندازند. فرض کنیم براندازی هم رخ داد، میگویم شما که الان که در بیرون قدرت هستید، توان گفتوگو با هم و توان اجماعسازی ندارید، چطور فکر میکنید اگر به قدرت رسیدید، میتوانید کشور را نجات دهید. آن موقع هم شما انحصارگران قدرت خواهید شد. اگر نیت درست و توان کاری برای کشور دارید، این گوی و این میدان، اول گفتوگو کنید و به اجماع برسید. در اجماع شماست که میتوان باب گفتوگو با حکومت را باز کرد، نه در رقابت و تخریب یکدیگر. اما یک جامعه متفرق که یک طرف نخبگان بیرونیاش ناتوان از گفتوگو تنها در اندیشه براندازی هستند و از طرف دیگر نخبگان درونیاش در اندیشه مهاجرت به درون یا به بیرون، در اندیشه قهر و گوشهگیری و ناامیدی هستند، چه بر سرش خواهد آمد؟ آیا دوباره جامعه رها خواهد شد تا در برزخ ناامیدی و بیافقی، دست به شورش و ویرانی بزند؟
اگر تئوری مقصود کاربردی دارد، در این لحظه تاریخی ماست و من خوشبختم که امروز از این روایت رونمایی میشود. این روایت را ظرف دو ساعت میتوان خواند. توصیه میکنم به همه نخبگان مدنی و دولتمردان و نخبگان حکومتی که این روایت را بخوانند و از آن درس بگیرند. و اگر فرصت ندارند به «پویش فکری توسعه» بگویند خلاصه نوشتاری یا صوتیاش را برای آنها بفرستند. امروز وقت آن است که هم نخبگان توسعهخواه روایت مقصود را بخوانند و به کار بگیرند. این نسخه، در کتاب «روایت مقصود» به تفصیل آمده است، نسخه امروز تاریخ توسعه ایران است. امیدوارم گوش شنوایی باشد.
پویش فکری توسعه
خانه اندیشمندان علوم انسانی
پنجشنبه نهم تیر1401
ساعت پنج عصر
دکتر محسن رنانی ، دکتر عباس کاظمی و بقیه صاحبنظران ...
روایت مقصود فراستخواه
از توسعه
رونمایی کتاب
ما دچار غلوّ سیستماتیک در دین شده ایم. دینْ آنهم به روایت ایدئولوژیکِ دولتی بر همه ساحتهای عقل و علم و هنر و اخلاق و فرهنگ و ادارۀ عرفیِ کشور، چیره گشته است.
حاصلش تئوکراسی است، به جای حکمرانی خوب عقلا وشایستگان؛ که مدام زیر ذره بین جامعه باشند و پاسخگوی به او باشند و مشمول گردش قدرت باشند.
تصمیمات اصلی در ذیل دین ایدئولوژیک و رجال ومتولیانِ رسمی آن تعریف و مقرر می شود . این، منشأ انبوه مصائب متعدد امروزی ما شده است.
مضمونی مختصر از مشروح مصاحبه دیلمان، شماره تیر 1401
با مقصود فراستخواه
«اندیشیدن به این جهان نامناسبی که داریم»
ش 15 تیر 1401 : صص129-141