اینجا
آیا یک نهاد هست که در ایران هنوز کار می کند!
نقد فیلم «زیبا صدایم کن»
مقصود فراستخواه
منتشر شده در صفحه فرهنگ روزنامه هم میهن ، 23 بهمن 1403
بخشی از یک گفتگو:
https://www.instagram.com/doornamairan/reel/DF23Sjoo0bx/
تهران، شهری دفورمه وگرفتار وضعیتی آنومیک است با گروهی از فراموش شدگان اجتماع؛ نسل گرفتار... در فیلم انواع نهادها وساختارها را می بینیم که پروبلماتیک شده اند.... فیلم می کوشد نقدی اجتماعی در سیاق رئالیسم انتقادی بشود. شخصیتهای فیلم به جای اینکه رمانتیک باشند، ترومایی و پروبلماتیک هستند و شخصیتهایی افشاگر که هر یک زبان حال مشکلاتی در شهر هستند. آیا اینها لامپهای سوختۀ ساختمانی پرطمطراق شده اند....
اما هنوز یک بقیۀ انسانی! و یک نهاد پایه هست که اصرار دارد کار بکند. نهاد انسانی هرچند به نفَس نفَس افتاده است ولی همچنان در تمنای زندگی و در تقلاست تا نقش خود را بر این وضعیت خراب بزند... فاصله های نسلی نمی تواند امکان های گفتگو وهم فهمی را یکسره برچیند. ...اولِ فیلم، پدر در پی دختری معترض و رنجیده می رود و در انتهای داستان اما این دختر است که با چشمان پرمهر نگرانش، شب هنگام پدر گرفتار خویش تا آسایشگاه بیماران روانی بدرقه می کند. چشم ها با هم کاری می کنند چنانکه چشمان این پدر و دختر با هم کردند. نهاد انسانی در این سرزمین حتی گاه از طریق خاطرات ازلی سر بر می آورد ؛ باور به مکافات، عموخلیل را حتی به حال خود رها نمی کند و بر او نهیب می زند؛ اگر هم نشد در بخش خودآگاه بیداری، دست کم در ناخودآگاه عالم خواب : «می ترسم داداش! تُو خواب یکی هست که می افته دنبالم...»...صدرعاملی فیلمسازی مؤلف است. این فیلم او یک نقد اجتماعی هست. هرچند در ادامه، صحنه هایی از آن اسیر تفنن و فانتزی می شود وبه ذوق می زند....
فیلمی در ژانر سینمای آموزشی، سینمای نوجوان. یک «معرفی نسلی» از صدر عاملی که برای بازگشت دیرهنگام سینمای مرجع به زندگی و زبان نسل جدید پیشقدم شد؛ از ترانه علیدوستی تا اکنون نیز ژولیت رضاعی. فیلمنامه اقتباسی است با دخل و تصرف زیاد از نوشتۀ فرهاد حسن زاده(1394) و تولید کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان.
خسرو( امین حیایی) پدری که مدتهاست گرفتار اسکیزوفرن شده است و در بیمارستان روانی می ماند قبلا همسرش او را (یا خود را از او) رها کرده و زیبا دخترشان اکنون در آستانۀ 17 سالگی در «مرکز نگهداری تأمین اجتماعی» می ماند، درس می خواند وکار هم می کند و درگیر حس استقلال طلبی و هویت شخصی توأم با احساس بی پناهی و تنهایی یک نسل است. در همان صحنه های نخست، چالاکی و رشد دختری را می بینیم که با حاضر جوابی اش، چگونه قاضیِ علی القاعده مرد! را به ستوه در می آورد و از او مجوز افتتاح حساب و تهیه کارت بانکی می گیرد.
پدر ودختر جز دوره کودکی اش همدیگر را ندیده اند و اکنون خسرو که حسرت مرور روزانه آلبوم خانوادگی او را از پای درآورده است، تصمیم به مرخصی می گیرد حتی اگر شده یک شب، فقط یک شب، تا پیش دخترش برود و هفده سالگی تولد را پیش او باشد. قبلا برای هدیه تولد به او گلدانی با گل کاغذی فرستاده و بعد متوجه می شویم که گردنبدی طلایی در خاک این گلدان پنهان کرده است؛ پس اندازی برای زیبا. روانپزشک مرکز او را مجاز به ترخیص نمی داند. از همان ابتدای فیلم در اتاق معاینه، روان پزشک را سوژه ای مسلط می بینیم با تعاریف پوزیتیوستی دانش مرسوم «تنظیمات بیمارستانی/ تیمارستانی» و یک پدر که ابژۀ یکسویۀ بی حسّ او شده است. خسرو با پنهان شدن در صندوق عقب ماشین مددکار مهربان(ستاره پسیانی) بیرون می آید ودر پی زیبا می رود. بقیه فیلم یک روز پرماجرا بین این دختر و پدر است در این سو وآن سوی خیابانهای تهران، نسلی دهه پنجاهی و نسل زِد.
فیلم می کوشد نقدی اجتماعی در سیاق رئالیسم انتقادی[1] بشود. شخصیتهای فیلم به جای اینکه رمانتیک باشند، ترومایی و پروبلماتیک هستند و شخصیتهایی افشاگر که هر یک زبان حال مشکلاتی در شهر هستند. هرچند این رئالیسم در فیلم ایرانی نه خیلی سرد بلکه قدری ولرم از آب درآمده است. با این حال شخصیتهای فیلم می کوشند بر چیزهایی گواهی بدهند که تو گویی اصراری روزمره ورسمی بر ناچیز جلوه دادن آنها هست ولی فیلم با صدای بلند می گوید نه! اینطور نیست و در اینجا چیزهایی هست، اینجا مسأله هایی هست. تهران، شهری دفورمه وگرفتار وضعیتی آنومیک است با گروهی از فراموش شدگان اجتماع؛ نسل گرفتار، نسل آسایشگاهی، نسل پرورشگاهی، نسل مشاغل موتوری و نسل طرد شده ودیگری شده. در گوش خسرو گاه صداهای مهیبی می پیچد و رعشه برکل بدنش می اندازد. فقط اسکیزوفرنها شاید جمعیتی نزدیک به یک میلیون نفر در ایران باشند که اگر بخواهند بستری بشوند گویا یازده هزار تخت دولتی بیشتر برای شان نیست، دارو پیدا نمی شود و هزینه تختهای خصوصی نیز به ماهی پنجاه شصت میلیون تومان می رسد؛ آیا اینها گویی لامپهای سوختۀ ساختمانی پرطمطراق شده اند.
در فیلم انواع نهادها وساختارها را می بینیم که پروبلماتیک شده اند. فرماسیون قدرتهای مالی و سرمایه ای و ایدئولوژیک ، خود را در شهر و بر شهر هژمون کرده اند. یک نمونه از نابازار سوداگر منفعت پرست وبیرحم را در کارفرمای جوان و مغرور باشگاه ورزشی می بینیم که بی اعتنا بر سر میز صبحانه رنگین نشسته و حاضر به پرداخت حقوق عقب افتادۀ کارگریِ زیبا نیست و می گوید همین که اینجا می آیید وسبک زندگی طبقات بالا را می بینید خودش بهترین سود برای شماست! خانواده با جدایی و اعتیاد و مشکلات روانی دست به گریبان است. سیستم های مختلف ادارۀ جمعیت ناکارامد شده اند. نه تنها ناکارامد که ناهمزمان با زیست جهان اجتماعی شهر وبلکه حتی نامهربان با جامعه نیز هستند شاهدش را در سیاستهای فرهنگی و رفتار گشت ارشاد با سبک زندگی نوجوانان و جوانان است که خسرو را وا می دارد برای نجات دختران وارد عمل بشود . حتی سازمانهای اجتماعی عام المنفعه(نمونه خیریه ای که می خواست برای زیبا محلی فراهم بکند) دچار شو آف و از دست دادن اعتماد عمومی شده اند. سرمایه های اجتماعی در حال فرسایش اند. برادر به سر برادر کلاه می گذارد. خلیل، عموی زیبا پول خسرو را بالاکشیده است واکنون بی اعتنا به مشکلات این پدر ودختر ، حاضر است رسما بنویسد ومهر بزند که نه برادر خسرو ونه عموی زیباست. تنش های گذار از پدرسالاری ، به انواع فاصله های نسلی انجامیده است.
اما هنوز یک بقیۀ انسانی! و یک نهاد پایه هست که اصرار دارد کار بکند. نهاد انسانی هرچند به نفَس نفَس افتاده است ولی همچنان در تمنای زندگی و در تقلاست تا نقش خود را بر این وضعیت خراب بزند. خانم مددکار به رغم مقررات قالبیِ بیمارستان، می کوشد مشکل یک پدر بیمار را که نیاز عمیق به دیدن دخترش دارد؛ درک بکند و با حس مراقبت مادرانه اش به او یاری برساند. هنوز عشق هست، دوستی هست، مهربانی هست. ایمان هست. هنوز آب باریکۀ ارتباطات انسانی جاری است. خسرو با وجود بیماری اش وقتی در اتاق مدیر آسایشگاه متوجه کارنکردن پاندول ساعت دیواری می شود به مرمتش می کوشد. خسرو با اعمالش از دانش رسمی ومتداول روانپزشکی، شالوده گشایی[2] می کند. فاصله های نسلی نمی تواند امکان های گفتگو وهم فهمی را یکسره برچیند. خسرو می خواهد مشکلاتی را که برای دخترش به وجود آمده است جبران بکند وبا او جشن تولد بگیرد. برای آینده او فکری کرده است واکنون می خواهد پا به پای او راه برود واز زبان او سر در بیاورد و احساس او را بو بکشد و از روزنه ای به جهان وسیع خیال یک نسل متفاوت چشم بدوزد. زیبا نیز که مدتها حتی حاضر نبود به تلفن های پدر جواب بدهد اکنون با او وارد جریانی از گفتگو شده است؛ گفتگوهایی هرچند گاه صریح وعتاب آلود که ضجه اعتراض یک نسل بی پناه است:«بابا! نحسی هم یه اندازه داره، برو بریز رو یکی دیگه» اما سرانجام با تقلای دوجانبه پدر و دختر در نهایت به سطحی از همدلی می رسد. اولِ فیلم، پدر در پی دختری معترض و رنجیده می رود و در انتهای داستان اما این دختر است که با چشمان پرمهر نگرانش، شب هنگام پدر گرفتار خویش تا آسایشگاه بیماران روانی بدرقه می کند. چشم ها با هم کاری می کنند چنانکه چشمان این پدر و دختر با هم کردند. نهاد انسانی در این سرزمین حتی گاه از طریق خاطرات ازلی سر بر می آورد ؛ باور به مکافات، عموخلیل را حتی به حال خود رها نمی کند و بر او نهیب می زند؛ اگر هم نشد در بخش خودآگاه بیداری، دست کم در ناخودآگاه عالم خواب : «می ترسم داداش! تُو خواب یکی هست که می افته دنبالم...»
صدرعاملی فیلمسازی مؤلف است. این فیلم او یک نقد اجتماعی هست. هرچند در ادامه، صحنه هایی از آن اسیر تفنن و فانتزی می شود وبه ذوق می زند به حدی که آرزو می کنیم ای کاش فیلم همینجا تمام بشود وبیش از این دیگر نیازی به کلیشه های تکلف آمیز نباشد. اما در مجموع ، فیلم نه تنها نشانه ای از یک بقیۀ انسانی و یک جاری زندگی در اینجاست بلکه شاید به این تأویل نیز دامن می زند که وقتی یک جامعه در مانده می شود و به حدّ استیصال می رسد، تنها یک تخیل نیرومند اجتماعی است که می تواند او را سرپا نگه بدارد و حس بیوس و عشق و زندگی بدهد، تخیلی که اگر هم قدری خلاف آمدِ عادت، شاید بتواند نشانکی از ادامۀ زندگی در اینجا باشد....