مقصود فراستخواه

فضایی میان ذهنی در حوزه عمومی نقد و گفت وگو

مقصود فراستخواه

فضایی میان ذهنی در حوزه عمومی نقد و گفت وگو

قهرمان، قربانی ، شریر؛ دربارۀ فیلم« قهرمان» اصغر فرهادی

قهرمان، قربانی ، شریر؛  دربارۀ فیلم« قهرمان» اصغر فرهادی

همهمه شهر دربارۀ قهرمان اصغرفرهادی به کفایت خود رسیده و فرونشسته است، ولی ما دوباره در ایام فراغت تعطیلات اول سال، با هم(من وهمسرم و فرزندان)نشستیم پای تلویزیون در صحن سرای سینمای کوچک خانوادگی برای گذران اوقات فراغت خویش.


رحیم مقروض زندانی، به مرخصی آمده بلکه از اقوام ودوستانش پولی فراهم آورد، چکی تهیه بکند و آزاد شود. فرخنده، دختری که دل در هوای زندگی مشترک با هم دارند کیفی می یابد؛ حاوی تعدادی سکه. با فروختن سکه ها به­ علاوه دادن چند فقره چک اکنون دیگر می­توانند مشکل­شان را حل بکنند اما رحیم در پی پیداکردن صاحب کیف وبرگرداندن سکه ها به اوست، اینجا شرافت در آسمان زندگی شان چشمک می زند و ستایش بر انگیز این وآن می شود. ولی امان از قصه ی رئال زندگی که به سادگی داستان­های آموزنده­ ی اخلاقی پیش نمی ­رود. بعد از کلی دردسرهای تلخ دراز که اشک تماشاگر را در می ­آورد، سرانجام، رحیم بناگزیر برای سپری کردن باقی دوره محکومیت خویش به زندان بر می گردد و فرخنده را با فرزندش سیاوش در انتظار خود تنها می گذارد .....


داستان  طوری است که مدام ما را وسوسه می کند تا مثلث رایج خودمان را بسازیم؛ « قهرمان، قربانی و شریر». می خواهیم قهرمانان را بستاییم، برای قربانیان اشک بریزیم و نسبت به آدم شرورها در دل خویش، نفرت حبس بکنیم؟ بیچاره ما! مگر چه چیزی بدتر از نفرت امروزی، که خمیرمایه دور تازه ای از  شرارت  فردا خواهد شد وشاید با قربانیان بیشتر، که معلوم نیست چه کسی این­ بار برای آنها اشک بریزد....

صحنه ابتدایی و درخشان فیلم، داربستی برای تمدن سالخورده ایران است از نقش رستم و گور خشایارشا و ارگ کریم خان در بافت سنتی شهر شیراز با آن محله­ های فقرزده؛ تمدنی خسته که ما مردمان معمولی با قهرمان­هایمان بایدمدام از انبوه پله های آن بالا برویم و پایین بیاییم ویا از مرمت آن زندگی بگذرانیم. آیا تمام زندگی و آمال وفرهنگ وهنر ما ایرانیان به همراه کلی ترفندهای زندگی ­مان، مرمت­کاری همین تاریخیتِ تمدنی­ مان است؟

   رحیم«قهرمان/ بدهکار زندانی» چند روز مرخصی گرفته ، پله های داربست را با شمارش نفَس هایش بالا می­رود تا شوهرخواهرِ مرمتکارش را ببیند در تقلای جورکردن بدهی و آزادی از زندان و عشق به سیاوش و فرخنده.

 یک مقیاس کوچکتر از این داربست نیز در همان اوایل فیلم؛ مجتمع آپارتمانی فرسوده ­ای است که فرخنده محکوم به پایین آمدن و بالا رفتن از پله های آن است در شوق وصال به رحیم. شوهر خواهر رحیم. به او می گوید برویم پایین ببینیم که چه می توانیم بکنیم و پاسخ رحیم : این همه پله ها را آمدیم باید دوباره برگردیم؟! این یعنی اسطوره سیزیفی زندگی همۀ ما که در پله های پیش پای رحیم و فرخنده نیز مکرر می شود

ما اینجاییم تا به موقعیتهایی که برای­مان پیش می آید چه پاسخی بدهیم و در آن­ها چه کنیم، « بهرام و قرض و زندان و کیف و سکه وفرخنده وسیاوش»؛ با هم «ناجور چینِ»موقعیتی ناخواسته و غافلگیر کننده برای رحیم ترتیب داده  است و پیچیدگی پاسخی که رحیم باید به این موقعیت می داد. رحیم محکوم به زیستن است

زیستن حقّ همه محکومان به زندگی است و نفس زندگی آنها به قدرکافی در خور احترام است هیچکس هم از زیستن ِ قرین شرف و صداقت بدش نمی آید، کافی است که خود را از وسوسۀ خیالِ اینکه قهرمانی هستیم و آدم زیادی خوبی هستیم، نجات بدهیم و خودْ باشیم و خوب.  و آدم معمولیِ خوب . حتی تا اوج یک آدم معمولی خوب نیز اگر بتواند اما نه بر فراز ابرها.....

 ما خود باشیم و به حد متعارف صادق وباشرف و آزاده و منصف و درستکار وراستگو باشیم، همین.  ونه اینکه اصرار بکنیم که بیش از این هستیم و کامل ­مردانیم....

همه می خواهند زندگی بکنند وزیستن کمترین ونخستین حق آنهاست؛ رحیم می خواهد زندگی بکند ، ابتدا در زندان با هنرش، بعدْ زندگی آزاد بیرون از در ودیوار زندان با جور کردن 150 میلیون بدهی و چند چک ، سپس با عشق به فرخنده، آنگاه به آبروی خانوادگی اش که دوباره باید به دست بیاورد، و نهایتا با عاطفۀ پدری اش نسبت به سیاوش معصومی که قربانی لکنت زبان شده.....هم ­بندهای رحیم می خواهند زندگی بکنند با بازی فوتبال و شمارش معکوس لحظه آزادی شان...

همه می خواهند زندگی بکنند فقط کافی است که بگذارند دیگران هم زندگی بکنند و از حق بودن خود برای دیگران موقعیتی شرارت بار درست نکنند، هرکس برای خود غایتی است وابزاری برای دیگری (چه دولت و چه حتی یک گروه اکثریت!) نیست. فرخنده می خواهد زندگی بکند با کسی که دوستش دارد؛ با رحیم که یک بی­ پول بدهکار زندانی است...

بهرام صاحب قرض و شاکیِ رحیم است او نیز می­خواهد زندگی بکند و قرض خود را می­طلبد؛ پولی را که به رحیم داده، با کلی دردسر تهیه کرده بود، اکنون طی سه سال در گرمای تورم، پولش دارد بخار می­شود ،خودش به آن نیازدارد و با دیدن ازدحام یک غوغا و یک هیجان جمعی توخالی در جماعت احساساتی که به جای خودِ زندگی، بیشتر به نمایشی ساختگی و روتوش شده از زندگی ، دلخوش­ند، جوش می آورد و اصرار دارد که خود باشد و با صدای بلند برسر رحیم فریاد می کشد:  

بدبخت این مردمان که تو قهرمان آن­هایی!

دختر بهرام، نازنین. او نیز می­خواهد زندگی بکند با احساس دختری­اش ... وآن همکاران ومردم محله که می خواهند جانب همسایۀ صاحب قرض خود را داشته باشند وملیح که می خواهد زندگی کند با شوی کارگرش وفرزندانش وفرزند مشکل دار برادرش و عواطف خواهری اش. سیاوش پسر رحیم می خواهد زندگی بکند و لکنت زبان خود را حل بکند و دست کم با مردم حرفش را بزند وپدر را با خود  ودر کنارش داشته باشد. آن زنی که سکه هایش را گم کرده است واکنون در پی آن است یا آن زنی که شوهرش در انتظار اعدام است ، این­ها همه محکومین به زندگی اند.....و نفس همین زیستن، آیا به قدر کافی محترم نیست؟

آن مسؤولان زندان نیز می­خواهند از داستان قهرمانی رحیم! برای محیط زندان، شأن واعتباری فراهم بکنند همانطور که آن جوان زندانی دلیر منتقد نیز از دیدن کلیپ رحیم در تلویزیون  زندان کلافه است و او را ملامت می کند چون به فکر مشکلاتی است که زندان برای جامعه پدید می آورد ودر اندیشه حقوق انسانی زندانیان وخانواده های­شان. مورد مثالش شکوری بود که مدتی پیش در آنجا خودکشی کرد، زندان یک راه حل ناکارامد وخودْ یک مسأله است. وآن رانندۀ سنّ­ وسال ­دار و باشرفِ تاکسی که شاهد پیچ وخم­های آیین نامه ­ای دستگاه اداری در دشوارترکردن کلاف کور ساختاری برای نگونبختیِ رحیم است ودست آخر او نیز به ­جوش می آید وبا آن نوستالژی سیاسی رایج یک نسلی فریاد می کشد:           

 حیف مملکتی که دست شماها افتاد......

خیّر ها  وآن مؤسسه خیریه که مجلسی برای کمک به هموطنان نگونبخت خود می آرایند هم ، می خواهند معنایی برای بودن خود بدهند ، پس آنها نیز در پی زندگی هستند. کاربران شبکه های اجتماعی می خواهند نشان حقیقت یا فضیلت یا حق وحقوقی را در این شبکه ها بجویند یا دست کم برای تحمل دوران زندگی خود، سرگرم بشوند . نسل تازه تر نیز یک چشم در اینترنت موبایلی، نقش خیال بودن گمشدۀ خود را  در آینده ای مبهم می­جویند و یک چشم کنجکاو وشاید هم نگران که به بازی­های نسل قبل تر از خود یعنی ما ها دارند، دخترک ملیح می پرسد زندان چه جوری است؟ نسلی مردد در گذشته و دلشور آینده.

اما کانونی ترین محل داستان بگمان من وقتی است که قهرمان با واقعیت بودن خود در حد یک آدم معمولی مواجه می شود، اینجا آغاز تراژدی است، وقتی همین آدم های معمولی در موقعیت نگون­بختی قرار می­گیرند اوضاع از این هم دشوارتر می­شود، اما عمق فاجعه در موقعیت های کرخت ­کننده ­تری است که آدمهای معمولی، این­بار بیرحم می­شوند و پا روی شانه های این وآن می گذارند، وحتی پایی برای له کردن خود بر می­ دارند و می نهند ....

دروغ در جامعه، صنعتی انبوه است که ساختارها ونهادها آن را همزمان «تقبیح» و «تولید» می­نمایند! و بیچاره همۀ ما که مدام به آن نیاز پیدا می­کنیم؛ همه! از عاشق تا معشوق، از سازمان­های دولتی تا سازمان های غیردولتی خیریه، رسانه های رسمی تا شبکه های اجتماعی، قهرمان­ها تا قربانیان.....

تعلیق مهمترین خصیصه دنیای امروزی ماست بویژه وقتی به زندگی معیشتیِ در تعلیق ما مردمان در اینجا واکنون می­رسد و از جمله در داستان قهرمان فرهادی...مرزهای سیالی هست میان خوبی و بدی، میان درست ونادرست، میان امید و ناامیدی، میان مکالمه و مرافعه و منازعه؛  آنجا که رحیم به آقای طاهری مدیر زندان می گوید «شما می خواهید با لکنت بچه من برای خود آبرو درست بکنید؟» و این محاجۀ بی نتیجه ناخواسته به زد وخورد می انجامد یا گفت وگوی رحیم وبهرام که آخرش بازناخواسته به کتک کاری می کشد و خوراکی برای شبکه های اجتماعی می­شود.

 مرزهای سیالی هست میان فضیلت وبلاهت(حتی تا مرز شرارت)، میان اوج وفرود، میان زندان وبیرون زندان، زندان های بزرگ وکوچک، میان تدابیر معاش و ترفندهای بقا، ....  رنگین کمان زندگی و نا­زِندگی، رگ رگ است این آب شیرین، آب شور........


توانایی فاصله گرفتن از خود و تماشاکردن در خود...

توانایی فاصله گرفتن از خود و تماشاکردن در خود...

آنگاه که در محاصرۀ غمها آمده ایم، میتوانیم قدری از خویش فاصله بگیریم و در تاب آوری و خلاقیتهای خود و چاره جویی هایمان بنگریم، چنانکه قهرمانان را در داستانها دنبال می کنیم.

حسّ شفقت بر خود که آماج بلا شده ایم؛ احترام به خود که چطور باعزت نفس در برابر سختیها می ایستیم و ستایش لبخند زدن به زندگی باهمه ناملایمات وتلخی هایش...( کتاب «ذهن وهمه چیز» چاپ چهارم، ص164 )در نمایشگاه کتاب

دومین نشست علمی نقد کتاب «علوم انسانی ومسألۀ تأثیر اجتماعی »

دومین نشست علمی  نقد کتاب «علوم انسانی ومسألۀ تأثیر اجتماعی »

ناقدان کتاب:  

دکتر محمد فاضلی عضو هیأت علمی دانشگاه شهید بهشتی ، 

دکتر ابراهیم اخلاصی عضو هیأت علمی دانشگاه علامه طباطبایی

مدیر پنل و مدیر گروه جامعه شناسی علم وفناوری انجمن جامعه شناسی : 

 دکتر سید یعقوب موسوی عضو هیأت علمی دانشگاه الزهرا

این نشست با همکاری سه نهاد علمی  دانشگاه علامه طباطبایی ،  انجمن جامعه شناسی ایران  و  پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی

 با حضور نویسنده کتاب مقصود فراستخواه   برگزار می شود

ساعت 5 بعد از ظهر  تا 7 بعد از ظهر

شنبه 16 اسفند 99

لینک وورد در پوستر

نقد کتاب ««علوم انسانی و مسأله تاثیر اجتماعی»

نقد کتاب ««علوم انسانی و مسأله تاثیر اجتماعی»، نوشته مقصود فراستخواه، توسط  دکتر حسین میرزایی، رئیس موسسه مطالعات فرهنگی و اجتماعی و دکتر سید حسین سراج زاده، رئیس انجمن جامعه شناسی ایران

در نشست الکترونیکی سه‌شنبه ۲۸ بهمن ماه ۱۳۹۹ ساعت ۱۸ الی ۲۰ توسط موسسه پژوهش و برنامه‌ریزی آموزش‌عالی برگزار می‌شود  نشانی لینک ورود در پوستر درج شده است 

پویش «کتابخوانی ملی»

مقصود فراستخواه مطالعه کتاب در حوزه جامعه‌شناسی و فرهنگ را

 در پویش «کتابخوانی ملی» پیشنهاد کرد


کتابها:

فرهنگ و فاجعه

کلان‌شهر و فرهنگ

زندگی سراسر حل مسأله

نجات مدارس دولتی


https://www.instagram.com/p/CKwcV49JVDp/



مقصود فراستخواه  با حضور در پویش «کتابخوانی ملی» مطالعه کتاب‌های «فرهنگ و فاجعه»، «کلان‌شهر و فرهنگ» و «نجات مدارس دولتی» را پیشنهاد کرد.


http://shabestan.ir/detail/News/1019253

گاه وبیگاهی دانشگاه در ایران؛ نشستی پیرامون کتاب، دانشگاه فردوسی مشهد


گاه وبیگاهی دانشگاه در ایران

تألیف مقصود فراستخواه

نشستی پیرامون کتاب

دانشگاه فردوسی مشهد

سه شنبه 25  آذر

ساعت شش عصر

لینک در پوستر پیوستی

 


چشم اندازهای فرهنگ معاصر ایران

کتاب سه جلدی چشم اندازهای فرهنگ معاصر ایران

  دکتر نعمت‌الله فاضلی و  دکتر مانی کلانی   

 «از تمنای اسطوره تا تقلای جامعه»، «ایران در گذر از گذشته به آینده؛ تفاهم ملی یا نزاع بی‌پایان» و «فرهنگ ایرانی در درازنای تاریخ؛ آیا همچنان ایرانی هستیم» عناوین سه جلد این مجموعه است اندیشمندان و صاحبنظران  چون: جلال ستاری، رضا داوری، سیدمحمدامین قانعی‌راد، محمدرضا اصلانی، سیدمحمد بهشتی، ابراهیم توفیق، مقصود فراستخواه، تقی آزاد ارمکی، عماد افروغ، محسن رنانی، محمود سریع‌القلم، حسین کچویان و حمیدرضا جلایی‌پور ... انسان ایرانی رو به کدام سو دارد؟ ستاری اسطوره شناس بزرگ ایران، صادقانه از دوگانۀ خیر و شر گفت... دستان ایشان را به دستان سه جامعه شناس کشورمان پیوند زدیم. ..فراستخواه، مقصود  از پیچیدگی ایران و این جرم بحرانی مدام در حال تلاطم را، بر ما روایت کرد و دردمندانه سخن گفت ... آزاد ارمکی به ما کمک کرد تا توان و کشفیات جامعه شناسی ایرانی را ... جلایی پور در پرچالش ترین بخش این گفت وگوها، همچنان در تقلای جامعه ای راست که کژمدرن نباشد....

https://www.ricac.ac.ir/book/462/%C2%AB%DA%86%D8%B4%D9%85%E2%80%8C%D8%A7

تأملی بر تابور..... (فضیلت؛ آخرین بازماندۀ روی زمین)



تأملی بر تابور


فضیلت؛ آخرین بازماندۀ روی زمین



مقصود فراستخواه

 

11 اسفند 1398 هفته اوج اپیدمی کرونا 





تابور، فیلمی سوررئال از  وحید وکیلی فر  است، فیلم ساز جوان و خلاق کرمانشاهی؛ با صورتهای عالی خیال. در تابور، او گویا تحت تأثیر فیلم هایی از تارکوفسکی مثل استاکر است. صحنه های فیلم از بیدارشدن شبانۀ مردی سمپاش آغاز می شود، در اتاقکی سر به سر پوشیده با فویل آلومینیومی و حفاظ هایی در برابر تشعشات ناشی از تکنولوژی مدرن... لباس سرهم عایق خود را می پوشد و کلاه محکم به سر می کند، مثل لباس فضانوردان. سر وصورت می پوشاند، تلمبه گرازه اش را بر می دارد و با موتور سیکلت دونفره و کهنۀ اسقاطی خود بیرون می زند.

شهری مدرن در مه و غبار، فجعت بار، آلوده در خلوت شبانه، هیچ روز روشنی در سرتاسر فیلم نیست، ساختمانها و برجها و سوسوی چراغ ها، شهر ارواح. از تونل ها عبور می کند، به شهرکی می رسد(گویا شهرک اکباتان است)، سکوت وحشتزای بلوکهای خالی، آسانسورهایی که کار نمی کنند و پله های نجات فلزی، پیچ در پیچ و حلزونی تا قعر تاریک و سیاه... موتورخانۀ این زندگی پر زرق وبرق،  تاریک و ترس آور  شده است و  پر از موجوداتی موذی...

درها بسته اند، انسانها را نمی بینیم، شهری در محاصرۀ فلزات وسیمانها وتکنولوژی... آیا بشر قربانی هنرمندی خود شده است؟ در فیلم،  مردمان را نمی بینیم؛ مگر بندرت، پشت درهای بستۀ خانه های شان شاید بشود سراغ شان گرفت، مثل کرم های ابریشمی که در پیله های خود تنیده، محصور وقربانی شده اند...

صدای پای سمپاش است که در راهروهای خالی می شنویم؛ زنگ درِ یکی از واحدهای آپارتمانی را می زند و مردی بیمار با تأخیر بیرون می آید. هیچ ارتباطی، هیچ گفت وگویی نیست، «کلام» نیز گویا به پایان خود می رسد...مرد بیمار همراه مرد سمپاش، آن پله های اضطراری را در تاریکی و بسختی پایین می آیند، سمپاشی بدقت انجام می گیرد اما نافرجام، انسانیتی خسته وبشریتی مغموم...

مرد بیمار از پای در می آید و برکف راهرو می افتد، سمپاش به  اورژانس خبر می کند، باز مردمانی نیستند که به سراغ او بیایند مگر آدمهایی سازمانی برای انجام وظایف خشک خود.  آمبولانس می رسد، دو نفر  پایین می آیند ، در برانکارد می گذارند، وظیفه های اداری و خدمات کالایی شده انجام می گیرد، لحظاتی بعد جسد مرد را بر برانکارد از بیمارستان بیرون می آورند... گویا زندگی خالی شده است.

صحنه های دیگر فیلم نیز به همین منوال تکرار می شود، هرجا که مرد سمپاش می رود از آپارتمانهای ارزان قیمت تا ویلاهای گرانقیمت، همه در حصار تنهایی و بیگانگی گرفتارند و سردی و اضطراب و ترس های مبهم... زندگی ماشینی تکنیک زده، نه تنها راهی پایدار پیش بشر نمی گشاید بلکه خودْ  بخشی از نگرانی است. کلمات به پایان رسیده اند و موسیقی آغاز می شود. کمانچه ای از کیهان کلهر که در فضای تاریک و سرد و پرابهام وسرگردان فیلم،  می کوشد روزنی از دیوار زمان بگشاید .

تابور فیلمی ساخت شکن یا شالوده گشاست. اصراری در فیلم نمی بینیم که انسجامی از پیش آماده را به ذهن مخاطب عرضه بکند، فقط دعوتی است به تفکر و تفسیر بیشتر؛ شاید تا افقی از نگاه ها و گفت وگوها  وتأملات مشترک گشوده شد. تابور به جای وعدۀ آرمانشهر، نگران ویرانشهر است.

 آیا آنچنانکه از نام (تابور؛ ناف زمین) بر می آید؛ این فیلم شاید داستان رنج عمیقی را در پس پشت خود پنهان کرده که حاصل بریده شدن بند ناف زمین از آسمان و از کائنات است؟ در فیلم بیان اغراق آلودی از استیصال بشر هست. شاید بشر مکافات رفتار مصرف پرستانه وحریصانه و غیر مسؤولانه اش با طبیعت را می بیند و  به رغم همه تجهیزاتش از انواع تهدیدها در امان نیست. در فیلم راوی بزرگی نیست، مگر روایت هایی نابهنگام و معدود مانند آنچه در موتورخانه پر سوسک می شنویم:  می دونی سوسک ها از انسانها تمیزترن. یک تحقیق علمی نشان داده که میکروبهای روی دست آدمها بسیار بیشتر از سوسکهاست...سوسک ها محیط حیات شان کثیفه ، خودشون تمیزن...برعکسِ آدمها...

غالب نماهاو متن های این فیلم سرد و رعب آور و اندوهبارند تنها روزنه هایی که می توانند حاوی معنایی و الهامبخش امیدی باشند فضیلتهایی هستند که توگویی واپسین چشمهای نگران بر روی زمین اند و آخرین دستهایی که برای کمک به بشر  از آستین بیرون می آیند. در ابتدای فیلم جلوی مرد سمپاش که سوار بر موتور از تونل وحشت عبور می کند، ماشینی را می بینیم که از کار افتاده ودونفر به زحمت هل می دهند و قادر نیستند ، مرد موتورسیکلتش را کنار می کشد ، پیاده می شود و به آنها کمک می کند، بی حرف و  خاموش، بی هیچ انتظار... اینجا فضیلتی می بینیم از نوع نیکی کردن ودر دجله انداختن...همانطور که نیم شب به سراغ دوست تنهایی می رود برای سمپاشی محیط زندگی اش، در کار سمپاشی نیز به رغم همه احساس بیهودگی که بر او مستولی است همچنان دقتی وصف ناشدنی به خرج می دهد؛ هیچ جایی و لای درزی را باقی نمی گذارد مگر اینکه سمپاشی بکند. وقتی مرد بیمار بر زمین می افتد برای نجانش باز نومیدانه کوشش می کند، پشت در بیمارستان انتظارش می کشد، غمخواری بشر در تمام وجود او و چهره نگران وچشمانش در هم فشرده شده و ومتراکم و خلاصه شده است. در آن خانه ویلایی با گوشی اش به پشت دیواری گوش می خواباند و در پی منشأ صدایی است که ترس ووحشت بر خانه انداخته است.اینها همه نمونه هایی از آخرین روزنه «اخلاقِ فضیلت» است؛ تو همچنان کار درست بکن ودرست کار بکن  حتی اگر هیچ نتیجه ای نیز به دست نمی آید.

مرد در نومیدانه تر حالات، به امید مبهمی مقاومت می کند وشجاعت بودن به خرج می دهد، لکه های خونی را می بیند که از درون گوشهایش بر ملافه چکیده است وچه نشانه های نگران کننده. اما برمی خیزدو  به زندگی همچنان آری می گوید. از محصورۀ آلومینیومی خویش بیرون می زند و فروتنانه به طبیعتی باز پناه می برد، بدن برهنه خویش را روی تختی در تپه ای برفراز شهر می اندازد؛ فضیلت در مناسبات با دیگری، با خود و با محیط هستی.





فایل پی دی اف

جعبه های ذهن

جعبه های ذهن

نگاهی به کتاب ذهن و همه‌چیز، طرح‌واره‌هایی برای زیستن اثر #مقصود_فراستخواه ✍️ #  


نوشته کاوه_بهبهانی


در اینجا

https://t.me/mfarasatkhah/566


ودر اینجا 

https://t.me/Sophia_Kaveh/766