مقصود فراستخواه

فضایی میان ذهنی در حوزه عمومی نقد و گفت وگو

مقصود فراستخواه

فضایی میان ذهنی در حوزه عمومی نقد و گفت وگو

اشک های مان هم درماندند

اشکهای مان هم در ماندند

بغضها می­ترکد، آه از غزه و فجایع هولناک انسانی ، آه از پیکرهای بیجان درهم شکسته

نفرین بر شرارت سیاهِ این نسل­ کشی بیرحمانه

آه از سقوط اخلاقی در متولیان نفرت­های مقدس

بذرهای خشونتی که از هر سو می­ریزد تا در چرخه های شوم نسل­های بعد،

زقوم های زهرآگین دیگری از یک تناسخ مکرر دوزخی بروید

قواعد حقوق، مرده ­ریگ مغلوب صلح ­اندیشی ­های دیروزیِ متفکران و ان­ جی ­او­های بین الملل ...

دو ماه شوم از بادکاشتن و طوفان درویدن...

جهنم ایدئولوژی­ها همچنان هنوز نعرۀ هل­ من ­مزید می­زند

قربانیان بعدی به نوبت مسلخ ایستاده­ اند .......به کجای این دنیای جنون و شقاوت چنگ بزنیم؟

خواب دیدم ؛ ستاره ها خاموش بر خاک افتاده.....

خواب  دیدم، محشری بود. نفوس خلائق را می دیدم در صورتی دیگر. عالمی بکلی دیگر. از آسمان پرستارۀ خیال من هیچ خبری نبود. آسمان با زمین یکسان شده بود؟ ستاره ها خاموش بر خاک افتاده بودند؟

سگان وگربه ها همان بودند و گنجشگکان و کلاغان کوچه ها همان ، اما با رفتاری دیگرسان. 

درختان همان، ولی بی تکانی در برگهای شان و بی رقصی در شاخه های شان.  و گربه ها در کوچه به من خیره شده بودند؛ گویی واقعه ای در راه بود...

یاران قدیم را می دیدم مرد وزن به نام ونشان و با خاطرۀ سالها گفت وشنفت مکرر معانی، این بار اما بر سیرتی دیگر، نه آن چنان که تا به حال....، جوقی از آنها گویا برای تعمیر نقش ونگارِ خانه هایی مجلل و خالی از سکنه با هم در صحبت بودند، بی آنکه من سخن های شان را دریابم، چه شد آن عهدهای قدیم؟ بر فضیلتها چه رفته بود؟ خبری نبود. شوقی در نگاهی جاری نمی شد، احساسی مبادله نمی شد؛ کسانی سخن می گفتند، ولی معنایی و دلالتی در سخن ها نبود، جوقی دیگر.....

ثروتمندی میان سال که مثل قحطی زدگان بر پشتۀ بیات نانها در نانواییِ تعطیل، سخت افتاده بود ؛ حریصانه پاره پاره می کرد و بیخود می جوید ، بدنهایی دیدم که کرم ها از آن بیرون می زدند و بر پوست ها می لولیدند.....

خودم را ! می دیدم با ذهنی خاموش و سرد بی هیچ جنبش، زبانم نمی چرخید، می چرخید ولی آوای کلامی و طنین معنایی نمی شد .....تو گویی زبان وآگاهی به تعویق می افتاد. بهترین دانشجویان زمانهای دور ونزدیک من ودوستان و هم صحبتهای اهل علم مشهور در تکه های از هم گسیختۀ این خواب، یک باره پیدایشان می شد با نگاه هایی به هم بی آنکه در صدد مکالمه ای باشند، زبان و آگاهی در تعلیق. گوئیا حرامیان به عالم شان شبیخون برده و جهان شان ویران شده.... نفرین شدگان دنیایی شلوغ وخالی.

بهترین کلمات از میان تهی گشته بودند، کوچه ها پر پیچ وخم ولی راه به جایی نبود، در کوچه پس کوچه های یک  ویرانشهر خاموش ، بیهوده می رفتم بدون اینکه به جایی برسم و بدانم کجا می روم.

رکاب زنان بر دوچرخه ای بزرگ و فرسوده، با ترس ولرز به مسیر پر از دار و درخت رسیدم، باز همان درختان نگران که در بالا گفتم، یک بار  به سه راهی زیبای مخروبه ای! رسیدم با چشمه های خشکیده و لجن های باقیمانده با ته مانده ای از آب زلال! ، مرغان کوچک وبزرگ و غازها که لت وپار شده بودند و تکه تکه های شان با پرهای سفید رنگ خونین و پراکنده اینجا وآنجا در لجن فرو رفته.

رهگذری گفت اگر به اینها مختصر دانه ای بپاشی، مبعوث می شوند و دوباره آواز سر می دهند و چنین شد. گنجشکان  سرد و بیجان و خاموشِ  افتاده برخاک، یکباره برخاستند و دیوانه وار بر روی دیوار می رقصیدند و بر زمین می افتادند، گویا خیلی وقت بود که بازیگوشی نکرده بودند، غازها پر کشیدند وبالا گرفتند، اما همچنان خاموشی بود وابهام، و  آنجا بالاتر از همه این جنب و جوش های موقت، مستولی بود....

خوابی دراز بی تَه وتو ، به این پریشانی که از مهیب و غامض آن،  همین مقدار در محو خاطرم مانده است ...و لحظه ای که هراسان  از کابوس خویش به سحرگاه روزی دیگر از عالم واقع (13 شهریور 1401) پرتاب شدم، نفَس ام سخت در شمار، چشمانم خیس وخسته... نگران از پنجره اتاق به گوشه ای از آسمانهای پهناور دور که هنوز در ازدحام تنگ ساختمانهای خیلی نزدیک، مختصری در دسترس نگاهم به رایگان باقی بود خیره شدم، خیره در سخاوتِ وفور و  بیکرانگی، بازْ ستاره ها آنجا بودند همچنان آرام؛ پروقار و شوخ، چشمک می زدند، ستاره هایی که هنوز آنها نه خاموش شده بودند و نه بر خاک افتاده بودند. و صدایی از جانب بلخ، از ناخودآگاهِ اعماقِ تاریخی خسته در بدن سراسیمه ام ارتعاش یافت: «پس تو را هر لحظه مرگ ورجعتی است، مصطفا فرمود دنیا ساعتی است». دوباره روزی در پیش بود با کارهای ناتمام، اوراقی در انتظار خواندن، آناتی در انتظار حضورِ بودن، عزائمی برای مخاطره کردن وبا ابهام هم آغوش شدن  و هنوز باز هزاران راه نرفته،

سحر، آواز آن مرغک سالیان سال همدم من، آن غریب آشنا، در کوچه، پشت پنجره ها و بر درختان همچنان با ترانه ای که از ساز هیچ بنو بشری ساخته نیست، به استقبال طلوع جست وخیز می کند وترنمی که حاوی دعوتی است برای آری گفتن به زندگی با همه ابهاماتش.

کوچه ها در انتظار گام زدن وشهامت بودن، معانی دوباره منتظر تراویدن و چکیدن و به همدستی ِ کلمات برای زورآزمایی پهلوانانه با پوچی، دست به نرمی بر شانه اش گذاشتن و آن گاه درآویختن و به هم پیچیدن و  برخاک مالیدن و دوباره بازوانش به مهربانی گرفتن و بلندکردن.  در ما ظرفیت آغاز هست ودر عالم بسی حیطه های ناشناختۀ امکان، دوباره تجربۀ شروع، دوباره طرح ناتمام زندگی، دوباره به سر و وضع بنیانهای شهری شبیخون­گشته رسیدن، دوباره فرزندان را برای سرشار کردن لحظه های تهی گشتۀ خویش فراخوندن وبه شوق آوردن، و بازساختن آینده ای متفاوت، دوباره معنابخشیدن و دوباره رجعتی دیگر، دوباره در انتظار رویدادی برای تازه شدن، واز نو سر گرفتن...

م.فراستخواه ، 13 -6-1401

 

  پی دی اف

غم

غم‌خوری نخستین سطح دردهای­مان­ است. با عمق بیشتر به غم‌خواری می­رسد وقتی­که شما در اندوه دیگری شریک می‌شوید. بدون غمخواری همدیگر، هیچ ملتی به شادی نمی‌رسد. کوشش برای زدودن غم‌هایی از این عالم، در ما نوعی احساس رضایتبخشی ایجاد می کند.

بعد به سطح غم‌گساری می­رسد. در گساردن نوعی عمل جمعی هست. ان‌جی‌او درست می‌کنید برای کودکان بی‌سرپرست. تا در عالم، غمناکی هست،هیچ‌کس­شادمان نیست.

این مسیر سرانجام می‌رسد به غم‌آگاهی؛ غم­های اجتماعی را کاهش می‌دهید اما می‌فهمید که رنج همیشه هست. یا غم نداشته‌ها یا ملال داشته‌ها. در این دنیا زخم‌هایی هست  که برای مواجهه با آن سطح عمیقی از درک و احساس لازم داریم. غم‌ها تعالی می­یابند و ادبیات غم می شوند؛ یک نارضایتی هستی شناختی.....

مبسوط گفت وگوی حسین گنجی با مقصود فراستخواه، مجله آنگاه، ش 15، پاییز 1400: 18-29

https://www.angahmag.com/angah-15/

آه ای سرزمین پرمحنت! (در سوگ دکتر قانعی راد)

چه روز سختی بود که گذشت. این روزها همه دشوار؛ اوضاع دردناک ونگران کننده وایامی تلخ که حاصل چند دهه نابخردی و بی تدبیری است و دیدن مردی بر تخت بیمارستان ؛ افزون بر این تلخکامی ها. دردْ این بار بیرحمانه تر از همیشه با قامت بلند یک جامعه شناس منتقد و یک روشنفکر اجتماعی دست به گریبان شده بود. دکتر محمد امین قانعی راد،  نفَس نفَس می کرد؛ بسختی. همچنان می جنگید تا بماند وباز برای ما بنویسد وسخن بگوید اما نه برای اینکه به انشاهای مطبوعاتی ویا علمی (و رویم نمی شود بگویم به نشخوارها)بیفزاید بلکه شاید مرهمی برای زخمهای مان بنهد. وقت عیادت تمام شد با دکتر خانیکی وهمسرشان بیمارستان را ترک گفتیم به امید دیداری در زمان بعدی عیادت؛صبح جمعه ساعت نُه. آن صدای کشیدۀ سنگین هه... هه.... هه... همچنان با من بود. اما نمی دانستم که وداع آخر نیز خواهد شد.

بیست وچند سال پیش با هم آشنا شدیم؛ اولین بار در حلقه کوچکی در کتابخانه مؤسسه پژوهش آموزش عالی برای تجدید ساختار وزارت علوم.  دست به یکی شده بودیم برای تصمیم سازی و تدوین لایحه ای قانونی در جهت تمرکز زدایی آموزش عالی و استقلال دانشگاه ها وآزادی آکادمیک و حق وحقوق دانشمندان ونهادهای علمی تا بلکه عقول منفصل این جامعه باشند وبه عقلانیت اجتماعی یاری مؤثر برسانند. آن روز ها در ساختمان وزارتی کسانی مثل دکتر معین و دکتر خانیکی و دکتر توفیقی از مطالعات مستقل علمی، از فکر مدیریت تغییر استقبال می کردند، در این میان خانیکی اصلی ترین «کنشگر مرزی» با پیشینه ای از مبارزه ؛ پایی در دانشگاه وپایی در ساختمان وزارت. باری از آن حلقه کوچک بی نام ونشانی که برکنار از بورکراسی پژوهش وگفتگو می کردیم، دکتر جاودانی بود که اکنون در فرصت مطالعاتی هست و درگیر کار تحقیق و دیگرانی مثل دکتر طلوعی و... اما خاطره دو تن از آن حلقه؛ بسیار سنگین؛ یکی دکتر مصطفی ایمانی و دومی دکتر محمد امین قانعی راد. ایمانی سالهاست با بیماری خویش نرد دوستی می بازد ، با درد ورنج آشناست و به حضورش که می روی همچنان خنده ای بر لب بی هیچ شکایت. و قانعی راد که دیروز خانواده محترمش با اصرار وناگزیر به بیمارستان آورده بودند. هردوی این مردان آزاده را همسران وفادارشان با یک دنیا فضیلتِ آرام تیمار داری می کنند؛ زهی فضیلت باشکوه که به زبان نمی آید و جرعه جرعه زیست می شود وتجربه می شود وروح وروان و دل وجان می شود ودر اعماق جاری می شود. با این سیستم های اجتماعی ناکارامد ونهادهای توسعه نیافته وساختارهای قدرت وثروتِ سخت جان و متصلب ومتحجر، نهاد خانواده آخرین مأمن انسانهای بی پناه در ایران است.

قانعی راد مرد میدان حوزۀ عمومی علم و جامعه بود. عزت نفس، از او دانشمندی مغرور (به معنای بلند کلمه) به بار آورْد. هرکس به این عالم آمده است تا بلکه کاری متفاوت بکند و قانعی راد آمد بود تا نقد کند و به ستم وسیاهی ونابکاری  اخم کند و نهیب بزند. محترم بود وحرمت می داشت ولی اهل تعارف ومجامله نبود، بی پروا سخن می گفت. یک عمر پربار در سنت انتقادی ایستاد وتکان نخورد ، مصمم واستوار با قامتی بلند. خوش سخن با طنزهای گزنده ، تلخ از جنس دارو. ما به قانعی راد نیاز داریم. این نژاد اصیل باید برای ایران بماند و همچنان نفس بکشد و بجنگد؛ نه با بدکاران ونابکاران که با بدکاری ونابکاری آنان.

قانعی راد را می توان از نحلۀ جامعه شناسی درمانگر و سیاست ورز به حساب آورد و از اصحاب علم رهایی در مقایسه با علم ابزاری. پابه پای رویدادهای ایران ونگونبختی های یک ملت، می دوید و یکان به یکان در حد توان به سر وقت مسأله های عنیف  ودشوار این سرزمین می رفت  و موضع می گرفت و حرف می زد تا بدانند که دانشمندان تنها برای تئوری پردازی ساخته نشده اند. این سرزمین،  فرزندان دانشی خود را با خون جگر تربیت می کند و انتظار منشی گری دولتی یا تجمل گرایی تخصصی یا حتی برج عاج نشینی آکادمیک از آنها ندارد. علم اگر هست (ودر ایران تا بدین حد دست وپاشکسته) برای اینکه نوری برای زندگی بتاباند  ودر روشنی اش راهی برای تقلیل نگونبختی ها و مرارت های مان پیدا بشود.

فردایی که می خواستیم دوباره به عیادت برویم می آید اما دیگر قانعی راد نیست تا از او خواهش کنیم چشمانش را بگشاید وبا فرزندانش، با همسروفادارش، با ما وبا خوانندگان روزنامه ها  وکاربران شبکه ها حرف بزند وسخن از درد و درمان بگوید. آه ای سرزمین پرمحنت، آه ای چشمان دوخته شده به ادامۀ دشوار ایران در میانۀ بیم و امید، آه ای درد، ای رنج، ای روزگار مغموم، آه ای صبح.....

سحرگاه 25 خرداد 97

تأملات تنهایی

تأملات تنهایی، روایت- پاره های نزدیک ترین لحظه های هستی من به خود من است.

دمی برای با خود گفتن واز خود پرسیدن؛ در تقلای کودکانۀ معنا بخشیدن به تجربه های غریب  بودن.

گاهی که خواب از اصرار بی حاصل من برای آزمایش مکرر مردن، خنده اش می گیرد؛

وبه اندیشیدن برای بقیه بیداری هایم دعوت می کند.

گاهی در حین کار وحتی رانندگی که یکباره خیره می شوم؛ شاید به تداعی های وحشی وخود رویی که از ذهن ِ بی تاب خسته می رویند.

گاهی در میان جمع که دلم جای دیگر است.

....یا وقتی که در باغ وراغ می روم ومی دوم در جستجوی سایه ای.

چیزهایی مبهم در آن سوی دور تمنای آگاهی،

شبح گونه می آیند  ومی روند؛ سرکش، بی هیچ قاعده اما لبریز از طنین آشنا.

گاهی  گرفتار عبارت هایم  می شوند در اینجا...آهسته تو را می خوانند برای رهایی.


در صفحۀ تازۀ وبلاگ کوچک خویش ، تأملات تنهایی خودم را آهسته با مخاطبی به اشتراک می گذارم، شاید شما.....

  کلیک بکنید