سخنرانی فراستخواه با عنوان مقایسه مولوی و حافظ از منظر جامعه شناسی ادبیات
در هفتمین همایش مهر مولانا 19 مهرماه 96 ، تالار فرهنگ وهنر تهران
سخنرانی شنبه 15 مهر96 درباره جامعه ایرانی ؛ تأمل در کنش و مطالبه
تیپ شخصیتی حسین بن علی و وضع جامعه شناختی جامعه اسلامی
با تأکید بر شهر کوفه ،
فایل صوتی سخنرانی فراستخواه در انجمن اسلامی مهندسین، شب عاشورای 1396
گفتگوی لیلا ابراهیمیان با مقصود فراستخواه
درباره مرجعیت فرهنگی و سیاسی روشنفکران
هفته نامه تحلیلی خبری صدا، ش 130، 25 شهریور 1396 ، 10-13
گزیده ای از مصاحبه:
- تصور میشد جهانی یکسره عقلانی درست شود الان جهان میگوید من نمیخواهم تا این حد عقلانی باشم، میخواهم مقدار زیادی هم غیرعقلانی باشم.
- مرتب ادای عقلانیت درمیآوریم وپز عقلانیت می دهیم اما مردم میخواهند مقدار زیادی غیر عقلانی باشند ، اسطوره داشته باشند
- در این جامعه پروپاگاند اهمیت پیدا کرده و همه چیز نمایشی شده است. شما میتوانید نمایشی از کمپین انتخاباتی داشته باشد.
- واین بت پرستی مدرن ماست، ستارهها مطرح میشود نگونبخت مردمانی که دچار ازخودبیگانگی عمیقی هستند تمام ارزش های گمشده خود را در همین ستارهها دنبال می کنند و با اینها خودشان را اثبات میکنند
- زمانی کنشگرهایی بود که منتقدان جدی بودند الان به جایشان چهرهها آمده است، به جای اندیشههای والا، شاهد انبوهه و غوغا هستیم. همان بحث که گفتم انبوهگی و غلبه فرهنگ پاپ بر فرهنگ والا.
- به جای اینکه شاهد کنشهای روشنفکرانه و عمیق سیاسی باشید شاهد سلبریزه شدن سیاست و فرهنگ و دانشگاه و حتی روشنفکری هستیم. برخی از این جماعت سیاسی و روشنفکری نیز اتفاقا ستاره بازی در می آورند و ادا واطوار سلبریتی کم وبیش از خود نشان می دهند و در روزنامه ها ومحافل وشبکه ها دست وپا می زنند تا حس مبهم بحران را بر خود هموار سازند.
- طیفی از روشنفکرانْ، خود سلبریتیزه شده اند .
- گویا قدری درباره روشنفکر و کنشگر و مبارز سیاسی مبالغه شده بود یعنی اینها زیاده از حد قهرمان شده بودند، تصور می شد روشنفکران همه چیزدان هستند و فکر جهانشمولی دارند و در نتیجه راهحلهای بزرگی ونسخه های معجزه آسایی برای بشریت دارند. زمانی از پیامبران در عهد کهن معجزه می خواستند و ما هم از روشنفکران خویش. گویا اساساً خیلی روی روشنفکران حساب کرده بودیم و الان زمانه و تغییرات اجتماعی به ما نشان میدهد که برآوردهای ما خیال انگیز ودور از واقع بود و باید تعریف مجددی از روشنفکر داشته باشیم.
- سیاست ورزی دیگر در ماشین های بزرگ سیاسی نیست ، روشنفکری هم در نظام های بزرگ معرفتی وایدئولوژیک نیست . بلکه در سپهر عمومی پخش و توزیع شده است.
- اکنون دوره نخبگان بزرگ روشنفکری و سیاست و دوره قهرمانان سیاست که بتوانند جامعه را جابجا کرده و همه چیز را حل کنند به سر رسیده است . الان ظرفیت نخبگی به کل شبکه اجتماعی منتشر شده است.
- اگر در آینده رباتْ استاد ها بیایند و تدریس کنند، استاد ها می خواهند چه کار کنند. پس نسل جدید ونژاد تازه ای از روشنفکر و کنش سیاسی و کنش علمی و استادانی در راه است که خود پیوسته در حال یادگرفتن هستند. نخبهگرایی به معنی قدیمی کلمه جوابگو نیست. شهر اهمیت یافته است. محله واجتماعات محلی اهمیت یافته است و کنش سیاسی و فکری و انتقادی و یادگیری اجتماعی غیر رسمی در آنها جاری است و گروههای خودآیین و خودگردان اجتماعی شکل میگیرد.
- سلبریتیهاتازه این روی نسبتا خوب جهان کنونی است، جهان کنونی ما روی دیگری دارد که به نظرم مخربتر و ویرانگرتر است.
مقصود فراستخواه در گفتوگو با «صدا»
لیلا ابرهیمیان
هفته نامه تحلیلی خبری صدا، ش 130، 25 شهریور 1396 ، 10-13
*با توجه به نوع کنشگری روشنفکران، آیا میتوانیم در ارزیابی جایگاه انها بگوییم که جامعه ما بحران مرجعیت روشنفکری مواجه شده است؛ چه اتفاقی در جامعه افتاده که هنرمندان و ورزشکاران جای روشنفکران را گرفتهاند؟
به نظرم بله این بحران وجود دارد. اما چرا؟ بحران روشنفکری از زمینه ها و مگاترندها یا کلان روندهایی ناشی شده است . یکی غلبه منطق وایدئولوژی بازار است. یعنی عرضه و تقاضایی شدن همه چیز. فضای اجتماعی ما زیر بلیت عرضه و تقاضا رفته است و زندگی ما بیشتر تحت سیطره عرضه و تقاضاست. دوم کالایی شدن. همه چیز ارزش کالایی دارد. سوم جهانی شدن، چهارم فناوری اطلاعات و ارتباطات (ICT)، اینها کلانروندهاست که زمینهساز بحران شده است. پنجم رسانهای شدن؛ در گذشته جهان بود و رسانه هایی، اما الان جهانْ رسانهای شده است. ششم شبکههای اجتماعی وهفتم عصر شتاب است. هشتم انبوه شدن، مسئله انبوهگی. اینها به نظرم کلانروندهاست. هر کدام از اینها داستان مفصلی دارد. بعد از اینها نوبت میرسد به دگرگونیهای فرهنگی- اجتماعی که منشأ بحران روشنفکری شده است ؛ اولی اوقات فراغت است. زندگی امروز خیلی بیش از گذشته اوقات فراغتی شده است چون ساختار کار و نظام تحصیلی عوض شده و دگرگونیهایی که به وجود آمده است که اوقات فراغت را پراهمیتتر کرده است اوقات فراغت بخش بزرگی از زندگی امروز است. در گذشته بچهها کمی که بزرگ میشدند در خانه با پدرشان شروع به کار میکردند. الان تحصیلات فرصت بزرگی است و اوقات فراغت به وجود میآید. همینطور تکنولوژی مثلا گاهی در اتوبانها میبینم مردم میخواهند به سرعت به خانه برسند اما کاری برای انجام ندارند و اوقات فراغت به میان می آید. دوم اهمیت یافتن سبک زندگی، بگذار تا زندگی کنم. در واقع این هم قدری از ناکارآمدی سیاست است. اینکه گروههای اجتماعی میخواهند خودشان را عیان و بیان کنند (خودابرازی) سبک زندگی ، سیاست را درسایه قرار داده است به دلیل اینکه سیاست ناکارآمد و پرهزینه شده، در جامعهای که سیاست پرهزینه، ناکارآمد، ناپایدار و هم بیثمر و بیحاصل شود، خیلی وقتها مردم حس میکنند سیاست برایشان حاصل چندانی ندارد و درنتیجه سبک زندگی اهمیت پیدا کند. سوم سرمایهداری فرهنگی است. چهارم مصرفگرایی جدید است. حتی میبینید پدر و مادرها کلاس زبان آلمانی بچههایشان را مصرف میکنند. یعنی بچههایشان را به کلاسهای جدید میفرستند تا آن مطلوبیت های نمادین را به دست آورند . پنجم صنعت فرهنگ است، آن فرهنگ والا وفرهنگ الیت، تحت الشعاع فرهنگ بازاری شده است. ششم مکدونالدی شدن همه چیز و هفتم غلبه منفعتگرایی جدید است. منفعت و سود بر حقیقت وزیبایی وفضیلت سیطره پیدا کرده است و در حالت کلی دنیویت و رفاه و سرگرمی خیلی اهمیت پیدا کرده و لذت ها و حسهای آنی. حالا این را در نظر بگیرید که کلانشهرهای امروزی به تعبیر زیمل حیات ذهنی وضعیت راحتی ندارد ودرهم شکسته است و خیلی حوصله شنیدن از الیت روشنفکری ندارد پس این هم شد هشتمین تغییر فرهنگی واجتماعی . حالا به آن کلان روندهای هشت گانه و این تغییرات هشتگانه فرهنگی اجتماعی، منتقل می شویم به تحولاتی که در سپهر معرفتی زمانه اتفاق میافتد. نخست اینکه حس پنهان پوچی است که براساس مطالعاتی که دارم کم و بیش بر افکار سایه انداخته است. حس مبهمی از بیهودگی و نابحقی امور این جهان. شما به عنوان یک جوان حس میکنید امور این جهان خیلی نابحق و بیهوده و الابختکی است و نابرابریها و خشونت را میبینید. عمق و ابعاد شرارت بشر را میبینید، اتفاقاتی که در سطح منطقه و جهان میافتد اینها در معناداری جهان و نیز در کُنده بشریت ، تردید ایجاد میکند. مثل اینکه این کنده بشریت به تعبیر کانت کج است و اینکه خوشبختی و بدبختی تصادفی است. میبینید یکی تصادفاً بدبخت یا خوشبخت است. ممکن است بنده و شما به زیست خود و بودن خویش در این عالم معنا بدهیم اما همه شاید به این آسانی نتوانند . وجود شکافها و نابرابریها و استیصالی که گروههای اجتماعی دارند ، مجموعه اینها، برای خیلیها جهانی ترسیم میکند که «کی به کیه» است و در نتیجه وضعیت سوژهگی بشر رنگ میبازد یعنی فلسفه روشنگری کمرنگ میشود. زمانی دکارت میگفت میاندیشم پس هستم، یعنی سوژگی. یا کانت میگفت ای انسان دلیری دانستن داشته باشد چون میگفتند اگر به دانایی وعقلانیت و آگاهی جدید برسیم بدانیم همه چیز حل است. امروزه اما این امر تا حدودی رنگ باخته و نتیجهاش میشود حس درماندگی سوژه یعنی شما به عنوان سوژه این حس کافی را ندارید که میتوانید دنیا را درست کنید. به نظرم اولین شوکی که وارد کرد مارکس بود که گفت اینطور نیست که ما میاندیشیم و زندگی میکنیم، بلکه زندگی میکنیم و بعد میاندیشیم. ایشان میگوید مناسبات تولید است که برای شما فکر و فرهنگ ایجاد میکند که انقلاب بزرگی بود. یکی از شوکهای مهم مارکس این بود، اینطور نیست که همینطور فکر کنیم و دنیا را بسازیم. میخواهم به اینجا برسم که چطور یک ستاره سینما یا ورزش که عایدات عجیب وغریبی هم دارد برای مردم اهمیتی بیش از روشنفکر جدی پیدا میکند. چون سوژه درمانده شده است. انسانها سوژههای فرتوت و خستهای شدهاند.
*و در عین حال روشنفکران خستهتر.
بله دقیقاً. خود روشنفکران نیز سوژه های خسته ای شده اند به استیصال و ناکارآمدی خود واقف شده اند . دشواری بهبود عالم و مواجهه با شرارت آنها را از پای انداخته است. ببینید یکی بازگشت جریان عاطفه و هیجان به جهان ماست. جامعهشناسی معرفت وبر در اواخر قرن نوزده گفت دنیا وارد جریانی شده است که عقلانیت جلو میرود، عاطفه حاشیه میشود. در قرن 19 این را میگوید. از افسونزدایی میشود. وبر میگوید عقلانیت، جریان اصلی دنیای جدید ست و روزبهرو جلو میگوید و دنیا پیشرفت جریان عقلانیت است و مرتب عاطفه و هیجان به حاشیه میرود همان بحث افسونزدایی و راززدایی. اما الان وضعیتی به وجود آمده که میشود گفت بازگشت جریان عاطفه . فکر می شد که به صورت خطی عقل میآید و احساسات و عاطفه کم میشود. در جوانی ما باور کرده بودیم که عقلانیت می آید وجریان اصلی است ولی الان در مقابل، شاهد واکنشی ناخودآگاه در برابر غلبه جریان عقلانی هستیم و جریان عاطفی بازگشت پیدا میکند. به این ژانر میتوانم ژانر بازگشت بگویم. بازگشت خیلی چیزهای دیگری که تصور می شد تمام شده است. اگر وبر الان از قبر برخیزد شگفت زده می شود. تصور میشد جهانی یکسره عقلانی درست شود الان جهان میگوید من نمیخواهم تا این حد عقلانی باشم، میخواهم مقدار زیادی هم غیرعقلانی باشم.
از همین بازگشت ها یکی هم بازگشت اسطوره است، ما احساس کمبود اسطوره را پنهان میکنیم. به نظرم ما سعی میکنیم پنهان کنیم که کمبود اسطوره داریم یعنی مرتب ادای عقلانیت درمیآوریم وپز عقلانیت می دهیم اما مردم میخواهند مقدار زیادی غیر عقلانی باشند ، اسطوره داشته باشند فکر می شد دوره اسطوره تمام شده و دوره عقلانیت و علم است اما الان بازگشت پیدا میکند. بازگشت قهرمانان و کاریزما. از سوی دیگر شاهد خودشیفتگی جدید بشر هستیم؛ یعنی سیستمها آنقدر بر حیات فردی شما سیطره دارند که شما در مقابل این همه سیطره، میخواهید خودتان را اثبات کنید در نتیجه خودشیفتگی جدید بخش مهمی از سپهر معرفتی زمانه شده است. اینها تحول در سپهر معرفتی زمانه اند اما به اینها تحولات گفتمانی و پارادیمی را هم اضافه کنید.
مثلاً گفتمان پایان تاریخ و گفتمان پایان ایدئولوژی و شیفت پسامدرن و نیز تحولات نسلی را درنظر بگیرید همه سبب تحولات گفتمانی می شود که به بحران روشنفکری می انجامد. اخیراً در مورد نسلهای جدید که در جامعه ایران به وجود آمده است تحقیق میکردم ومتوجه شدم نسل وای (Y )و نسل زد (Z) چه ویژگی های عجیب وغریبی دارد. از سوی دیگر جامعه هم نمایشی شده است که به تعبیر گای دو بور که در آن دیگر «میاندیشم پس هستم» نیست بلکه«دیده میشوم پس هستم». جامعهای است که میخواهد ویژوالایز بشود اینکه دیده میشوم مهم است. این چهار عمل یعنی کلان روندها ، تغییرات فرهنگی واجتماعی ، تحول در سپهر معرفتی و تحولات گفتمانی و پارادایمی سبب میشوند در حیات اجتماعی من و شما یک رشته تغییرات کارکردی اتفاق میافتد.
اولین آن کارکردهای نوپدید ارتباطی است. در گذشته در اجتماع جمع میشدیم، گفتوگو میکردیم، فرصت گفتگوهای جدی رخ میداد ولی الان لایک و فالوور و هشتک و ترند کردن هشتگها و کمپین ها به وجود آمده است. اصلاً کارکرد حیات اجتماعی ما عوض شده است اینها بازتابهای حس یک ذهن بیخانمان است. کسی که لایک میکند در حقیقت به طور ناخودآگاه حسی از بی خانمانی دارد و می کوشد خودش را با این لایک کردن اثبات کند. فردی که احساس میکند ذهن بیخانمانی دراین عالم است تنها راه برای ابراز خودش سبک زندگی و لایک و هشتگ است. از دیگر تغییرات کارکردی در حیات اجتماعی مسئله مد و فشن است، کارکرد شومنی است؛ الان کارکرد شومنی مهم است کسی که میتواند شوینگ بکند و اجرا کند. اجازه دهید بگویم ارائه. الان شما میگویید میخواهم درس را ارائه کنم ، الان تدریس نیست ارائه درس است. اجرا مهم است. سلبریت یعنی همین اجرا به جای کنش خودآگاه. یک زمانی اکشن و عمل اجتماعی جدی مهم بود. شما میگفتید من میخواهم کنش خودآگاه داشته باشم الان میگویید این مهم نیست ، اسپانسر داشته باش و اجرا کن! سخنرانی را اجرا کن.
الان در دانشگاهها نیز مقاله های ISI بخشی از همین اجرا وارائه است ونه آفرینش جدی دانش ومعنا. با ترفندهایی مقالات را اجرا میکنید. برای اینکه رزومهام را تنظیم کنم و مقالهها را پیوست کنم و برای شما بفرستم و شما در هیات ممیزه برای من ارتقا دهید. پس کارکرد های حیات اجتماعی عوض شده. ابن سینا یا زکریای رازی و پاستور تحقیق میکردند ، علم ورزی می کردند و نه اجرای علم. زندگی سیاسی هم اینطور است یعنی سیاست، کارناوالی شده است
در این جامعه پروپاگاند اهمیت پیدا کرده و همه چیز نمایشی شده است. شما میتوانید نمایشی از کمپین انتخاباتی داشته باشد. همچنین کارکرد فان اهمیت یافته است ، لحظه حال و «move on » مهم شده است ، یعنی کسی که وارد حوزه سیاست میشود الان خیلی حوصله ندارد خیلی جدی با مسئله درگیر شود و میخواهد چیزی را سریع جلو ببرد و تأثیر بگذارد. مجموع اینها به تبعات وپیامدهایی منجر شده است
*این پیامدها چیست؟
یکی از این پیامدها نئوپراگماتیسم است. یعنی امر اقتضایی مهم شده است. یعنی پیشامد و بازی. هر چه پیش آید . بنیانها رنگ باخته است. وقتی میگویید مرجعیت روشنفکری در فرهنگ و سیاست دچار مشکل شده است علتش این است که بنیان ها دچار مشکل شده است. مرجعیت مبتنی بر یک رشته بنیان هاست. مثلاً حقیقت. فضیلت، عدالت، سعادت، سعادت به معنی شادی فاخر خودآگاه و اصیل. اگر این بنیانها رنگ ببازد، امر اقتضایی اهمیت پیدا کند، هر چه اقتضا میکند، هر چه مفید شود و نتیجه دهد، و گاهی از این به آمریکایی شدن فرهنگ و سیاست و زندگی و ترامپی شدن سیاست تعبیر می شود. ، پدیده ترامپی شدن سیاست در آمریکا بخشی از این داستان است. پدربزرگ ترامپ از آلمان به آمریکا آمده و آرایشگاه و کاباره راه انداخت و بعد به بخش مسکن رفتند و به خاطر جنگ جهانی و تغییراتی که در بخش مسکن بود و با زدوبندها، امپراتوری ترامپ به وجود آمده و سوار بر رویای آمریکایی و ناسیونالیسم آمریکایی شد، و ازتوی انتخابات و دموکراسی بیرون آمد چون دموکراسی نیز بدترین شیوه حکومت است که بهتر از آن پیدا نشده است و اگر هم شیوه هایش معین باشد نتایجش معلوم نیست.
از دیگر تغییرات کارکردی در حیات اجتماعی ما سیطره برندها بر زندگی ما و نیز اشکال جدید پوپولیسم است . شکلهای تازه پوپولیسم بر زندگی ما سایه میاندازد . از سوی دیگر یک نوع از خودبیگانگی در دنیای امروز وجود دارد، زمانی فوئر باخ می گفت خودبیگانگی انسان سبب می شود کمالات وارزش هایی را که باید در خودش جستوجو کند ، در آسمان ترسیم می کند و آن را میپرستد. الان به جای آسمان بزرگ کائناتی که کمالات خودمان را در آنجا ترسیم کنیم و بپرستیم، در آسمانی دنیوی پر از ستارهها ترسیم می کنیم واین بت پرستی مدرن ماست، ستارهها مطرح میشود نگونبخت مردمانی که دچار ازخودبیگانگی عمیقی هستند تمام ارزش های گمشده خود را در همین ستارهها دنبال می کنند و با اینها خودشان را اثبات میکنند . در جامعه امروز به تعبیر هرویو لژه ، نسیان جمعی وجود دارد، یعنی بشر نسبت به یکسری ارزشها دچار نسیان جمعی شده ایم. انگار به طور جمعی تبانی کردهایم که در مورد ارزشها فکر نکنیم و این نسیان جمعی ، این واکنش را دارد که دنبال حافظههای کوچک و خرد هستیم. یک ستاره برایش حافظه ایجاد میکند و با این حافظه زندگی میکند. چون دچار نسیان جمعی است . امر موقت اهمیت پیدا میکند و هنجارهای موقت. هر کدام از سلبریتیهایی که در ایران مرجعیت پیدا کردهاند در فضاهای موقتی به وجود میآیند و در دوره موقتی کار خودشان را میکنند و سیاست به معنای کنش پیگیر و ادامهدار جایش را به فضاها و هنجارهای موقت داده است و از اینجاست که چهرهها به جای کنشگرها آمدهاند. زمانی کنشگرهایی بود که منتقدان جدی بودند الان به جایشان چهرهها آمده است، به جای اندیشههای والا، شاهد انبوهه و غوغا هستیم. همان بحث که گفتم انبوهگی و غلبه فرهنگ پاپ بر فرهنگ والا.
به نظرم نتیجه این شده که الان به جای اینکه شاهد کنشهای روشنفکرانه و عمیق سیاسی باشید شاهد سلبریزه شدن سیاست و فرهنگ و دانشگاه و حتی روشنفکری هستیم. برخی از این جماعت سیاسی و روشنفکری نیز اتفاقا ستاره بازی در می آورند و ادا واطوار سلبریتی کم وبیش از خود نشان می دهند و در روزنامه ها ومحافل وشبکه ها دست وپا می زنند تا حس مبهم بحران را بر خود هموار سازند.
*به نظر میرسد انزوای روشنفکری یا عقلانیت، معلول یکسری تحولات است که در جامعه رخ داده. بیایید موضوع را از آخر به اول بخوانیم چرا روشنفکران در این مشکلات جای خود را به سلبریتی ها داده است و یا شاید این مشکلات نتیجه غفلت روشنفکران بوده است؟
کاملاً همینطور است. علتها را گفتم برای توضیح موضوع وگرنه رافع مسؤولیت روشنفکران نمی شود. حالا شما می فرمایید روشنفکران جای خود را به سلبریتی ها داده، ولی مصیبت از این هم بزرگتره، زیرا عرض کردم طیفی از روشنفکرانْ، خود سلبریتیزه شده اند .
*با توجه به اینکه روشنفکرها را خودآگاه جامعه میدانیم یعنی جایی که جامعه آنقدر لخت شده که به سیاست و دموکراسی و عدالت فکر کند روشنفکر خودآگاه است که مدام به ما یادآوری میکند این مفاهیم ارزشی است و الان که در بنبستی از زندگی لحظهای هستیم جایگاه روشنفکرها کجاست؟
کاملاً درست است ضعف روشنفکری و ناکارآمدی روشنفکری را نشان میدهد منتها طبیعی است که آن هم باید خوب تحلیل شود. صعوبت سفر تاریخی جامعه ایران و دشواری تغییرات در جامعه ایران سبب شده روشنفکران نتوانند از پس این دشواریها بربیایند. به قول پروین:
گفت مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست
راه تغییر در ایران خیلی ناهموار است. اگر روشنفکر را به درستی واسطه تغییر تلقی میکنید راه خیلی سخت است و روشنفکران هم دچار استیصال شدهاند اما به معنی رفع مسئولیت از روشنفکر نیست چون انتظار می رود کنشگر خودآگاه وخودراهبر باشد. البته به نظر من تاحدی هم باید برگردیم به تجدیدنظر کردن در تعریف های سابق ومرسوم روشنفکر و کنشگر. گویا قدری درباره روشنفکر و کنشگر و مبارز سیاسی مبالغه شده بود یعنی اینها زیاده از حد قهرمان شده بودند، تصور می شد روشنفکران همه چیزدان هستند و فکر جهانشمولی دارند و در نتیجه راهحلهای بزرگی ونسخه های معجزه آسایی برای بشریت دارند. زمانی از پیامبران در عهد کهن معجزه می خواستند و ما هم از روشنفکران خویش. گویا اساساً خیلی روی روشنفکران حساب کرده بودیم و الان زمانه و تغییرات اجتماعی به ما نشان میدهد که برآوردهای ما خیال انگیز ودور از واقع بود و باید تعریف مجددی از روشنفکر داشته باشیم.
*به نظر میرسد در این زمانه بیرون بودگی زندگی روشنفکری وجود دارد اگر زمانی روشنفکر را میان انبوهی از کتابها و دور از دسترس میدیدیم الان به کمک رسانهها و فضای مجازی و اصل ارتباطات زندگی خصوصی ما به نوعی بیرون گذاشته شده و بیشتر با ابعاد و قوت و ضعف اینها آشنا شده که تصور میکنیم همهدان نبودند.
در واقع جامعه ضعف افکار وایدئولوژی های ما را برملا کرده است. آن کلان روندها و تغییرات فرهنگی اجتماعی و تحول در سپهر معرفتی و تحولات گفتمانی وتغییرات کارکردی نیز کار خود را کرده است و همه دست هم داده اند و زمانه عسرت وغربت روشنفکری را رقم زده است. الان وقتی گفته میشود روشنفکر یعنی کنشگری کمتر جهانشمول و بیشتر محلی. ادوارد سعید تعریفی از روشنفکر کرده بود که در روشنفکر عنصری آماتور وجود دارد یعنی موجودی است که حرفهای نیست، موجود آماتور است که با درگیرشدن با مسائل یا ایجاد مسأله و به عبارت دیگر مسأله مند کرد زندگی مناسبات وفرهنگ، تبدیل به روشنفکر میشود . در این میان امروزه گویا تجربههای زیسته این دوران و گشایشها و تحولاتی که اتفاق میافتد سبب شده احساس میکنیم تعریف مجددی از روشنفکر داشته باشیم. روشنفکر کسی است که با یک مسئله خاص میخواهد درگیر شود مثلاً میگوید من میخواهم با خشونت درگیر شوم و به شکل تخصصیتر یا میان تخصصی درباره ریزگردها درگیر میشود و کار میکند یا درباره کیفیت زندگی، آسیب اجتماعی خاصی کار میکند و در آن حوزه تولید معنا و آگاهی و عمل و ارتباط میکند. نقد قدرت ونقد سنت ونقد مقبولات ومرسومات می کند. چیزی که هست الان با گسست های پارادایمی وکلان روندها وتحولاتی که قبلا باختصار عرض کردم ، کنش روشنفکرانه و سیاسی با بحران مواجه شده است. تامس کوون میگوید وقتی در دوره تحول پارادایمها هستیم دانشمندان آرزو میکنند دلقک سینما شوند منظورش این است که پارادایمی از هم پاشیده و پارادایم جدیدی هم شکل نگرفته و چون علم در پارادایم اتفاق میافتد وقتی پارادایم مستقری وجود ندارد دانشمندان آنقدر ناکارآمد میشوند و نمیتوانند مسئله حل کنند و نظریهپردازی کنند که آرزو میکنند دلقک سینما شوند. به نظرم الان دوره استیصال روشنفکران با تعریف قبلی و دوره شکلگیری تعریف تازهای از روشنفکر و ظهور روشنفکران نسل جدید، نسخههای تازهای از روشنفکرانی که به تعبیر فوکو روشنفکر همهچیزدان و جهانشمول نیستند.
*الان تخصصیتر شدهاند.
بله. و محلیتر و موردیتر و قابل دسترستر و در متن زیست اجتماعی. دیگر آن نخبه های جهانشمول با نسخه های بزرگ نیستند. اگر گوشی شنوا وچشمی بینا داشته باشیم و تصلب و تجزم را کنار بگذاریم تحولات به ما مرتب اشعار می دارد که برگردید به منطق خیلی کوچکها. سیاست ورزی دیگر در ماشین های بزرگ سیاسی نیست ، روشنفکری هم در نظام های بزرگ معرفتی وایدئولوژیک نیست . بلکه در سپهر عمومی پخش و توزیع شده است.
. سیاست ورزی در گروههای همسایگی یعنی در آپارتمان تان با همسایهها تجربه خودگردانی ونقد همدیگر وگفتگو وبرنامه ریزی مشترک و تولید مصالح عمومی را تمرین بکنند. تمرین سیاست در یعنی گروههای دوستی و خانوادگی، اجتماعات محلی، یک محله، ده یا روستا مشکلات خودش را پیگیری کند و از آن طریق بر قدرت فشار بیاورد. ما اکنون در دوره تغییرات ناپیوسته هستیم. ما در دنیای تغییرات پیوسته نیستیم الان دوره تغییرات ناپیوسته است. دوره گسست است. در نتیجه به نظرم روشنفکران و ایدئولوژیهای روشنفکری و الگوهای کنش روشنفکری مرسوم قبلی دیگر جواب نمیدهد. در واقع به یک معنا پایان روشنفکری به معنای کلاسیک است و دوره ظهور نسخههای تازه و خیلی بدیع و ابتکاری از روشنفکری است . اگر زمانی آلاحمد و غلامحسین ساعدی داشتیم یا سارتر، سارتر شد الگوهای بدیع روشنفکری بودند و توانستند در زندگی و زمانه خودشان تأثیر بگذارند. الان زندگی ما آبستن الگوهای تازهای از روشنفکری و کنش سیاسی است و کنشهای سنتی سیاسی و روشنفکری نمیتواند پاسخگو باشند.
*به تحولات گفتمانی و پارادایم دوران اشاره کردید. به نظرتان براساس این تحولات، روشنفکر امروز چه مشخصه و ویژگی برجستهای دارد که ویژگی دوران خودش است.
ویژگی روشنفکر دگرواره اندیشیدن، طور دیگر اندیشیدن، نقد قدرت و نقد مرسومات، نقد مفروضات نیازموده موجود و یک نوع حس غمخوارگی برای بشریت و مسائل انسانی است که روشنفکر را روشنفکر میکند منتها با درک درستی از مسئلههای زمانه خود. دیگر در دورهای نیستیم که با ایدئولوژیهای ساده بتوانیم مسائل ساده را توضیح دهیم. وقتی میتواند روشنفکر باشد که روی به بخشی از موضوعات اجتماعی خاص این زمان بکند ومسأله ایجاد بکند و شهر آشوبی بکند. خیلی محلیتر و خاصتر و با انضباط بیشتری در غور کردن در مسئله پیدا کردن ریشهها و راهحلهای آن.
*به نظر میرسد غیبت روشنفکران در موقعیت حساس جامعه محلی و جهانی مورد توجه قرار میگیرد. در یک هفته اخیر مسئله میانمار خیلی مورد توجه است. وقتی به صفت غمخوارگی روشنفکران اشاره میکنیم حتماً اجماع درون گروهی محلی و جهانی یعنی جهانشمول انتظار میرود اما غیبت روشنفکران اینجا خیلی برجسته میشود با توجه به رسالتشان که به آلام بشریت میاندیشند.
چون نمیتوانند زود نسخه بپیچند و زبانشان گرفته است. الان راهحلهای بزرگ، نسخههای بزرگ نیست. یعنی معرفتشناسی امروزی به اینها اجازه بلبل زبانی های مرسوم روشنفکری نمیدهد. این درماندگی یک واقعیت است.
*در دهه 40 که مهندس بازرگان در زندان است، سارتر نامه میدهد که چرا اینها در زندان هستند. با توجه به اینکه آن زمان جهان ارتباطی نشده اما الان که همه جا در عرض یک ثانیه قابل نمایش است...
خیلی خوب امروز در شبکه های اجتماعی این کار انجام می شود ودیگر نیازی به روشنفکر به این معنا نیست . نخبهگرایی که در دهه 40 میلادی که بازرگان و سارتر را مثال زدید دوران نخبهگرایی و ایدئولوژیهای سادهای بود و گسستها اتفاق نیفتاده بود. اما اکنون دوره نخبگان بزرگ روشنفکری و سیاست و دوره قهرمانان سیاست که بتوانند جامعه را جابجا کرده و همه چیز را حل کنند به سر رسیده است . الان ظرفیت نخبگی به کل شبکه اجتماعی منتشر شده است.
*در واقع جامعه فعالتر از روشنفکران شده.
قبلاً روشنفکران ماشین جامعه را هل میدادند و الان جامعه به راه افتاده و روشنفکران عقب مانده اند و نمیتوانند به آن برسند. در نتیجه روشنفکری به معنای آن روزی به پایان خودش رسیده و الان جامعه در بحران پروراندن نسل های جدید روشنفکری به سیاق دنیای متفاوت امروز است ، آن روز هم بازرگان وسارتر را متن جامعه پرورش داده بود. الان هم کنشگران آینده و مؤثر اجتماعی، در متن جامعه پرورش مییابند و با الگوهای تازهای شروع به کنش میکنند. در مقالهای مفصل توضیح دادم روزنامهنگاران روشنفکر، یک روزنامهنگار میتواند کنش روشنفکرانه داشته باشد. خلاصه شما ومن ایماژهایی از روشنفکری داریم که در حال زوال است و الان دچار حس حسرت و نوستالژی روشنفکری هستیم. کسانی که از روستا به شهر میآیند، بعد از گذشت 10 سال باز دلشان هوای کوچه باغهای کاهگلی را میکند اما نمیتوانند یک لحظه در آنجا زندگی کنند.
*انتقال مرجعیت فکری از روشنفکر به معنای کلاسیک، و انتقال مرجعیت به سلبریتیها چه تبعاتی برای جامعه خواهد داشت؟
به نظرم سلبریتیها مرجعیت ندارند چون مفهوم گروههای مرجع نیز عوض شده است. الان سلبریتیها مصرف میشوند. یعنی برای تفریح هستند. هیچوقت یک هنرپیشه سینما مرجع نیست.
*مثلاً مرتضی پاشایی...
به نظرم مرجع نیست. الان اصولا آن درک قبلی از گروه های مرجع نیاز به بازاندیشی دارد. مرجعیت سنت یک جور متحول و مسأله مند شده است. دنیای سنت دچار تزلزل شده و انواع ترکها برداشته. زمانی کسانی به مرجع تقلیدشان مراجعه میکردند اما الان وضع دیگری است. الان گاهی یک جوان مؤمن هم مثل جوان قدیمی که به مرجع دینی مراجعه میکرد نیست. گروههای مرجع جدید. مثل روشنفکران و دانشگاهیان نیز دیگر آن مرجعیت مدرن قبلی را ندارند . این گروههای مرجع جدید هم به معنی قدیمی کلمه الان سنتی شدهاند. الان شما وارد کلاس میشوید، زمانی جزوه استاد دانشگاه برایتان اسطوره بود، گاهی 20، 30 سال یک استاد با این جزوه در کلاس سیطره داشت و ذهنش جعبه سیاه بود و برای دانشجو اتوریته معرفت شناختی واخلاقی داشت اما الان همه در موبایلشان همه چیز دارند. اگر در آینده ربات استاد ها بیایند و تدریس کنند، استاد ها می خواهند چه کار کنند. پس نسل جدید ونژاد تازه ای از روشنفکر و کنش سیاسی و کنش علمی و استادانی در راه است که خود پیوسته در حال یادگرفتن هستند. نخبهگرایی به معنی قدیمی کلمه جوابگو نیست. شهر اهمیت یافته است. محله واجتماعات محلی اهمیت یافته است و کنش سیاسی و فکری و انتقادی و یادگیری اجتماعی غیر رسمی در آنها جاری است و گروههای خودآیین و خودگردان اجتماعی شکل میگیرد.
* راه اصلاح این جامعه با این مشخصهها از کجا میگذرد؟
به نظرم همین بازگشت به منطق خیلی کوچک ها؛ اولاً باید دنیا را کمی آهسته کنیم. الان در دنیا جنبش آهستگی وجود دارد. تزشان این است که میگویند دنیا خیلی سریع شده، باید دنیا را کمی آهسته کنیم. به نظرم کارهای خیلی حرفهایتر و صنفیتر و خاصتر باید ایجاد شود. به نوعی اقدامهای موثری که از پسِ دنیای امروز برمیآید این است که روشنفکری را به معنای خاص تعریف کردن و کنش روشنفکرانه را در محیطهای خیلی کوچک به تجربه نشاندن. روشنفکران در یک سازمان که موضوعات سازمان را مسأله مند بکنندو تغییرات در سازمان را دنبال کنند و نقد قدرت در سازمان را. همینطور نقد قدرت در خانه، کلاس درس، در ساختار ژورنالیزم، انجمنهای صنفی مطبوعاتی، نوآوری و تولید مدلهای تازه در هر یک از موقعیتهای محلی، کاری، حرفهای، تحصیلی. تمام ناکارآمدیها از الگوهای بزرگی ناشی شده که یک عده قهرمان برای همه چیز نسخه بپیچند. در مقیاس ملی هم نمیتوانیم روشنفکران بزرگ را انتظار داشته باشیم. در علم هم اینطور شده. یک دانشمند برجسته جهانی دیگر اهمیت ندارد، الان علم با رشد نمایی( رشد توان دار) توسعه میکند. دانشمندان و نخبگان جوان و شبه نخبگان به وجود میآید. الان میتوان در مقیاس کوچک صنفی و محلی و شغلی، کنش روشنفکرانه داشت و به نظرم این امر از توسعه نهادهای NGO، محلی و مدنی و شهری ناشی میشود که بتوانند در موقعیتهای مختلف ابتکارات تازهای پدید بیاورند مثلاً حلقههای مطالعاتی، دانشجویی و شهری. فرض کنید در منطقهای چند منطقه مسکونی وجود دارد که اینها با هم شبکه شوند، ایجاد شبکههای اجتماعی.
البته اضافه کنم سلبریتیها این روی نسبتا خوب جهان کنونی است، جهان کنونی ما روی دیگری دارد که به نظرم مخربتر و ویرانگرتر است. در مورد ورود یک تعداد افراد هنرپیشه و ستارههای ورزشی به حوزه سیاست خیلی هم نباید نگاه منفی داشته باشیم. یک مقدار هم آزاد شدن ظرفیتهای اجتماعی است که از طریق شبکههای اجتماعی، ظرفیتهای تازه اجتماعی ظهور می کند. به نظرم روشنفکران سنتی نباید رشک بورزند نسبت به اینکه یک سلبریتی کارهایی میکند مثلاً هشتگ و فالوئر دارد و روشنفکری تیراژ کتابش به دو هزار نسخه نمیرسد و به نظرم این بیشتر یک نوع غبطه است به جای ان بیایند مدلهای توضیح روشنفکری خودشان را تجدیدنظر کنند. مقالاتی را هم می خوانم که در دنیا توضیح می دهند گاهی سلبریتیها برای حل بخشی از مسائل اجتماعی مفید واقع میشوند. وضعیت این جهان آنچنان نگرانکننده است که باید گفت سلبریتیها با همه پوچی آن ، این روی جهان هستند و روی دیگر جهان را در انواع شکلهای داعشی شدن، القاعده و خشونت و سرکوب و فاجعه میبینیم. به نظرم داعش هم بازتابی از پوچی است و اینطور نیست که بگوییم اینها اعتقادات عمیقی دارند. به هر صورت آنچه مهم است بازگشت به منطق شهر فعال و قوی است شهری که محلههای قوی و خودگردان دارد. یک نوع اتونومی اجتماعی را تمرین می کند. اینکه انتظار داشته باشیم روشنفکران همهفنحریف دوباره ظهور کنند آویختن از عقربه زمان است. زمان در حال تغییر است. البته هر تغییری خوب نیست گاهی تغییرات بسیار پرهزینه هستند. یکی از نکتههای اتکای بسیار خوب، به گمان من گروههای خودگردان شهری، محلی و کوچک کردن اندازه سیاست و کنش سیاسی است. شاید ایراد داشته باشید که پس کنشهای بزرگ ملی چه می شود بله ما به آن هم نیاز داریم اما به نظرم منطق شبکه جوابگوی اینهاست. اگر کنشهای محلی و اجتماعی و صنفی، حرفهای، NGO یی، تخصصی و میان تخصصی ایجاد کنید شبکه ای شدن اینها میتواند از پس تقلیل مرارتهای زندگی بشر بربیایند یعنی همان منطق سیمرغی که در ادبیات ماهست. این امید اجتماعی است. امید معرفتی و اخلاقی را از درون خود جامعه و محله و شهر و فعالیت ها و «سازمان های مردم نهاد» واز حلقه های دانشجویی و صنفی وحرفه ای بجوییم نباید از مراجع بیرونی ولو روشنفکران همه فن حریف وجهانشمول انتظار داشته باشیم که با چاره همه دردهای ما معجزه بکنند. چون این را آزمودیم ونشد. بلکه هرچه هست باید از خود متن شهر و زندگی محلی و شهری بتراود وبربیاید. روشنفکران نسل جدید و کنشگران مؤثر نسل جدید اینچنین پرورش می یابند و به عرصه می رسند اما نه به منوال نسخه های جهانشمول معجزه آسای.
تأمل در محمد علی فروغی
فراستخواه، مقصود(1396). حیات روشنفکری در حیاط سیاست ورزی. سیاست نامه. س 2، ش7، شهریور 96، 58-64.
خاندان فروغی
محمدعلی فروغی نمایندۀ برجستۀ نسل دومِ روشنفکری ایران است. بهتر است بگوییم وصلۀ روشنفکری بر ساختارهای مندرس و پارهپارۀ سیاسی ایران. فروغیِ پدر(محمدحسین)، فروغیِ پسر (محمدعلی) و فروغیِ برادر (ابوالحسن) نمونه ای از خاندان ایرانی بودند که قرار شد کسری طبقاتی این جامعه ما را جبران کند و چه دشوار. جامعه ایران آن طور که در جوامع کلاسیک اروپایی میبینیم، جامعه ای طبقاتی نیست، طبقات مستقل اقتصادی چندانی در او تکوین نیافته است و گاهی خاندانها بودند که به جای طبقه، در تحولات کشور تأثیر گذاشتهاند.
تبار خاندانی فروغی به بازرگانان اصفهانی برمیگردد که ضمن کارتجاری، علائق فرهنگی، مطالعات و آثاری علمی داشتند. نزدیکترین جدش آقا محمدمهدی ارباب تاجر اصفهانی بود که سالها در هندوستان زیست، با علوم و پیشرفتهای اروپایی آشنا شد و تألیفاتی داشت. در اصفهان فیزیک جدید را ترویج میداد و در عین حال شاهنامه فردوسی را. فروغی در ماههای اواخر عمر خود زندگینامه خودنوشتی نگاشت که البته بسیار کوتاه و مجمل است و هیچ تفصیل ندارد. در آنجا از خاندان خود مطالبی آورده است (فروغی، 1387: یک و دو).
این فروغی های پدر وپسر وبرادر ، هرسه از کنشگران مرزی در تاریخ معاصر ایران به شمار میآیند(برای «کنشگرهای مرزی» بنگرید به فراستخواه، 1396). پدر در مرز میان دولت با فرهنگ وادب فعالیت کرد. حیات برادر نیز همینطور عمدتآً در مرز دولت با تعلیم و تربیت مدرن بود اما محمدعلی فروغی تاحدزیادی ناخواسته به درون و مرکز دولت و سرای قدرت کشیده شد و این از سوانح ایام او بود. بدین ترتیب «حیاتِ» روشنفکری در «حیاطِ» سیاست ورزیِ آشفتة ایران با انواع پارادوکس ها دست به گریبان شد.
این کنشگران مگر چه دردی داشتند که در این مرزهای پرخطر و مشکلدار تردد می کردند؟ شاید برای این که امکان چندانی در بیرون دولت نمییافتند. اقتصاد غیردولتی ما ضعیف بود وجامعة مدنی و اجتماع حرفهای مستقل از دولت نیز چنان نداشتیم که میدانی برای پویشها و ابتکارات کنشگران باشد. شاید این است که آنان تنها از فضاهای میانی بود که مکانی برای ایستادن وکوشیدن و اثر گذاشتن سراغ می گرفتند ومیانجیگری تغییرات می کردند.
روشنفکری در ایران شعر دلکشی بود اما زیست اجتماعی، ناگزیر به نثر سنگینِ دشوار و پرتکلف نوشته میشد. کارنامه فروغی گواهی میدهد که روشنفکران آن دوره اگر میخواستند کارهای ناب فکری و علمی و روشنگر در متن جامعه و مستقل از محوطة بزرگ و البته ناکارآمد و ناپایدارِ دولت داشته باشند شاید درجة خلوص آثار آنها بیشتر میبود. این بود که آثار فروغی به شعر نوشته شد و حیات سیاسی اش به نثر.
پنج حرفۀ فروغی
حرفه( Profesion)، کمبود بزرگ تاریخی ایران است. حرفه در ایران همواره ضعیف مانده بود و نیاز به تقویت داشت وهنوز هم این ضعف به قوت خود باقی است. بدون حرفه وحرفه گری، نمیتوان جامعهای مستقل و پویا داشت. فروغی کوشش هایی برای کار به سیاق حرفه ای به عمل آورد. اگر بخواهیم حوزههای کنش حرفه ای فروغی را دستهبندی کنیم شاید پنج خوشة حرفهای بارزتر است:
حرفه روزنامه نگاری
اولین خوشه، حرفۀ ژورنالیسم است که در نخستین نشریه غیردولتی ایران یعنی «تربیت» میبینیم. نشریهای که فروغی پدر در عهد مظفری به وجود آورد و فروغی پسر به او پیوست وتا سال پیروزی مشروطه قلم زدند. نشریهای که طالب آزادی و حقوق بشر است ولی با مضمونی فرهنگی و تربیتی البته با انواع تعارفات و نرم زبانی و احیاناً چرب زبانی مرسوم در جامعة ایران. این نیز از دیگر تناقض نماهای تاریخ معاصر ما بوده است. محمد علی فروغی در مکتب پدر تربیت یافت و نویسندۀ پای ثابت و مدیر مجله تربیت شد. از این طریق فروغیها از مروجان مشروطیت در اواخر دوره قاجار و پیش از پیروزی این قیام بودند(واردی،1391: 57).
حرفه آکادمیک
دومین خوشه، حرفۀ آموزش و آکادمیک است. پدر از استادان دارالفنون و خود از دانشآموختگان و سپس مدرسان آن بود. در مدارس ادب و علمیه درس داد. بزرگانی مثل فروزانفر از محضرش بهرهگرفتهاند. اوج این نقش را در استادی و مدیریت مدرسه سیاسی(تأسیس،1277) میبینیم. فروغی در دارالفنون تاریخ و علم سیاست درس داد و در مدرسه سیاسی نیز تاریخ و حقوق بین الملل. طولی نکشید که معاون پدرش در مدرسة سیاسی شد و بعد از او ریاست مدرسه را برعهده گرفت. کتابهایی برای مدرسه از انگلیسی و فرانسه ترجمه کرد . حلقه علمی به وجود آورد. کتاب درسی تألیف کرد: هم در علوم پایه و هم در تاریخ ملل شرق. (واردی،1391: 62-57). این ها در تاریخ آموزش مدرن ما اولین کارهاست. فروغی در این مدرسه حقیقتا آفرینش علمی پیشرو و با ارزشی داشت؛ یک استاد وظیفهگرای خالی نبود. اما کشیده شدن فروغی به مرکزِ سرای قدرت، این حرفه را در او به حاشیه برد.
حرفه مترجمی ونویسندگی
سومین خوشه، حرفۀ مترجمی ونویسندگی است. کنش حرفهای علمی در فروغی از دورۀ جوانی آغاز شد وقتی که از طریق پدر وارد دارالترجمه وزارت انطباعات شد و متون تاریخی را از زبان فرانسه و انگلیسی به فارسی برگردانید. بعد که وارد مدرسه سیاسی شد از فعالترین اعضای هیأت علمی و مدیران آن در ترجمه و تدوین متون درسی بود. در چند حوزه: 1. تاریخ ایران(تاریخ روم، تاریخ ملل مشرق، 1278) 2. علوم پایه ؛ کتابی با عنوان «چرا؟ به این جهت» که کتاب درسی فرانسوی بود و قبلا بخشی از آن را میرزاکاظم به فارسی برگردانیده بود. فروغیِ پسر، ترجمه را تکمیل، و فروغیِ پدر آن را ویرایش کرد. 3. اقتصاد سیاسی ( کتاب اصول علم ثروت ملل یا اکونومی پلتیک، 1283). محمد علی فروغی در آغاز مشروطه(1285) نیز کتاب مهم «حقوق اساسی یعنی آداب مشروطیت دُوَل» را گردآوری و منتشر کرد( فروغی، 1382)
گیر ودار فعالیتهای اجرایی در مقامات مختلف دولتی و وزارتی تا سال 1314 فروغی را یکسره از کار حرفهای علمی منصرف نکرد: به گواهی آثاری مثل ترجمه رسالاتی از افلاطون با عنوان حکمت سقراط به همراه مقدمهای از تاریخ فلسفه و علم یونان (1298) و کتاب گرانسنگ «سیرحکمت در اروپا» (1301) که مطمئناً نخستین تاریخ فلسفه جدید و آموزش آن به زبان فارسی روان در تاریخ معاصر ایران به شمار میرود و در سالهای بعد با فراغتی که یافت آن را توسعه داد: جلد دوم، 1318؛ جلد سوم 1319. (فروغی ، 1317 و افلاطون، 1384)
او همچنین درضمن فعالیت دولتی آثار دیگری خلق کرد مثل «اندیشههای دور و دراز» (1306) که از اولین آثار آیندهگرایی تکاملی در تاریخ معاصر ما به شمار میآید و در آن گمانههایی به میان میآورد درباره آینده بشر مبنی بر ظهور نیازهای فرامادی به جای درگیریهای مادی اقتصادی ومعیشیتی. با اقتباس از نظریه داروین گمان می برد که در آینده وبا پیشرفت تمدن، برخی از اعضای بدن و اندام جسمانی حاشیهای بشوند و به جای آن ها بخشهای مغزی، فکری و معرفتی و معنوی توسعۀ بیشتر پیدا بکنند( فروغی، 1387: 1، 27-60).
فروغی خلاصهای جالب به صورت نمونهای نمایا از شاهنامه در 1313 برای هزاره فردوسی که خود این هزاره را ابتکار کرده بود، به دست داد( فروغی، 1387: 2، 309-476). اوج کنش علمی و پژوهشی فروغی را در دورهای چندساله 1314 تا 1320 میبینیم که با دسیسههای بخشی از مقامات در تهران و مشهد، مغضوب رضاشاه و از همه پستهایش برکنار شد و این بعد از برنامههای لباس اجباری و کشتار فجیع مسجد گوهرشاد بود. فروغی در این دوره بیشتر به توسعه نهاد زبان و ادبیات فارسی توجه دارد که آن را مهمترین عنصر هویتی ایران میداند.آثاری مانند«اصلاح زبان فارسی»(برای فرهنگستان، 1316) و «آیین سخنوری، 1316» که در آن انواع رتوریکها مثل رتوریک سیاسی، قضایی، هنری، علمی و منبری را شرح میدهد و خیلی هم بیشباهت با بازیهای زبانی ویتگنشتاین نیست. چون از تفاوت گرامر و واژگان و عبارات وسیاق ها و دلالت ها در هر یک از این حوزههای زبانی مختلف بحث میکند و از جمله میگوید رتوریک منبری بر فرهنگ و جامعة ما مستولی است. این نوع زبان به نظر فروغی هر چند در نوع خودش زبان مهمی است ولی در شکلی که در جامعه ایران غالب شده است زیانبار بود و از جمله اینکه روح ملی ایران را به حاشیه رانده است(فروغی، 1390).
ترجمه بخشهایی از طبیعیات شفا(سماع طبیعی، آسمان و جهان، کون و فساد) در سال 1316 از دیگر آثار به پایان رسیده در این دوره است(فروغی ،1387: 2، 132-144). همچنین فروغی به تصحیح متون اصیل فارسی از فردوسی، سعدی، خیام و حافظ همت گماشت که در طول ا ین دوره انتشار یافتند بخشی از آثار فروغی را کسانی مثل حبیب یغمایی از همراهان او در بعد از مرگش منتشر کردند.
نگاهی به عناوین و محتویات برخی مقالات فروغی گواهی میدهد که او میکوشد از تحقیقات تاریخی و اجتماعی و فرهنگی و علمی خود راهی برای برون شدن از مشکلات جامعه ایران پیدا کند. مقالات با عناوینی از این قبیل: ترجمه لغات فرنگی، آثار ملی، انتخابات، جامه ملل، ایران را چرا باید دوست داشت، تقلید و ابتکار، موزه چیست، مردمشناسی چیست، حقوق در ایران، ادارات ما، تأثیر رفتار شاه در تربیت ایرانی و ... (فروغی ،1387).
برای مثال در نقد بورکراسی دولتی آن دوره میگوید: «اگر معنی کار در ادارات این باشد ماشین در روی میز بگذارند خیلی بهتر است تا اعضا پشت میزها بنشینند» (همان 1/325). در مقاله دیگرش میگوید: «باید کاری کرد که ملت ایران ملت شود و لیاقت پیدا کند والا زیر دست شدنش حتمی است» (همان 2/68) « ایران ملت ندارد، افکار عامه ندارد اگر افکار عامه میداشت به این روز نمیافتاد و همۀ مقاصد حاصل میشد. اصلاح حال ایران و وجودتان متعلق به افکار عامه است ... ملت ایران باید صدا داشته باشد، افکار داشته باشد. ایران باید ملت داشته باشد» (همان، 1/61-79).
حرفه سیاست ورزی
چهارمین خوشه، حرفۀ سیاست ورزی بود. سیاست یک حرفه است ونه تفنن. نظام هنجارینی می خواهد. نخستین تجربههای کارسیاسی حرفه ای فروغی را به معنای اخص کلمه و در بیرون از دولت در چهار دوره می بینیم:
یک.آستانة مشروطه که همراهی با پدر داشت در فعالیتهای انجمنی و کمیتههای انقلابی. فروغی پدر عضو انجمن میکده در خیابان قزوین بود با کسانی چون میرزا سلیمان میکده، دولت آبادی، رشدیه، اسدالله خرقانی، حاجی سیاح و صور اسرافیل.
دو.اوایل پیروزی مشروطه به صورت عضویت در جامعه آدمیت به رهبری عباس قلیخان آدمیت که مشی لیبرالی محافظهکار را دنبال میکرد و دیگر اعضای آن کسانی مثل مصدق وکمالالملک و سیدنصرالله تقوی بودند. دوستی «فروغیِ پدر» با میرزا ملکم خان را در تأثیر او بر «فروغیِ پسر» و گرایش محمدعلی به جامعه آدمیت و سپس فراماسونری نباید نادیده گرفت. فروغی پدر به سبب مراوده با ملکم مدتی در دوره ناصری از سرای قدرت به حاشیه رانده شد.
سه.پایهگذاری لژ فراماسونری در خانة ظهیرالدوله با رویکرد مقاومت در برابر استبداد صغیر و جلب حمایت رؤسای ایلها برای دفاع از مشروطه. این خانه در استبداد صغیر تخریب شد و محل لژ به خیابان فردوسی انتقال یافت. لژ اهداف فرهنگی و اجتماعی با گسترش علمآموزی جدید، ترویج مشی لیبرالی و فعالیت سیاسی به دور از خشونت داشت. در دوره رضاشاه فعالیت لژ برچیده شد(واردی،1391: 66-62).
چهار. یک تجربه درخشان دیگر از سیاستورزی فروغی با مضمون عمیق فرهنگی آموزشی و اجتماعی و ادبی را در «شرکت فرهنگ» از سالهای نخست بعد از مشروطه یعنی اواخر دهة 1380 میبینیم. فروغی با تعدادی دیگر از اصحاب مدرسه سیاسی (اعم از استادان و دانشآموختگان) این شرکت را به وجود آورد. ریاست شرکت با خود فروغی بود و روشنگری اجتماعی و فرهنگی را از طریق ترویج علم آموزی، مدارس جدید، نشرکتب جدید، ترجمه و اجرای نمایشها در شهر (مثلاً از مولیر) دنبال می کرد. عنوان شرکت حاکی از نگاه واقعبینانه بانیان بود که میخواستند این نهاد مدنی و اجتماعی و فرهنگی را با نوعی عقلانیت اقتصادی اداره بکنند مثلاً از طریق فروش بلیت نمایش در آمدی به عنوان پشتوانه فعالیتهای بعدی به دست بیاورند. هر چند که از هدایای مردمی نیز استفاده میکردند. از جمله اعضای شرکت عبدالله مستوفی بود که در «شرح زندگانی من» (جلد دوم) از این شرکت روایت کرده است. محل شرکت در دروازه قزوین بود که بعدأ از طریق وزارت معارف در اختیار دارالمعلمین مرکزی در ابتدای تأسیس با مدیریت «فروغیِ برادر» قرار گرفت(واردی،1391: 68-66).
حرفه کارگزاری دولتی
پنجمین خوشه، کارگزاری حرفه ای در دولت بود. فروغی عمدۀ حیات سیاسی خود را خصوصا طی نیمه دوم عمرش به جای تشکیلات های حزبی بیرون دولت، از طریق ورود به دولت و با کارگزاری حرفه ای در دولت دنبال کرد. هوش کارگزاری پدر وپسر هردو در مکان دولت تاحدی هم از ابتدا شناسایی شد. لقب فروغی را ناصرالدین شاه به محمد حسین خان داد. هردو ذکاءالملک نام یافتند. اما فروغی بسیار کوشید به کارمندی و مقام دولتی فروکاسته نشود و آدم سازمانی نباشد وبه جای آن کارگزاری حرفه ای در مکان دولت باشد. در دومین دوره مجلس به پشتوانه منزلت اجتماعی حاصل از خانواده و پدر و معلمی و مترجمی و روزنامهنگاری و مدیریت مدرسه سیاسی، نماینده تهران شد و بعد از اتمام دوره نمایندگی نیز وارد دولت شد و در دولتهای مختلف، سمتهای متنوعی را در وزارت خانههای مختلف برعهده گرفت؛ وزارتخانههایی مثل مالیه، عدلیه، ریاست دیوان عالی تمیز، عضویت در هیأت نمایندگی ایران در کنفرانس صلح ورسای، وزارت خارجه. و سه دورۀ تصدی نخست وزیری در سخت ترین شرایط.
کارگزاری شاید سخت ترین و خطر خیزترین خوشه حرفه ای بود که فروغی خود را به آن موج بلا زد. با رضاخان قبل از رسیدن به سلطنت در کابینههای مستوفی و مشیرالدوله آشنا شد. نرمخویی و اعتدال فروغی در کنار دانش و ادب وحرفه گریِ وسیعش کافی بود که رضاخان اقتدارگرا ضمن اینکه به کارگزاری چون او احساس نیاز بکند، از جانبش تهدیدی نیز متوجه خود نبیند. فروغی نیز مثل بسیاری دیگر از روشنفکران، صفت آمرانۀ رضاخان را که اکنون دیگر از او حضرت اشرف نیز یاد می شد برای امنیت، نظم و نوسازی کشور به فال نیک گرفت؛ غافل از اینکه روزی با وجود همه خدماتش، از سوی او مغضوب خواهد شد. فروغی در دوره احمدشاه ابتدا تلاشی برای تبدیل نظام سلطنت قاجار به نظام سیاسی جمهوری مصروف داشت اما با عدم توفیق در این مسیر، جزو واسطههای تغییری شد که سلطنت را از قاجار به رضا شاه منتقل کردند. این چنین بود که فروغی نخستین رئیس الوزرای دولت شد. اکنون گویا او در باب رضاشاه نوعی خیال افلاطونی در سر می پرورانید و میخواست او را با نرمی و تعارف و مجامله به منش زیبندة پادشاهی از تبارشاهان بزرگ ایرانی تربیت کند و از او حاکمی حکیم بسازد. کما اینکه عنوان شناسنامهای پهلوی (از واژگاه ایران باستانی) را او برای رضاشاه انتخاب کرد (واردی،1391: 81).
فروغی در کسوت کارگزار عالی دولتی، مشی معتدل لیبرالی در داخل به همراه تنشزدایی در روابط بینالملل و منطقهای در پیش گرفت. نمونهاش را در عهدنامه ودادیه و تأمینیه ملاحظه میکنیم که در دوره رئیسالوزرایی او سال 1305 میان ایران و ترکیه منعقد شد. بعدها نیز به سفارت ایران در ترکیه انتصاب یافت و از دستاوردهایش ترتیبات سفر رضاشاه به ترکیة آتاتورکی و اقتباس از مدل نوسازی آمرانه او در ترکیه جدید بود. از دیگر کارهای فروغی در دوره رضا شاه میتوان به کوششهای او با همراهی کسانی مثل حسین علا برای عضویت ایران در سازمان ملل اشاره کرد که در دورة ریاست هیأت نمایندگان ایران به عمل آورد (واردی،1391: 82-90).
فروغی هر چند از عهده تعدیل خودکامگی رضا شاه برنیامد و خود قربانی آن نیز شد اما تا حد توان بنا به مشرب لیبرالی و اعتدالی خود دست به کار میشد؛ چه انواع خطابها و بیانات که با شاه میکرد تا بلکه او را به منش معتدل سوق دهد و چه وقتی که برای کسانی پا درمیانی میکرد مثل بازگردانیدن احمدقوام از تبعید (1306) آزادی محمد تقی بهار از زندان (1313) و رفع حصر از محمد مصدق (1320).
ابوالحسن فروغی برادر کوچکتر محمدعلی فروغی بود و از حمایت فروغی در نیل به اهداف فرهنگی و آموزشی خود بهرهگرفت اما از حیث خط مشی سیاسی تفاوتی با او داشت. این «فروغیِ برادر» در مرزهای بیرونی دولت و جامعه به کنشگری پرداخت و بیشتر اهتمام خود را به تعلیم و تربیت و مدیریت دارالمعلمین مصروف داشت در حالی که «فروغیِ پسر» علاوه بر شخصیت علمی و فرهنگی خود، به سرای قدرت هم نزدیکتر شد و در واقع از مرزهای کناری دولت و جامعه به سمت درون دولت و مرکز سلطنت سوق یافت. شاید یک علتش دلسوزی بیشتر به علاوه استعدادهای سرشار «فروغیِ پسر» بود که دلش میخواست با اثرگذاری روی نهاد دولت و قدرت، بلکه قدمی در اصلاح آن بردارد و از طریق اصلاح آن به اصلاحات اجتماعی و پیشرفت فرهنگ و جامعه ایرانی براساس مشی اعتدالی و محافظهکارانۀ لیبرالی کمک بکند. ابوالحسن فروغی در روابط خصوصی خانوادگی خود به برادربزرگش خرده میگرفت که چرا از رضاشاه حمایت کردید تا چنین بر ملت مسلط بشود و محمدعلی فروغی به و پاسخ داد نظر ما این نبود بلکه میخواستیم از طریق او قانون در این کشور اجرا شود (واردی،1391: 195) به این نشان که در پایان کار وقتی به نخستوزیری شاه رسید، زندانیان سیاسی را آزاد کرد، به آزادی در دین قائل شد، سانسور از مطبوعات برداشت و سبک زندگی و لباس را به خود مردم وانهاد.
شاید از مهم ترین دستاوردهای حرفۀ کارگزاری فروغی را در این بدانیم که الگویی متمایز از خط مشی عمومی را پدید آورد و برجای گذاشت. نوعی برکنار نگه داشتن خود از موج سواری پوپولیستی و نوعی محافظه کاری برای مراقبت از مسأله ایران در موقعیت های حادّ بحرانی. اوج این را در شهریور 20 و نحوه مواجهه با ورود متفقین به کشور و موضوع انتقال قدرت در ایران. او از پدیدآورندگان مشی لیبرالی معتدل و محافظه کار بود. از دو کارگزار بزرگ دورۀ رضاشاه، اگر داور درخط تجدد خواهی اقتدارگرا بود، فروغی تجددخواهی لیبرالی می خواست. همچنین خط مشی سازی او را در تنش زدایی روابط ترکیه وایران، ترتیبات سفر رضاشاه به ترکیه آتاتورکی و نیز راه اندازی خط کشور ثالث(آمریکا) برای تعدیل مداخلات روسیه وانگلیس در ایران آن روز بود(برای تفصیل بنگرید به : فراستخواه، 1387).
کوشش فروغی در ساختن نهاد
فروغی در ایجاد نهاد برای ایران یا برای اصلاح وتوسعه نهادها کوشش هایی کرده است:
1.نهاد دولت: ذکاء الملک دوم به این نتیجه رسید که:«ایران نه دولت دارد نه ملت»(فروغی،1387: 1/61-79). با همین تحلیل بود که او روشنفکر دولت ساز (به معنای نسبتاً مدرن دولت) شد. هر چند نتوانست برای این دولت جدید در ایران، هنجارهایی پایدار نیز تولید و نهادمند بکند.
2.نهاد قانون: فروغی از اصحاب اصلی مدرسه سیاسی(پیرنیا و بقیه) بود. اینان در ساخته شدن مشروطیت و قانون اساسی و حقوق اساسی در ایران نقش داشتند. به گواهی آثار فروغی در نشریه تربیت و نیز ترجمه ها وتألیفاتش مثل«حقوق اساسی یعنی آداب مشروطیت دُوَل» در 1285( فروغی، 1382) . در مقاله حقوق در ایران میگوید: «کشوری که قانون نداشته باشد از نظر روابط دولت با مردم استبدادی است» (فروغی 1387: 1/332) «قانون کشور همین که مطابق مقتضیات کشور نشد ورعایت و اجرای آن مشکل شد کم کم حرمت و اعتبارش سست میشود» (همان 2/335). «در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه ... جلوگیری از قانون خواهی و قانون طلبی هم کارش به جایی رسید که بردن اسم قانون مشکل و خطرناک شد» (همان 1/336). «اگر کسی اسم قانون را میبرد، گرفتار حبس، تبعید و آزار میگردید؛ لیکن گواه در آستین باشد؛ چه همین پیشامد برای پدر خودم و جمعی از دوستان و همشهریان او واقع شد و آن داستان، دراز است... پدر من – که دست از طبیعت خود نمیتوانست بردارد- اولین روزنامه غیر دولتی را در همین شهر طهران تاسیس کرده و مندرجات آن را مشتمل بر مطالبی قرار داد که کمکم چشم و گوش مردم را به منافع و مصالح خودشان باز کرد. ... یک روز پرسید: مقالهای که امروز برای روزنامه نوشتهام خواندی؟ عرض کردم: بلی. پرسید: دانستی چه تمهید مقدمهای میکنم؟ من در جواب تامل کردم. فرمود: مقدمه میچینم برای اینکه به یک زبانی حالی کنم که کشور قانون لازم دارد. مقصودم این است که این حرف را به صراحت نمیتوانست بزند و برای گفتن آن، لطایفالحیل میبایستی بکار {می}برد.. » (مجله یغما، شماره 142،1339 ش، صص 65 و 66)
3.نهاد آکادمیک: فروغی در توسعه نهاد آموزشعالی مدرن ایران سهیم شد چه در جای استادی و مدیریت مدرسه سیاسی، بعد از پدر و چه در حمایت از برادرش در تأسیس دارالمعلمین. «مدرسۀ علوم سیاسی هم کار شعبۀ ادبی دبیرستان را می کرد و هم کار دانشکده را، چون که هنوز دبیرستانها به جایی نرسیده بودند که محصلین برای تحصیلات عالی تهیه نمایند.... مشیرالدوله اخیر علاوه بر ریاست آموزشگاه ددرس حقوق بین الملل هم می داد..بنده هم بعد ازفوت یکی از معلمین چون سنم مقتضی شده بود به معلمی تاریخ برقرار شدم. پس از چندی ...ریاست آموزشگاه را به پدرم دادند ومن هم معاونتش می کردم وبعد از وفات او ریاست به بنده تعلق گرفت...اول کتابی هم که در علم ثروت به زبان فارسی نوشته شد آن است که من برای دانش اموزان همین آموزشگاه از فرانسه ترجمه کردم..مدت تحصیل را زیاد کردم واز چهار سال به پنج سال رسانیدم وان را دو دوره کردم. یک دورۀ مقدماتی ویک دوره مؤخراتی...مقصود از این ترتیب این بود که چون دبیرستانها ترقی کنند ..ما از سنوات دوره مقدماتی مستغنی شویم»(فروغی،1387: 1، 339-342).
4.نهاد ترجمه : دوره ای که در ایران هنوز نهادهای مستقل پژوهشی وجود نداشت، نخستین برنامه های پژوهشی و مطالعات تاریخی وادبی را نخبگانی معدود عمدتاً در درون دولت به راه می انداختند و نسل های نخست محققان ما فرصت می یافتند در چنین مکان های دولتی که نوعا موقت وناپایدار هم بودند کار بکنند. نمونه اش «ادارۀ انطباعات»ِ اعتمادالسطنته در دوره ناصری است که نسل های پیشروِ محققان در آن به تصحیح متون یا تصنیف کتب دست می زدند مثل مرآه البلدان، تاریخ اشکانی و ساسانی، منتظم ناصری. فروغی پدر از جمله این محققان بود. فروغی پسر نیز از همین جا آغاز کرد. (واردی،1391: 56). او که از کودکی به تحصیل و آموزش مدرن روی آورد. جزو اولین نسلی در ایران است که زبان انگلیسی آموخته است و این علاوه بر زبان خارجی مرسوم آن دوره یعنی زبان فرانسه بود. به دارالفنون رفت. ابتدا با تحصیل پزشکی آغاز کرد ولی بعد تغییر مسیر به ادبیات و فلسفه داد. به سبب مهارتهای زبان بود که وارد دارالترجمه وزارت انطباعات شد و فعالیتها وابتکاراتی در آنجا از خود برجای گذاشت(واردی،1391: 62-57).
5.نهاد زبان فارسی: فروغی نقش مهمی داشت در تولید نهاد زبان و ادبیات فارسی و هویت تمدنی و فرهنگی ایران با تأسیس فرهنگستان به همراهی علیاصغر حکمت در سال 1314 وعهده داری ریاست آن. فروغی از این طریق سخت برای خلوص زبان فارسی کارکرد . همچنین او هزاره فردوسی (1313) را به راه انداخت و سرانجام به تصحیح متون ادب مثل شاهنامه، سعدی، حافظ، خیام و ... همت گماشت.
6.نهادهای مدنی و مطبوعاتی مستقل : کوششی هم از سوی فروغی برای تولید نهادهای مدنی و مطبوعاتی مستقل می بینیم. چند نمونه عبارت بودند از : نخستین نشریه غیردولتی «تربیت» که در قبل از مشروطه تا سال پیروزی آن(1274 تا 1285) در کنار پدر برایش فعالیت کرد. محیط طباطبایی خاطره ای از فروغی نقل می کند که پدرش با سید جمال نیز مراوده داشت و سید او را به راه اندازی روزنامه ملی وازاد توصیه می کرد(طباطبایی،1367: 53-54 ). فروغی همچنین باشگاه فردوسی را در 1313 پدید آورد. سومین نمونه شرکت فرهنگ بود که در اوایل مشروطه او با اصحاب مدرسه سیاسی به وجود آورند. وقتی کار فروغی از سطح مدنی به منطقه سیاسی نزدیک میشود و کار او را در تولید نهادهای حزبی و سیاسی ردیابی می کنیم با انواع نقاط ابهام روبه رو هستیم: عضویتش در جامعة آدمیت طی اوایل مشروطه و سپس پایهگذاری لژ فراماسونری که تشکیلاتی با درونمایة تجددخواهانة فرهنگی و اجتماعی و علمی و آموزشی، و مشی لیبرالی و امانیستی بود اما پر از زوایای تاریک و اسرار آلود سازمانی و خط و ربط برون مرزی.
منابع
افلاطون، آریستوکلس(1384). حکمت سقراط. ترجمه و نگارش محمدعلی فروغی. مجموعه آثار افلاطون، 2. تهران: جامی.
حقدار، علی اصغر (1384). محمدعلی فروغی و ساختارهای نوین مدنی . تهران: کویر.
فراستخواه، مقصود (1396). عبور از پایان ایران. ماهنامۀ اجتماعی، اقتصادی ، فرهنگی « ایران فردا »دورۀ جدید، ش 30، خردادماه 1396: 22-24.
فراستخواه، مقصود (1387). سرگذشت وسوانح دانشگاه در ایران. تهران: آگاه.
فروغی، محمد علی(1387). مقالات فروغی. دوجلد، به کوشش محسن باقر زاده ، تهران: توس.
فروغی، محمدعلی (1317). سیر حکمت در اروپا. تهران: زوار. چاپ دوم
فروغی، محمدعلی (1382). حقوق اساسی یعنی آداب مشروطیت اول، اولین کتاب حقوق اساسی در ایران. به کوشش علیاصغر حقدار. تهران: کویر.
فروغی، محمدعلی (1390). آیین سخنوری، جلد اول و دوم. ویراستة کورش نسبی، تهران: زوار.
طباطبایی ، محیط (1367). تاریخ تحلیلی مطبوعات ایران. تهران: بعثت.
واردی، احمد(1391). زندگی و زمانه محمد علی فروغی. ترجمه عبدالحسینی آذرنگ. تهران. نامک.
یغما( دورۀ مجله یغما ). شماره 142،1339.
سرمایه اجتماعی سرگردان
و
سرمایه اجتماعی «تأسیس یافته»
در ایران
منتشر شده در : صدا ، ش 128، یازدهم شهریور ماه 1396، صص26-28.
1.بیان مسأله
چرا سرمایه اجتماعی مهم است؟ چون پایین بودن سرمایه اجتماعی به این معناست که ذخیرۀ اعتماد اجتماعی در جامعه به قدر کافی وجود ندارد . در نتیجه هزینه مبادلات بالا میرود، سرمایه گذاری دشوار میشود و توسعه اقتصادی به مانع برمیخورد. از سوی دیگر ضعف سرمایه اجتماعی به معنای مخدوش شدن پیوندو مشارکت است، به معنای بیتفاوتی اجتماعی است و این مطمئنا به فرایندهای «دموکراسی شدن» در یک جامعه لطمه میزند. همچنین هر نوع مشکل در سرمایه اجتماعی میتواند تهدیدی برای اخلاق عمومی باشد والگوهای خاموشی از رفتار های آسیب زا وپرهزینه تکثیر بکند. به همین صورت بحران سرمایه اجتماعی سبب می شود پروژه های ملی وبین المللی ایران کارامدی و بازده مطلوب نداشته باشند، کارایی سیستم ها از بین برود، کیفیت خدمات در بخش عمومی افت پیدا بکند، کیفیت زندگی و رفاه اجتماعی دشوار شود ومابقی قضایا.
2.مفهوم اصلی به دست آمده از مطالعه
از شاخص سرمایه اجتماعی در ایران نشانه های نگران کنندهای میرسد ولی مقادیر آن فرق میکند چرا؟ در برخی شاخصهای جهانی، ایران جزو آخرین ده کشور قرار دارد. بنا به برخی از آنها درچند ده تای آخر هستیم ولی در بعضی نیز رتبۀ ما در خط مرزی متوسط دیده میشود. هیچیک از این سه حالت مطلوب نیست اما اولی دهشتناک، دومی دردناک و سومی دور از شأن جامعه ایران است. طبق شاخص «موفقیت سرمایه اجتماعی» (SCA) ، ایران در میان 117 کشور، رتبه 110 دارد(Lattin & Young, 2015). این درحالی است که بنابر شاخص لگاتوم، در یکی از ابعاد آن که سرمایه اجتماعی است، رتبه ما از 149 کشور، 74 است(Legatum Prosperity Index, 2016). اگر بخواهیم این دو رتبه را با یک مقیاس بیان بکنیم درحالی که اولی ما را از 100 مورد در رتبۀ 94 نشان میدهد، طبق دومی از 100 مورد در رتبۀ 49 هستیم.
پس این پرسش به میان می آید که تفاوت مقدار شاخص ها را چگونه میتوان تفسیر کرد؟ تفسیری که نویسنده بر اساس مجموعه مطالعات وشواهد در دست خود به آن رسیده است، این است :
یعنی در این کشور ظرفیت های اعتماد و پیوند وهمبستگی و مشارکت و همدلی کم وبیش وجود دارد اما نمیتواند نهادینه و تأسیس بشود. به بیان دیگر ساختارها و سیستم های مناسبی نیست که این ظرفیت ها را متحقق بکند.
3. ایضاح مفهوم
در جوامع پیچیده امروزی، سرمایه اجتماعی همچون اعتماد و مشارکت، چیزی فراتر از سطح چهره به چهره و فیزیکی و بی واسطه است. به تعبیر گیدنز، اعتماد در جامعه امروزی حالت انتزاعی دارد و در قالب قوانین و سیستم های اجتماعی و نهادها جریان مییابد. شما باید به یک تکه کاغذ کوچک یا حتی پیام الکترونیکی مجازی، به عنوان پول ملی با پشتوانه اعتماد بکنید، به بانک و به نشانه استاندارد و به سیستم بیمارستان واتاق عمل و فرایندهای قضایی و به صندوق انتخابات و امنیت سرمایه گذاری و مالکیت فکری و بقیه نهادها و ساختارها باید اعتماد کنید تا بگویند که شما از سرمایه اجتماعی برخوردار هستید. به بیان دورکیم در اینجا با «اعتماد تعمیم یافته» سرو کار داریم. یعنی اعتماد به این یا آن فرد بخصوص کافی نیست بلکه اعتماد به «دیگریِ تعمیم یافته» لازم است تا شبکه ای از اعتماد توسعه پیدا بکند ونهادینه بشود.
اعتمادْ قابل تقلیل به حالات «علم النفسی» نیست بلکه به صورت اجتماعی ساخته میشود. در اینجا تأکید میکنم که اعتماد باید تأسیس اجتماعی بشود. انتظار اینکه سرمایه اجتماعی مثل اعتماد، همدلی، پیوند و مشارکت در یک جامعه به گزاف بالا برود یا در وضع مطلوبی بماند، درواقع « ابله فرض کردنِ» مردم است. مردم به معنای عام کلمه عاقل اند. یعنی به طور متوسط برای زیستن در یک شرایط اجتماعی، به «عقلانیتی هدف – وسیلهای» میرسند و برحسب تجارب زیستۀ خود به انتخاب های عقلانی و نهایتاً به نوعی «انتخاب اجتماعی» دست میزنند. مردمْ سرمایۀ اعتماد خود را ارزان نمی فروشند بیخود مشارکت نمیکنند و بیدلیل همدل نمی شوند.
وقتی میبینیم که رتبه جهانی نیوزیلند در سرمایه اجتماعی «1» و رتبه استرالیا «2» و کانادا «3» است بدین معنا نیست که در آنجا مردمانی خوش باور و ساده لوحی زندگی میکنند، بی حساب وکتاب اعتماد میکنند و یک سوت بزنید همه به صف انتخابات میایستند و هر سازی زده بشود بازهم مشارکت میکنند. بلکه بدین معناست که در آنجا ساختارهای اعتماد ساز و مشارکت پذیرِ کارآمدی هست، قانونمندی گره گشایی هست و در نتیجه همکاری سازندهای جریان مییابد و نظام هنجاری و قواعد عمل به شکلی قابل اعتماد تنظیم میشود، روحیات وخلقیات[1] مثبت وادراک مثبت پرورش می یابد و تعهدهای متقابل به وجود میآید، مردم در نهادهای مدنی و غیر دولتی عضویت مؤثر ومشارکت داوطلبانه می کنند، شفافیت و پاسخگویی شکل میگیرد، پرونده های قضایی کاهش می یابد، اعتماد های متقابل افقی وعمومی بسط می یابد، شکاف دولت وملت از بین می رود و پایداری حاصل میشود و این یعنی :
«سرمایه اجتماعی تأسیس یافته». من برای موجّهیت این تفسیری که از داده های جهانی به دست می دهم، سعی کرده ام دلیل آوری بکنم و بر شواهدی انگشت بنهم. البته تفسیر و استدلال اینجانب میتواند محل نقد و ایراد و بررسی و ملاحظه قرار بگیرد. در این یادداشت فقط می توانم به شمه ای از آن اشاره بکنم.
4. بحث ونتیجه گیری
به نظر من وقتی از سرمایه اجتماعی در ایران سخن میگوییم لازم است بین «سرمایه اجتماعی سرگردان» و «سرمایه اجتماعی تأسیس یافته» تمایز قائل بشویم. در مطالعات و پیمایش ها و سنجش سرمایه اجتماعی به این تمایز توجه بکنیم . آنچه در این یادداشت تقدیم شد در واقع می تواند پیش نویس صفر وخام نظریه ای برای سرمایه اجتماعی در ایران باشد و محققان و منتقدان واستادان بزرگ این کشور در این زمینه اظهار نظر وحک واصلاح بفرمایند. این دانش آموز به دقت از آنها بهره خواهد گرفت. در ایران ظرفیتهای سرمایه اجتماعی نسبتاً خوبی هست ولی سرگردان اند. مشکل ما عمدتاً در «سرمایه اجتماعی تأسیس یافته» است. به عبارت دیگر در زیر پوست این جامعه میل به موفقیت، اعتماد، همدلی و مشارکت و همبستگی هست(فراستخواه، ما ایرانیان، 1396). اینجا زندگی همچنان جاری است. اما نمیتواند تأسیس پیدا بکند . سیستم ها و ساختارها و قوانین مناسب پای برجایی برای متبلور ساختن و صورت بندی پایدار این روح موفقیت خواهی و پیوند و ا عتماد و مشارکت ایجاد نمی شود بلکه سیستم های ما قدری نیز این سرمایه اجتماعی سرگردان را خسته و درمانده میکنند، از پای میاندازند و دست آخر به وازدگی، سرخوردگی، انفعال، بی تفاوتی، بی اعتمادی، ناهمدلی و بیگانگی اجتماعی سوق میدهد.
اگر در شاخص سرمایه اجتماعی« SCA » چنانکه اندکی پیش گفته شد در ده تای آخر قرار داریم، برای آن است که در آن شاخص چنانکه از عنوانش پیداست تأکید بر «موفقیت سرمایه اجتماعی هست. در این شاخص ما مقیاسهایی مثل حکمرانی خوب، کیفیت قوانین، پاسخگویی، حقوق و آزادی ها و برابری قدرت خرید داریم ودر نتیجه معدل نمره های ما به کمترین مقدار در جهان می رسد. این را متأسفانه شاخصهای جهانی دیگر نیز تأیید میکند. مثلاً در «شاخص جهانی شفافیت و مصونیت از فساد» طبق گزارش 2016، ایران از 176 کشور در رتبه 131 دیده میشود و مقیاس شفافیت ما از 100 نمره فقط در حدّ 29 است (سالهای قبل حتی تا 25 نیز تنزل کرده بود). دوباره سه کشوری را که قبلاً در رتبه های اول سرمایه اجتماعی دیدیم به یاد میآورم یعنی نیوزیلند، استرالیا و کانادا که در اینجا نیز می بینیم مقیاس شفافیت آنها حوالی 80 تا 90 (از صد نمره ) است (Transparency International Index ,2016). در شکل زیر نشان داده می شود:
بنابراین علت اینکه در شاخص لگاتوم، مقیاس سرمایه اجتماعی ایران در خط مرزی متوسط دیده میشود (74 از 149) آن است که ، بخش بزرگی از ساختارها و قوانین و شرایط سیستمی (که برای برای سرمایه اجتماعی لازم است) در شاخص لگاتوم جداگانه و درضمن ابعاد و مؤلفه های دیگر منظور شده است و سنجیده می شود و در آنجا متأسفانه از اطلاعات مربوط به ایران نشانه های خوبی نمیرسد مثلاً از کل 149 کشور سنجیده شده، رتبه ما در آزادی های فردی 145 ، در کیفیت حکمرانی 136 ، در ایمنی و امنیت 120 ، در شرایط کسب وکار 114 و در محیط زیست 111 است. برای همین است که نمره سرمایه اجتماعی ما جدا از اینها تا حدی بهتر می شود (Legatum Prosperity Index, 2016). در شکل زیر نشان داده شده است:
پس مشکل ما در اینجا نیز همچنان شکاف میان سیستم و زندگی به معنای هابرماسی آن است. زندگی در این جامعه میل به پویایی و پیشرفت و قابلیت دارد ولی سیستم ها چندان نمیتوانند از آن پشتیبانی رضایتبخشی بکنند، حتی مانع نیز می شوند. سرمایه اجتماعی ایران در سطح زندگی، واجد ظرفیت هایی هست ولی چرا به «سرمایه اجتماعی سرگردان» تبدیل می شود ؟ چون نمیتواند به سطح «سرمایه اجتماعی تأسیس یافته» ارتقا پیدا بکند و نهادینه بشود و به پایداری و به درجات بلوغ برسد. یک شاهد دیگر را در شاخص دموکراسی «اکونومیست» می بینیم . در آنجا دموکراسی با 5 مؤلفه سنجیده میشود . نمره ما در مؤلفۀ مشارکت 33/3 است و در مؤلفه فرهنگ سیاسی نمره 13/3 داریم، اما وقتی نوبت به مؤلفه ای ساختاری یعنی روال ها و سیستم های مربوط به آزادیهای مدنی می رسد نمرۀ ما یکباره به 47/1 تنزل پیدا میکند و در قوانین و ساختارهای انتخاباتی و کثرت پذیری از این هم پایینتر میآید.(The Economist democracy Index, 2016) در شکل زیر ارائه می شود:
نتیجه گیری بحث این است که جامعه ایرانی، جامعه ای پویاست ولی سیستم ها و نهادهایش نیاز به اصلاح دارد. سرمایه اجتماعی در ایران سرگردان مانده است و لازم است به «سرمایه اجتماعی تأسیس یافته» ارتقا پیدا بکند. این یک مسئولیت مشترک است و مستلزم کار و کوشش و کنش همگانی و تعاملات خلاق وانتقادی و سازندۀ میان دولت و مردم و نهادهای مدنی و سازمانهای غیر دولتی و محلی است. یک نمونه از سرمایه اجتماعی سرگردان همین«انتخابات اخیر ریاست جمهوری» بود که امسال به لطف حق و با جان سختیِ جامعۀ ایرانی، در نقطه مبارکی لنگر انداخت، اما آیا دولتیان و وزرا و مدیران با برنامه ها ومدیریت وابتکارات خود خواهند توانست به ارتقای این سرمایۀ سرگردان در جهت «سرمایه اجتماعی تأسیس یافته» کمکی بکنند؟
منابع
فراستخواه، مقصود(1396). ما ایرانیان. تهران: نشر نی، چاپ شانزدهم.
Lattin, Ronald and Stephen Young. Caux Round Table. “Country Ranking: Social Capital Achievement.” April 19, 2015.
Legatum Prosperity Index, 2016. http://www.prosperity.com/
Transparency International Index ,2016 . https://www.transparency.org/whatwedo/publication/corruption_perceptions_index_2016
The Economist Intelligence Unit's Democracy Index,2016, https://infographics.economist.com/2017/DemocracyIndex/
روزنامه ایران ، 8 شهریور 96، صفحه 12
روزنامه ایران، 8 شهریور 96، صفحه 13
بخشی از مصاحبه لیدا فخری ومهسا رمضانی :
مشارکتهای نخبگان در تصمیم سازیهای که روحانی در دولت یازدهم وعده داده بود،بعد از چهار سال چقدر محقق شد؟ و در حال حاضر اصحاب علم در روند امور کشور چقدر دخیل میشوند؟
دکتر فراستخواه:در این بحث ما نیازمند تبار شناسی هستیم. به نظر من، مناسبات دولت و دانشگاه در ایران پساانقلاب مناقشهآمیز بود و تا به امروز هم ادامه دارد. به تعبیری، نسبت میان دولت و دانشگاه به نحو رضایتبخشی سامان نیافت.
اولین نسبتی که دولت با دانشگاه داشت، تصرف بود. دولت دانشگاه را در انقلاب فرهنگی تصرف کرد و آقایان دانشگاه را مایهضلالت دانستند، که باید کنترل میشد.
در مرحله بعد،دانشگاه را طبق شواهدی که در کتاب «سرگذشت و سوانح دانشگاه» آوردم، تولیت کردند تا آنجا که برنامهدرسی دانشگاه ها، جذب هیات علمی، گزینش دانشجوها، تنظیم پردیس دانشگاهها و ... را نیز در دست گرفتند. این روند،10 سال طول کشید.
بعد ها در دوره ریاست جمهوری آقای هاشمی و در دولت سازندگی ، نگاه به دانشگاه تلطیف شد و به این نتیجه رسیدند که دانشگاه را تمشیت کنند و دانشگاه میتواند به توسعه و سازندگی کمک کند. اینجا علم به مثابه ابزار و کالا درآمد و کالایی شدن دانشگاه مطرحشد و هنوز هم این نگاه ادامه دارد. تا اینجا دانشگاه کمی ارتقاء مقام پیدا کرده است اما به عنوان یک بازوی کارشناسی وعلمی که در چارچوب ایدئولوژی رسمی می اندیشد و اینجا است که دانشگاهیان به سوژه های سر به زیر بدل میشوند.
در دوره اصلاحات گفتند نه تصرف، نه تولیت و نه حتی تمشیت با نگاه ابزاری. بلکه دانشگاه را تکریم کردند و علم فضیلت دانسته شد. در این دوره، به تدریج شرایط برای حضور و بروز دانشگاهیان فراهم شده بود که با اتمام دوره اصلاحات، صفحه برگشت و مجددا ما تحقیر دانشگاهیان و نادیده انگاشتن آنها را شاهد بودیم. این دوره هم تمام شد اما دانشگاه همچنان به زندگی اش ادامه داد و جالب آنکه به رغم تمام در هم کوفتگیها و در هم ریختگی ها زنده بود و نشان داد که در جوهره خود آن ظرفیت آکادمیک و بلوغ لازم را دارد.
دورهاول،دولت روحانی به نظر من، تعارف اجتماعی با دانشگاه بود. به تعبیری با دانشگاهیان تعارف میکنند و از آنها می خواهند تا به مسائل مبتلابه جامعه بیاندیشند و در جامعه حاضر باشند . مرتب می پرسند که چرا دربارهمسائل اجتماعی کار نمیکنید. هیچ وقت هم تحقیر آمیز صحبت نمیکنند . الان دیگر آن فکر تصرف و تولیت و تمشیت دانشگاه از بیرون واقعا بی آبرو شده است، آن پوپولیسم دولتی تحقیر کننده دانشگاه هم دیگر بازار ندارد و چون آقای روحانی به قدر کافی بلوغ سیاسی دارد، خودش هم دانشگاهی هست در نتیجه یک مقدار تعارف میکنند با دانشگاهیان. به نظر من آن چیزی که اتفاق نیفتاده است این هست که از تعارف کم کنند و بر مبلغ بیفزایند.
الان وقت تعارف نیست وقت تحویل علم به خود دانشگاهیان است. واقعاً انتظار من هم به عنوان یک شهروند وهم به عنوان یک معلم کوچک متعلق به دانشگاه واجتماع علمی از دولت دوازدهم، که خود نیز به آن رای داده ام، استیفای حقوق دانشگاه و استرداد حقوق دانشگاهیان است. دانشگاه به تعارف نیاز ندارد. آن چیزی که دانشگاهی میخواهد، استرداد حقوقش است؛ یعنی، تبدیل تصرف به تحویل. علم را به خود دانشگاهیان بدهند. تحویل علم به اهل علم. تحویل دانشگاه به دانشگاهیان.
معتقد هستم دانشگاهیان بیشتر از هر قشر دیگر بلوغ و عقلانیت دارند و می توانند خود را اداره کنند. پس من مطالبه اصلی دانشگاهیان را تحویل دانشگاه، و استرداد حقوقشان میدانم. آن چیزی که دانشگاه مطالبه دارد، قدرت سپاری است. یعنی توانمندسازی دانشگاه و بازگرداندن اختیارات لازم به دانشگاه که درواقع من آن را خلاصه میکنم در استقلال نهادی، در حالی که الان بیشتر استقلال صوری دانشگاه مطرح است. در حالی که آن چیزی که ما لازم داریم استقلال نهادی دانشگاه است.
برای رسیدن به استقلال نهادی سه گامی که به دولت پیشنهاد میکنید، چیست؟
دکتر فراستخواه: گام اول این است که وزیر علوم را مجمع دانشگاهیان معرفی کنند. وزیر علوم در ایران باید توسط مجمع دانشگاهیان، انجمن دانشگاهها تعیین شود. این در حالی است که ما در ایران انجمن دانشگاه ها نداریم.
در دیگر کشورها این چنین است ؟
دکتر فراستخواه: بله. انجمنهای دانشگاهی در دنیا وجود دارد، هم در سطح بینالمللی هم در سطح ملی. ما ده مدل دانشگاه در ایران داریم، دانشگاه دولتی، غیرعلوم پزشکی، دانشگاههای علوم پزشکی، دانشگاههای غیرحضوری، موسسات غیرانتفاعی، دانشگاه آزاد، دانشگاههای مجازی ، دانشگاه های فنی حرفه ای و علمی کاربردی، و انواع دانشگاههای دیگر. ما مجموعهای از انواع دانشگاهها داریم. باید رؤسای آنها تشکلی ایجاد کنند و انجمن مستقل دانشگاههای ایران را تشکیل دهند و ضمن اینکه در طول سال ها ونیمسال ها جامعه دانشگاهی ایران را نمایندگی و هماهنگ می کنند و حمایت می کنند ومشکلات ومسائل کلان آن ها را دنبال می کنند، در زمان تغییر دولتها نیز سه نفر را به دولت به عنوان وزیر علوم معرفی کنند. و رئیس جمهور از میان آنها دست به انتخاب بزند. اگر حمایت بکنند واجازه بدهند تا مجمع دانشگاهها ایجاد شود میتواند وزیر علوم را هم مجمع دانشگاه تعیین کند.
دومین مطالبه دانشگاهیان به باور من، خارج شدن ریاست دانشگاه از وضعیت کنونی پست سیاسی است، چهار دهه است که ریاست دانشگاه یک پست سیاسی شده است و از بالا تعیین و انتصاب میشود. در حالی که رئیس دانشگاه، باید منتخب استادان خود دانشگاه باشد. درهیچ کجای دنیای پیشرفته وتوسعه یافته و حتی درحال توسعهموفق اینقدردانشگاه تابعی ازتغییرات دستگاه اجرایی نیست!
در پس این صحبت ها، یک فرض وجود دارد و آن، این است که ادراک دولت دوازدهم از خود چه هست؟ آیا دولت یک دستگاه اجرایی است که فقط تولید خدمات می کند؟ یا اینکه نه، دولت دوازدهم به طور خاص وبرحسب شرایط انتخابات و کمپینی که شد و24 میلیون رأی یک واسطهاجتماعی است. یک« Social agent » است. اگر ادراک دولت از خودش( به اصطلاح« self-perception» او ) این دومی باشد صحبتهای من موضوعیت دارد، آن وقت هست مه میگوییم رسالت دکتر روحانی درچهارسال پیش رو، آزادسازی دانشگاه است.
سومین گام، تمرکززدایی است. یعنی دولت به جریان تفویض اختیارات کمک کند و قدرت را به مناطق ده گانهکشور بسپارد. خوشبختانه زمینههای نسبتاً مناسبی وجود دارد که کل کشور به ده منطقه تفکیک شده است. مثلاً منطقهیک تهران و البرز است. منطقهدو، استانهای شمالی است. همینطور مناطق دیگر که هر منطقه از چند استان مجاور همگن تشکیل بشود و قدرت علم وفناوری در سیاست های آمایشی و منطقه ای متناسب با نیازهای استان ها، به آنها واگذار شود.
چهارم، به اعتقاد من، دولت باید هیاتهای امنای دانشگاهها را تقویت کند به طوریکه اختیاردار کل دانشگاه شوند،تا دیگر نیازی به وزارت علوم نباشد و وزیر علوم تنها، کارهای اساسی ( آن هم کارهای حمایتی وارزیابی عالی ملی نه مداخله در کار دانشگاه ودانشگاهیان) را در سطح خیلی کلان در دستور کارخود قرار دهد. در دانشگاه های خارج از کشور یک دانشگاهی نمیداند ونمی خواهد هم بداند وحوصله اش را ندارد که در دولت چه خبر است و با دانشجویش اختیاردار کل دانشگاه است. میتواند خود را اداره کند، برای خود برنامه ریزی کند، هیات علمی و دانشجو جذب کند، برنامهدرسیاش را بنویسد و خودگردانی داشته باشه و وظیفهدولت، تنها حمایت از دانشگاه است.
چرا باید از دانشگاه حمایت کند؟
برای این که دانشگاه خیر عمومی ایجاد میکند. دانشگاه بنگاه نیست که فقط به سود خود کار کند بلکه برای آینده این سرزمین مان دانش تولید کرده و سرمایهانسانی تربیت میکند. پس انتظار می رود که دانشگاه در هرکجای دنیا مورد حمایت عمومی واقع شود واز بودجه های عمومی اعتبار کافی در اختیارش قرار بدهند ودر قبالش از او پاسخگویی اجتماعی در مسائل علمی بخواهند.
پنجم، دانشگاه در جامعه بین المللی عضویت پیدا کند. ما بر اثر سیطرهسیاست خارجی انزواگرایانه و تنش زا، دانشگاه را از محیط علمی بینالملل جدا کردیم و دانشگاه این اختیار را ندارد که در خیلی از مجامع عضویت پیدا بکند و با دانشگاههای خارج ارتباطات و همگامیهای علمی و بینالمللی داشته باشد.
امروز اگر یک دانشگاه بخواهد با یک دانشگاه خارجی همکاریهای علمی به معنای تربیت دانشجو، مبادلهاستاد و دانشجو، رسالههای دکتری مشترک و .... داشته باشد، اینقدر با مشکلات امنیتی و حکومتی مواجه میشود که ترجیح می دهد این کارها را دنبال نکند. در نتیجه به نظر من مطالبات دانشگاهها روشن است و آن تحویل علم به اهل علم و دانشگاه به خود دانشگاهیان.