مقصود فراستخواه

فضایی میان ذهنی در حوزه عمومی نقد و گفت وگو

مقصود فراستخواه

فضایی میان ذهنی در حوزه عمومی نقد و گفت وگو

به فرمان غضب؛ (چرا قذافی چنین کشته شد؟)

بنده نمی دانم او چگونه کشته شد؟ در میدان جنگ که کشته نشد. بنا به فیلمهایی که رسانه ها نشان می دهند گویا پس از دستگیری در دست مخالفانش به قتل رسید. صحنه های آزار دهنده ای از کشته شدن یک اسیر جنگی. معلوم نیست که آیابر سر توهّم دیوانه وار حقانیت خود مقاومت می کرد و چنین شد یا آتش خشمی در میانۀ آن جمع زبانه کشید؟ همینطور داستان کشته شدن  پسرش ومابقی قضایا.

 علم که از پاکیزه ترین نظام های معرفت بشری است بیش از پرسش چیستی وچگونگی، درپی چرایی است. اما اینجا سخن در چرایی مقاومت قذافی نیست. قدرت، می تواند ابتدایی ترین وعمومی ترین سطح ادراک عقل اجتماعی  واخلاقی و عرف عام را از  کسان سلب بکند. برخی اصحاب قدرت ، این بیخردی مبتذل را در همان ابتدای تصاحب قدرت از خود نشان می دهند ودیوانه وار بر آن چنگ می اندازند، بعضی در حفظ وابقای بساط قدرت وریاست است که کارشان به جنون ومالیخولیا  می کشد، وسرانجام اندازۀ بی عقلی اغلب آنها تا به جایی می رسد که حتی نمی توانند در آخرین لحظه ها نیز عاقلانه از قدرت کنار بکشند. قذافی نگونبخت این هرسه بود.

از سوی دیگر بیخود نیست که گفته اند ایدئولوژی «معرفت کاذب» است. آگاهی وارونه ای که احساسات واعمال هزاران امثال قذافی را شکل وجهت می دهد، به نام هویت لیبی و مانیفست کتاب سبز وایستادگی دربرابر امپریالیسم غربی، وهویتها و عقاید و ایدئولوژی های دیگری از این نوع، هرکاری و هرهزینۀ انسانی وملی وبشری را توجیه می کند، همانگونه که شاهد صورتهای ویرانگر دیگری از  این نوع معرفت دروغین در سایر گوشه های  منطقه و جهان بودیم وهستیم.

 اما آنچه بنده را به این نوشته واداشت دیدن فیلم لحظه های آخر به هم رسیدن گروه قذافی ومخالفان خشمگینشان بود. تمایز این نوع فیلمها به آن است که گرفته و دیده می شوند به جای صدها هزاران صحنه های مشابه وبدتری که نه گرفته می شوند ونه در برابر دیدگان عموم قرار می گیرند. هر روز وشب در میدان ها و دیوانها و زندان هایی که  به نام  زیباترین کلمه های بشری والبته به کام سیری ناپذیر دیوانه وارترین صورتهای ایدئولوژیک از  قدرت، برپا می شوند ، غلیان خشم ها  وخشونتها بیداد می کنند. اما ما آنها را نمی بینیم. شاید بخشی به گوشمان می رسد ولی  تااین حد تکانمان نمی دهد. چشم از حساس ترین و نجیب ترین اعضای بشر است و چه بسا بی اعتنایی هایی را تاب نمی آورد که  متأسفانه ذهن و گوش بی صاحب ما به آن خو گرفته است. به قول مولانا اُستُن این عالم، غفلت است . برای همین است که  تنها گاهی اینجا وآنجا صحنه هایی از خشونت رسمی وغیر رسمی می بینیم و زجر می کشیم ولی سپس به تخدیر فراموشی درمان می کنیم!

 غضب، یکی از مشکلات ساختار روانتنی واجتماعی ماست اما وقتی از  حد ناراحتی های متعارف  زندگی روزمره بیرون  می رود ، شرایط بشری را برای زیستن به طرزی فاحش دشوار می کند. آن ناراحتی ها را می شود به تذکرهای دوستان ، با انفاس خوش معلمان ومربیان ودر پناه قانون و حق وحقوق تقلیل بدهیم و کم وبیش به چاره جویی تنشهای زندگی خویش برآییم اما با این صورتهای پیچیدۀ غضب چه کنیم؟

لیبی ظاهرا از چنگ اقتدارخواهی قذافی بیرون می رود اما مشکل غضب وخشونت در الگوهای پیدا وپنهان فکری ورفتاری، مترصد بازخیز وبازتولید در انواع شکلها هستند . داستان لیبی داستان مکرر همۀ ماهاست. یکّه سالاری و غلبۀ گروهی معدود (اعم از هر نوع گروه به هر شکلی و با هر ایدئولوژی) بر جامعه وسایر گروه ها سبب می شود که خشم ها وخشونتهای بشری از حد مشاجرات وتنشهای در مقیاس کوچک فراتر بروند و با مقیاسی بزرگتر ودر شکلی سیستماتیک بر حوزۀ زندگی عمومی مردمان جولان بدهند ونه تنها منشأ تضییع حقوق جبران ناپذیر آحاد وگروه های دیگر بشوند بلکه با خود ودربرابر خود، رشتۀ دراز پیچ در پیچ دیگری از حلقه های خشم ونفرت ایجادبکنند. این همان سیکل های معیوب غضب وخشونت است که به جان فرهنگها وجوامع  وانسانها می افتد وزندگی را بر همۀ آنها تباه می کند.

حلقه های کور خشم وخشونت وقتی پنهان تر ومرموز تر و خطرناکتر می شوند که به جای ابراز شدن ساده در رفتارها وکلمات بی میانجی وروزمرۀ شخصی، به اشکال فرهنگی واعتقادی و ایدئولوژیک ونهادی وسیستماتیک در می آیند وگریبان بشریت را می گیرند. غضب جبار را دیگر نمی توان به نصایح سعدی چاره کرد چون این غضب در صورتهایی از دفتر ودستک ودستگاه ودیوان وقانون ومقررات وقوای قهریه در می آید. میرغضب ها در حقیقت مشهود ترین آثار این صورتهای نهادین خشم بودند.

اما خشم وخشونت وقتی صورت سیستماتیک پیدا می کند دیگر هیچ فرق ندارد که این در شکل دم ودستگاه سخت قذافی ظاهر بشود و ابتدایی ترین حقوق مخالفان را به خشم از آنها سلب بکند یا در شکل فرهنگ سیاسی نفرت  وخشم کور جماعتها غلیان بکند. اتفاقا این دومی مرموز تر و پیچیده تر است. آن پارۀ غضب را که ما در چهرۀ خودکامگان  و در صحنۀ  بگیر وببندها وکشتار ها وشکنجه ها به نکوهش می گذاریم چه بسا روز وشب در قالب انواع عقاید با خودمان حمل می کنیم. همان عقایدی که برای ما،  بورژوا یا پرولتاریا یا اجانب یا ملتهای عقب مانده یا کافران یا مذهبی ها و یا هر دیگری را  نفرت بار می کند ونمی گذارد چشمها با نگاه یک هم تبار انسانی درهمدیگر نجیبانه بنگرند. لعنها ونفرینها،صورتهای خفیّ خشونتی هستند که دیر یا زود سر برمی آورد و بیداد می کند.

گفتیم این صورتهای سیستماتیک آشکار ونهان خشم وغضب را نمی توان به نصیحت چاره کرد . هیجاناتی که گاهی از آستین قدرت منظم در بالا به صورت اقتدارگرایی وتمامی خواهی بیرون می آید و گاهی در این پایین  از قدرت نامنظم تودۀ جماعت سر بر می آورد؛ هر دو  لهیب خشم وغضب وخشونت هستند. آن اولی منشأ وباعث این دومی، واین نیز خاستنگاهی دیگر برای بازتولید نوع متفاوتی از آن است. حکمت کهن به ما می آموزد که قوۀ غضب باید به نیروی عقل مهار شود. همینطور است. اما نه عقل اندرزنامه ای که فقط در زبان  عاقلان ، تلفظ و تکرار بشود بلکه عقلی که در سیستمهای زندگی ما حلول بکند و نظامی نهادین پیدا بکند.

دموکراسی به رغم تمام نارسایی هایش  از آن نوع عقلانیتهای نهادمند اجتماعی است که بر غضب اصحاب قدرت مهار می زند، آنها را عادت می دهد که با عقلی اجتماعی دنبال قدرت بروند ، در قدرت بمانند واز قدرت کنار بروند . دموکراسی با قانونی کردن حق وحقوق گروه ها ، با ایجاد حوزه ای عمومی برای گفتگوهای مسالمت آمیز و  فراهم آوردن پلتفرم هایی واقعی برای حل رضایتبخش اختلافات ومناقشات وبویژه با ترویج فرهنگ آزاد منشی، آب بر آتش خشم ونفرت وخشونت می ریزد و  ناراحتی ها را در حد نسبتا متعارف تری نگه می دارد و قابل تحمل می سازد تا نه شاهد سالهای ملالت بار وپر مظلمۀ حکومتهایی از نوع قذافی باشیم ونه نظاره گر صحنه هایی آزار دهنده از سنخ فیلمهایی که امروز رسانه ها برای ما وفرزندانمان  تکرار می کنند.


فایل پی دی اف

ومرگ ، ترجیع بند یک ترانه شد....

ودختری در پی پدر دوید

ومرگ  ، ترجیع بند یک ترانه شد....

*****

گورستان، آرامگاه روانهای روشن و جانهای بی قرار است.

مرگ، آن سوی نزدیک زندگی ماست؛ «در مردگان خویش نظر می بندیم...  ونوبت خویش را انتظار می کشیم...»[1].

«آری گفتن» به زندگی با همۀ  ابهامات دلهره آورش، آری گفتن به مرگ نیز هست. مرگ پلی است از خویشتن به خویشتن، از این سوی هستی ما تا به آن سوی بی انتها.

مرگ از جنس نبودن نیست ، جزوی از طرح جهان ماست که در او مرگ وزندگی با هم سرشته اند.[2] مرگ همان روزنی  است بر دیوار زمان که «از آن چهرۀ من پیداست؛ ...می روم بالا تا اوج، من پر از بال وپرم...»[3]

مرگ ، به حقیقت، از آن ِ خود ماست؛ می توانند همه چیز را  و زندگی را  از ما بگیرند  ولی مرگ را نمی توانند.

 ما اینجا هستیم تا دوره کنیم «شب را وروز را وهنوز را»[4] وآماده شویم برای مردن: «زندگی صحنۀ یکتای هنرمندی ماست ، هرکسی نغمۀ خود خواند و از صحنه رود، صحنه پیوسته بجاست، خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد»[5] شاید برای همین است که «هیچکس را تا نمرده است نمی توان خوشبخت گفت»[6].

ما پیش از آنکه در پاره خطی از زمان  و در چارچوب کوچک تن خویش ظاهر شویم ، وجودی مواج ،سیال و پهناور داشتیم ؛ در آسمان ، در آب ، در هوا ، در خاک. «ما زاینجا وز آنجا نیستیم»[7]، صورتی از امر بی انتهاییم. این صورت، همۀ هستی ما نیست. بلکه حصّه ای از بیکرانگی با خود دارد. تعیّنی از عالم بی صورتی است در بدنهایی که با خود حسّ مبهمی از «بودن» و عطشی از درد جاودانگی دارند؛ حسّی از عشق، از ارزشهای شریف بشری،  از سهیم شدن در ظهور امکانات وجود ، از شکفیدن و متحقق ساختن ذات خویش  و تجلی هستی اصیلی که با انسانیت ما عیان وبیان می شود،دل می برد ونهان می شود.

 پایان نوبت عمر، پایان ما نیست، بازگشت ما به اصل خویش در عالم بی تعینی  است. مرگ، رجوع ما به عالم بی صورتی است، آنجا که هستی ونیستی از فرط خلوص یکی می شوند و  ازلّیت با ابدیّت در هم فرو می روند : «صورت از بی صورتی آمد برون ، باز شد که انا الیه راجعون »[8]

«انسان» می ماند؛  در سّری از به هم تنیدگی فنا وبقا؛ در ذهن همسایگان، در وجدان عمومی، در داستانهایی که نسل به نسل ( و به دور از روایت های مسلط)گفته می شود، در قانون کارما ودارما و دیگر استعاره ها وتمثیلات ادیان، در دفتر کائنات و سرچشمۀ کرانه ناپیدای وجودی که همچنان ساری وباقی  است.

 

 



[1] از احمد شاملو

[2]  اشاره به آیۀ  «الذی خلق الموت والحیوة لیبلوکم ایکم احسن عملا» : مرگ وزندگی طرح آزمونی است که کدام از ما در عمل نیکوتریم.

[3]  از سهراب سپهری

[4] از  شاملو

[5]  از ژاله اصفهانی

[6]  از رومن رولان

[7]  از مولانا

[8]  از مولانا

«درد نوشتی» نه برای همۀ غصه های این سرزمین

 

قرار بر این است که ما آدمیان با هم زندگی اجتماعی بکنیم. مبنایی ترین «اعتبار عقل عملی» که بلافاصله پس از این «قانون نانوشتۀ بشری» به میان می آید، عدل و داد است. «حُسن عدالت» و «قُبح ستم»، سنگ زیرین ساختمان جامعۀ انسانی است. حقانیت دین نیز اگر هست ، منوط به عدالت است. آن نوع دین ورزی که موجب بی عدالتی و قرین ستمگری باشد، مطمئناً از معنا وحقیقت تهی می شود. آن، حجابی وهمناک از خودخواهی های نامعقول ماست و ظلماتی در ظلمات است. هیچ دلیلی در هیچ کجای عالم برای بی عدالتی آدمی وجود ندارد. این  دلایل اند که خود باید به صحّۀ عدالت برسند.

به تعبیر شریفی از  علامّۀ طباطبایی، مردمان همه سود خویش می خواهند ، چیزی که هست مردمان عاقل برای منفعت ومصلحت خود، منفعت ومصلحت دیگران را نیز ملحوظ می دارند و چنین است که  مفهوم اجتماع، اعتبار می پیدا می کند. مردمان عاقل ،بلافاصله، برای ادامۀ این اجتماع ،  عدالت را می خواهند و از همینجاست که اعتبار عدل ، وبی اعتباری ستم آغاز می شود (طباطبایی، 1372، اصول وفلسفه روش رئالیسم، 2 / 209 )

این اعتبارات پایۀ عقل عملی، گزاره های عامّ و جهانشمولی هستند که می توانیم در پرتو آن ، هم شرایط مصر  وتونس  را بدرستی بفهمیم و هم درباره موقعیّت کنونی و مخاطره آمیز جامعۀ سیاسیِ ایران، درنگ و تأمّل بکنیم. به این « اعتبارات عقل عملی»، نه مبارک و نظامیان همسود وی التفات کردند و نه مقامات آمریکایی در سیاستهای منطقه ای خود. معلوم هم نیست که اِخوان المسلمین و دیگران، پس از این، چقدر به این گزاره  های پایۀ حیات اجتماعی، هشیار و وفادار باشند. این همان تراژدی سهمناک گریز از عقلانیت است که مدام ، تکرار می شود وشرایط بشری ما را تیره وتار می کند وسرچشمۀ مرارتهای  ماست.

اکنون بلافاصله بر گردیم به سرزمین خودمان . ما با دموکراسی خواهی و جنبش حقوق بشر مردم کشورهای منطقه همصدایی می نماییم. حقیقتاً آیا از بغض مُعاویه است یا حُب علی ؟ با آنها همنوا می شویم  برای اینکه عدالت را می خواهیم یا برای اینکه با مخالفان جدل بکنیم؟  اگر برای خاطر عدالت است، این عدالت، همان «بایدِ» عام و جهانشمولی است که نه فقط بر مصر که بر  امصار  واعصار، وبر زندگی اجتماعی و فرهنگ سیاسی ما هم ناظر است. ما نیز در اینجا  واکنون ، باید زندگی اجتماعی بکنیم وبه همین دلیل واضح است که باید تابع عدالت  باشیم.

پایی که بر روی عدالت وحقوق گذاشته می شود ، انکاری بر «زیست ِ اجتماعی» بشر است. اعتبار نظم سیاسی ، فرعی از اعتبار اجتماع  وذیلی بر آن است . اجتماعی که موجودیت وبقای او نیز  موکول به  عدل وداد  است .بدون  اعتبار عدالت ، معنایی برای هیچیک از ترتیبات  وتنظیمات ما باقی نمی ماند که حکومت نیز یکی از آنهاست(الملک یبقی مع الکفر ولایبقی مع الظلم).

بازی با «اعتبارات عقل عملی» خطرناک است . برای سرزمین ما در این موقعیت منطقه ای و جهانی ،خطرناکتر است. خصوصاً که  جراحّی اقتصادی سنگینی نیز بر روی اندام نزار این جامعه انجام گرفته است و در این نقاهت،  نیاز به مراقبت شدید دارد. آسیب پذیریهای دیگر فرهنگی و اجتماعی مان را هم به آن بیفزایید.

در چنین شرایطی، ما بیش از هر زمان دیگر محتاج آن «چسب درونزای اجتماعی» هستیم که جنسش از عدالت و ترکیبش از مکالمه ومفاهمۀ سیاسی و مدیریت رضایت بخشی تعارضهاست. اختلافات سیاسی، لازمۀ لاینفکی از جامعۀ عاقل و بالغ  و رشید است. خصوصاً جامعه ای با مشخصات قشربندی وریخت شناسی اجتماعی ما.

 طرح حیات سیاسی با تفاوت افکار و علایق ومنافع سرشته است.  آنچه ما نیاز داریم این نیست که هیچکس وهیچ گروهی، مخالف و منتقد نباشد و افقی متفاوت نشان ندهد وچیزی بجز آنچه حاکمان می پسندند ، نخواهد . آنچه ما نیاز داریم این است  که به رغم اختلافات وحتی به رغم وجود مناقشات ،مایل و قادر باشیم با هم زندگی اجتماعی و سیاسی بکنیم وبه هم احترام بگذاریم وحقوق متقابل یکدیگر را نگه بداریم و به میثاقهای مشترکمان وفادار باشیم.

 و این راست نمی آید جز به امکان قانونمند فضایی برای گفتگو کردن و حوزه ای عمومی و حقیقتاً آزاد برای پرسش افکندن و  نقد کردن که خود نیازمند  فرهنگی از  تسامح و دیگر پذیری وانتقاد پذیری است. ظاهراً همۀ موافقان ومخالفان، دعوی عدالت و بهروزی و نیکبختی  ورستگاری مردمان را دارند پس چرا به رقابتهای منصفانه وآزادمنشانه  رضا ندهند. آیا وقت آن نرسیده است که سیاست ورزی در این مرزوبوم نه رنگ تقدس به خود بگیرد ونه به قیمت گزاف انواع  فاجعه های  حق وحقوق انسانی، مدام قهرمان و اسطوره درست بکند.

همان قاعدۀزندگی اجتماعی که حکم می کند نظم ونظامی باشد، همان نیز دلالتی قاطع دارد که نظام، مخالفان فعال خود را در فعل ونه فقط در قول، به رسم عدالت بشناسد. هیچ حکومتی در جهان،  بدون مخالف نیست ( آن هم در این دنیای ِ جهانی شدۀ  هر لحظه سرشار از اطلاعات و ارتباطات که طنین آرام بالهای پروانه ای  در جایی ، آن سوی دور می تواند توفانی به پا کند ) اما مخالف نیز فقط آن نیست که در دل خویش مخالف باشد ! یا فقط در پستوی خانه و در محفل ومیهمانی ، ایراد کار مقامات بگوید و از اظهار نظر و فعالیت رسمی در سپهر عمومی صرف نظر بکند.

  مخالفان و منتقدانی در جامعۀ سیاسی کنونی ما  هستند که آشکارا می خواهند در چارچوب قانون، و با استفاده از حقوق مشروع آزادی قلم و بیان  و اجتماعات و انتخابات، دیدگاه ها و خواسته های خود را پیگیری بکنند. اینها از جنس بسیاری از ایرانیانی هستند که اینجا وآنجا در سرزمین ما زندگی می کنند. اگر اینان اقلیت بسیار کوچکی بودند باز هم می بایستی به حکم عدالت از همۀ امکانات قانونی برای استفاده از حقوق مسلّم خویش برخوردار می شدند، چه رسد به اینکه، طرفدارانی از متن همین جامعه وقشرهای اجتماعی ما دارند وهمه،  آنها را خوب می شناسیم.

حکومت از انواع امکانات رسانه ای و ارتباطی و تبلیغاتی و بسیج اجتماعی برخوردار است و حداقل ِ مُرّ عدالت ایجاب می کند که برای مخالفان فعّال و منتقد خود نیز همچون موافقانش، به ابتدایی ترین حقوق مشروعشان پای بند باشد. این تنها راه نهادمند شدن و قانونمند شدن جامعۀ سیاسی کشور و سیاق مسالمت آمیز آن  است و تنها راه مصون ماندن آن از انواع چپ وراست «افراط گرایی» هایی از دوسوست که برای جامعۀ ما بحرانهای لاینحلی به بار خواهد آورد و  هستی اجتماعی مان را با تهدیدها و هزینه های جبران ناپذیری  دست به گربیان خواهد ساخت .              

فرهنگ سیاسی ما خیلی از نفرت و خشونت  و حذف گرایی و  «مرگ خواهی» برای دیگری آکنده شده است. ادب حق وادب خلق ،کجا عزلت جسته است؟ چرا سلب حقوق انسانی این وآن ، وحکم وتعقیب و حبس وحصر آدمیان، برای ما تا بدینسان، آسان می نماید؟ وه اگر فرهنگ وساختارها و مناسباتی داشتیم  که تا این اندازه ، به هربهانه ای از آتش غضب برنمی تافتیم ویا حداقل، راهی معنوی برای خاموش کردن لهیب  آن در وجود خویش می یافتیم که شراره های آن، چنین بر بنیان های حیات  اجتماعی ما نیفتد.

  به کجا می رویم؟ پرخاش «اعدام خواهی» برای مخالفان وحریفان سیاسی و تحریک جماعتی برضد آنها، از سوی کسانی که صاحب اقسام پستها ومقامات اند و انواع امکانات نابرابر برای ایرادگرفتن از مخالفان و استدلال کردن علیه آنها دارند، حقیقتاً نه تنها مغایر با اخلاق و حریّت، بلکه برخلاف ادب سیاسی مرسوم ومتعارف عقلایی است. اما بدتر از همه، حقیر شمردن حقوق انسانهاست وبی عدالتی آشکار است و بی عدالتی، همان آتشی است که اگر بیش از این دامن بگستراند نه تنها همۀ ما ایرانیان ، تر وخشک، در آن خواهیم سوخت که ثبات و تمامیت یک سرزمین  و زیباترین ذخائر معنوی و فرهنگی و میراث حرمت  وحیثیت جهانی آن را نیز برباد خواهد داد.

فایل پی دی اف

قطرۀ اشکی بر کرانه های ماتم زدۀ سِند و لاهور

ایکاش چشمانم نمی دید....فوجی از مردمان بینوا در حالی که همه آنها سرها ودستهایشان را بالا گرفته بودند ، سایه به سایه، پشت سر هلیکوپترهای امداد رسانی، افتان وخیزان می دویدند تا مگر چیزی از کیسه های پرتاپ شده بر گل ولای، نصیبشان بشود. تقصیر موقعیت فیلمبرداری بود که وقتی این صحنۀ دردناک را می دیدی ، حس می کردی از آن بالا می توانی همۀ مصائب این زمین را یکجا نظاره بکنی. پیالۀ  کوچک دل من لبریز شد ، دوباره بی اختیار از کانون نگاه دیدگان خسته ودرماندۀ این فلک زدگان به بالا خیره شدم ؛ به کجا می نگرند؟ نخست این پرندۀ مصنوع  دیده می شد گویا نمایندۀ تکنولوژی مدرنی بود که به رغم همۀ بیجانی سرد خویش ، درد های این بیچارگان را فریاد می زد، وبعد احتمالا «آسمان گرفته» که هنوز بغض دلش تا آخر خالی نشده بود و هر لحظه ممکن بود نعره بکشد  وتمام داغهای توده شدۀ درون خویش را در تندبار رعب آور بر سر این مردمان شوره بخت بریزد، اکنون بالاتر وبالاتر ، آیا ماورای آسمان هم چیزی هست که رو به سوی او بکنند؟ معمولا آنچه به ذهنها خطور می کند خداست.

 شاید این دستها و سرها که به بالا بلند شده است متوجه خود خداست. شاید پرسشی ریشه ای تر از خدا، آهی  کشیده شده به بی انتهایی ناپیدای این هستی معماگون. نجوا ونیایش دل بیچاره ها در دلم طنین می افکند وتکرار می شد؛ خدایا می بینی شرایط بشری ما را ؟ می بینی فقر وشوربختی ما را؟ می بینی که یکچند در لهیب تعصبات مذهبی می سوزیم ، آنگاه قربانی تعارضهای فرقه ای وعقیدتی می شویم؟ می بینی که از چالۀ نظم آهنین نظامیان به چاه نا آرامی ها می افتیم؟ می بینی گرفتار جهالتها و عصبیتهای ناشی از پریشانی ذهن وطینت بشری شده ایم ودر همان حال با آشفتگی طبیعت سماوی وارضی نیز دست به گریبانیم؟ می بینی میهمانان نوزاد ما را که مگسهای هراسان به سر وصورتشان پناه برده اند؟ می بینی مادران سالخورده ای که نظاره گر درماندۀ فرزندانی هستند که سیل آنها را با خود می برد؟ می بینی سقفهای پوشالی و دیوارهای گلینی گه فروریخته؟ خانه هایی که ویران شده؟ گلیمهای پاره ای که برگل نشسته؟...

واین آه و ویلها  همچنان در گوشم تکرار می شد وطاقتم را طاق می کرد که ناگاه احساس  کردم گویا ندای نهفته ای از آن سوی روزن کوچک دل بیچارۀ من به گوش می رسید:«اناَ فی المنکسرة ِ قلوبُهم»(من در دلهای شکسته هستم) ؛ آن سرّی که در هستی وفراسوی همۀ ابهامات و شرور و پوچی های سهمگینش در کمال اختفاست، خدایی است که در این نزدیکی هاست، روی آگاهی آب، روی قانون گیاه. خدایی که در امید لرزان بشری برای شجاعت بودن و در پی معنا دویدن به انتظار نشسته است، خدایی که از درون دل  و وجدان آدمی  واز عمق خرد وتدبیر او صدا می زند، خدایی که به ما و به همۀ بشریت  الهام می بخشد تا گره فروبستۀ عالم را به سرانگشت عقلانیت ، فضیلت و معنویت  ومشارکت بگشاییم.

...ومن مانده بودم در میان این بیم وامید . هزارتوی پرسشهای عنیف کهنسال همچنان  در دل من به ازدحام بر می جهیدند اما تو گویی از نقطۀ نامعلوم ِ  یک حسّ مبهم و یک امید زلال اهورایی، همچنان بر برهوت تاریک این پرسشها، روشنی می چکید: نمی بینی فضیلتهای مدنی دنیای مدرن را که بی ریا به حمایت برخاسته اند؟ نمی بینی مردمان کم وبیش موفق در اینجا و آنجا را که به مدد آموزش ویادگیری مدرن با بسیاری از جهالتها و تعصبات ، و به مدد «علم مدرن» با بسیاری از فقر و بیماری و بدبختی و فجایع طبیعی رویارو شده اند؟ نمی بینی تکاپوی نهادمند بین المللی را؟ نمی بینی مدیریت بحران را؟ نمی بینی که انسانیت با چنگ ودندان از اصالت ریشه های خود برای نیکبختی دفاع می کند؟ نمی بینی؟ نمی بینی؟...ومن این خیالات را گذاشته وگذشتم  و رو به همسایه های ماتم زدۀ خویش کردم و از زبان لسان الغیب شیرازی که خود زبان مبهم ِ آگاهی قومی ما برای مواجهۀ آرام و  فعال با صعوبت تاریخ پرحادثۀ مان است، پناه بردم :« ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن، وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور».

م-فراستخواه مرداد 1389