احتمالات آیندۀ «روشنفکری دینی»
چارچوبی برای آینده پژوهی
منتشر شده در
مهرنامه، شمارهی 20، ویژهنامه نوروز
خلاصه بحث
جهان بسیار متحول، گسسته و پر تعارض شده است و محتوایش پر تنش تر از آن است که مدلهای سادۀ روشنفکری قادر باشد از عهدۀ توضیح آن بربیاید. چه برسد به اینکه بتواند برای نقد وتغییر آن طرحی بیفکند وپروژه ای داشته باشد. این کار برای «روشنفکری دینی» با ابهامات وپیچیدگهای ماهوی آن، به طریق اولی دشوار تر هم هست. در این مقاله برای بررسی احتمالات آیندۀ «روشنفکری دینی» از چارچوب آینده پژوهی به شکل زیر استفاده شده است.
برای بررسی احتمالات آیندۀ روشنفکری دینی ، دست کم باید در هشت پرسش تأمل بشود ( این کار می تواند در قالب پنلهای تخصصی وبا تکنیکهای شناخته شدۀ روشهای تحقیق آمیختۀ کمی وکیفی انجام بگیرد):
1.روندها ومیلهای «روشنفکری دینی» تا کنون چگونه بود؟
2.چه رویدادهایی نامنظم ممکن است اتفاق بیفتد و «روشنفکری دینی» را تحت تأثیر قرار بدهد ؟
3.با چه پدیده های گسسته و ناشناخته چالش برانگیزی روبه روهستیم؟
4.چه نشانه های اولیه ای از تحول در گفتمانها وپارادیمها به چشم می خورد؟
5.محیطهای ما چه تحولاتی دارند؟
6.تأثیر متقابل تحولات محیطی با روندها ورویدادهای پیش گفته چه ها می تواند باشد؟
7.چه عواملی آیندۀ «روشنفکری دینی» را شکل می دهند(پیشرانهای آینده )؟
8.حسب عوامل مختلف شکل دهنده به آینده، سناریوهای پیش روی «روشنفکری دینی» چیست؟
خلاصۀ تأمل در پرسشهای فوق بدینقرار است:
پرسش اول:روندها
در این مقاله بحث شده است که علاقه «روشنفکری دینی» برای جذب خِرَد جدید به درون فرهنگ دینی وترویج عقلانیت درآن، به خطای بزرگ «خلط قلمرو عقل و دین» انجامید. همانطورکه اشتیاق این جماعت به همنشینی وهمزیستی علم مدرن با فکر دینی، موجب «به هم آمیختن علم ودین» شد.
تلاش برای جلب مشارکت قشرها و گروه های دینی در عمل سیاسی وپویش های ملی آزادیخواهانه سبب شد که تفسیر آرمانگرایانه ونوگرایانه ای از ارزشهای اجتماعی دینی به عمل بیاید. ولی همین کار ، به نوبۀ خود منشأ آشفتگی و خلط قلمروها، عدم تفکیک روشن میان دو حوزۀ دولت ودین در گفتمان «اسلام سیاسی» و تعبیر ایدئولوژیک از دین شد.
«روشنفکری دینی» در قبل از انقلاب، بیانی «ایجابی» داشت. اما در بعد از انقلاب، زبانی «سلبی» به خود گرفت. قبلا می گفتند هرچه خوبان همه دارند اسلام تنها دارد. بعد مجبور شدند یکی یکی دیگر حوزه هاو ساحات انسانی را از حیطۀ دین آزاد بکنند. پیشتر به ترکیب علاقه داشتند وسپس ناگزیر از تفکیک و تحلیل شدند.
«روشنفکری دینی» ، بخشی از پختگی خود را در یک مدل پلکانی[1] از آزمون وخطا به دست آورده است. اما هزینۀ انسانی واجتماعی وملی این آزمون وخطاها چندان هم کم نبود.
پرسش دوم: رویدادها
اتفاقاتی مثلا در محیط سیاسی خارج وداخل می تواند آیندۀ «روشنفکری دینی» را تحت تأثیر قرار بدهد.
پرسش سوم: پدیده های ناشناخته
هویتهای کوچکتری حول مؤلفه هایی همچون سبک زندگی،خرده فرهنگها، جنسیت و قومیت ظهور می کنند. گاهی این هویتها می گویند بگذارید زندگی بکنیم. نسلهای خاکستری جدید چیزهای متضاد را چند تکه سازی می کنند. ادبیات نخبه گرای «روشنفکری دینی»ممکن است چندان برای این هویتها ونسلها معنادار نباشد. این هویتهای جدید در گیر پروبلماتیک های پیچیده تر خاص خود هستند.
پرسش چهارم: تحول در گفتمانها
گفتمانهای تازه ای به میان می آیند که اصولا از «روشنفکری دینی» عبور کرده اند و فراسوی سنت های نظری مرسوم وسادۀ آن هستند مانند پسا اسلام گرایی، پسا سکولاریسم ، پسانوگرایی، پسا ساختارگرایی و...
پرسش پنجم: محیطها و تحولات آن
نمونه1 در محیط اجتماعی :
جابجایی های نسلی و چرخش عمیق در قشربندی اجتماعی ما شرایطی را پدید آورده است که ممکن است گفتارها و ارزش های نخبه گرایانه و کلاسیک «روشنفکری دینی» ، چندان چنگ به دل خیلی از این نسلهای نوپدید نزند.
نمونه2 در محیط اقتصادی:
کالایی شدن ، رفتارهای مبادلهای و ارزشهای پراگماتیستی، الگوهای رفتاری را متبدل ساخته است. مثالش جوانان متعلق به گروه هایی از لایه های پایینی وحاشیه ای جامعۀ کنونی است که برایشان فرصتهای تأمین ابتدایی ترین نیازهای مادی و اجتماعی وفرهنگی و خود ابرازی و سبک زندگی به هر نحو ممکن، مهمتر از این می شود که دنبال روشن شدن تکلیف مباحث پرابهام ودشوار «روشنفکری دینی» بروند.
نمونه3 در محیط تکنولوژیک وارتباطی:
با ظهور ماهواره، اینترنت ، وبلاگ ها، شبکه های اجتماعی مجازی، چت روم ، فیس بوک وتویتر ،شبکه ای وسیع از انبوه اطلاعات با مضامینی بغایت پلورال موج می زند.
پرسش ششم. تأثیر متقابل تحولات
تأثیر متقابل هویتهای جدید با محیطهای شبکۀ مجازی اجتماعی، به فضاهای سیال وپلورالی می انجامد که از گفتارهای نخبه گرای «روشنفکری دینی» ، مرکززدایی می کند.
پرسش هفتم. عوامل شکل دهنده به آینده
عوامل شکل دهنده به آینده ، ممکن است به صورت دوراهی هایی ظاهر بشوند ، مثلا : 1. ناپایداری یا پایداری آتی در سرزمین ایران 2. تضعیف یا تقویت طبقه متوسط جدید ایرانی 3. تنوع اندک یا زیاد در الگوهای نظر وعمل «روشنفکری دینی» 4. لفاظی های برج عاجی ونخبه گرایانۀ «روشنفکری دینی» یا درگیری او با مسأله های خاص واقعی که گروه های جدید اجتماعی با آن دست به گریبان هستند و.....
پرسش هشتم. سناریوها
اگر بیشتر دوراهی های نظیر آنچه در فوق آمد ، به مسیر اول سوق پیدا بکنند این ممکن است نشانه هایی داشته باشد که «روشنفکری دینی» در شکل مرسوم خود احتمالا به پایان می رسد و زمانۀ ما آبستن «پساروشنفکری دینی» است.
نوروز اگر هم جشنی است وجنبشی است در وهلۀ اول، از آن طبیعت است. این برای بهانه ای کفایت می کند که در چنین روزی، درک ناچیزت را از طبیعت با مخاطبان خویش در میان بنهی.
چیست این که طبیعتش می نامند؟ ترکیبی بغایت متنوع از عناصر که روز وشب با آن ودر آن به سر می بریم؛ از بدن های خویش تا اشیای پیرامون، درخاک و در و دشت ، تا کائنات دور وستارگان زیبایی که اثر عتیق نوری برجای مانده از اجرام متلاشی شده در آسمان ما هستند. طبیعت، کثرتی کرانه ناپیدا از بی نهایت کوچکها تا بی نهایت بزرگهاست؛ صورت بندیهایی مختلف از ذرات وبارهای مثبت ومنفی با خصائص ورفتارها وحالات واطوار متفاوت.
طبیعت همین حسّ ها و میلها و نیازهای من، این دردها ولذتها و این احساسهای من است. طبیعت، زمین وآسمان ودرخت و ابر وباد و سبزه وآب وخاک است. گاهی سرد است و گرفته، وگاهی در بسط وگشودگی است. گاه خشک می شود وگاهی نرم نرمک می روید وصد هنر نهفته از خویش عیان می کند. طبیعت، این بدنهای ماست که گاهی میل به رخوت ولختی دارند وگاهی در جنب وجوشند و ادراکات عالی و نیازهای برتر می جویند.
طبیعت، سرشتی جدالی دارد. حاوی اضداد است، بریک منوال نیست. بی قرار است. افتان وخیزان است. پایین وبالا می شود. روبه افول و سردی می نهد، پژمرده می شود، می خشکد، می پوسد، زوال می یابد اما از دل همین پوسیدن ها وگندیدنها باردیگر می جنبد، جوانه می زند، می روید، سر برمی آورد، سبز می شود، می شکفد وغنا می گیرد و بر وبار می دهد. می خوابد و بیدار می شود.
حیات طبیعت از رهگذر تخمیرهایش سرزده است، از جمادی مرده است ونامی شده است ، از عالم حیوانی به اطوار انسانی رسیده است. در بشریت نیز چندین وچند مردن و باردیگر بال وپر گرفتن، رویۀ معمول در این طبیعت است؛ پس تورا هرلحظه مرگ ورجعتی است.[i] طبیعت ما، فضای میان اینرسی ها وحرکتهاست، فضای میان ماندگرایی ها ولختی ها از یکسو و رشد ونماها و جنبیدن و روان شدن و شکفتن و روییدن و پرثمر شدن از سوی دیگر است.
طبیعت ما، تعادل خویش را در بی تعادلی می جوید. از اسفندی که دیروز به سرآمد تا به امروز ، هوا چقدر از حالی به حالی شده است؛ سرد شده است، برف باریده است اما همچنان می گوییم بهار می آید وحقیقتاً هم می آید، مگر می شود که نیاید.
بدنهای ما پاره ای از همین طبیعت اند. می خوابند، خسته می شوند، می ترسند، میل های بظاهر حقیری می کنند و همی بیدار می شوند، سودای سر بالا می گیرند، می اندیشند، به تقلا در می آیند، می جنبند وعزیمت می کنند، تنش می خواهند ، کلنجار می روند، هوای دلیری می کنند وارزش ها می آفرینند. طبیعت ما، همۀ اینهاست. بدنهای واقعی ما همین است؛ از آن نانی که می خواهیم به دست بیاوریم تا این معنایی که دوست داریم به دست دهیم.
جامعۀ ما از همین بدنها به وجود آمده است؛ هنجار دارد وبی هنجاری نیز. در قبض وبسط است، افت وخیز می کند، از حالی به حالی می شود، گروه هایی کثیر با احوال متفاوت است، سیر اطوار و طی ادوار می کند ، نشیب وفراز دارد، افول می یابد، دوباره به پویش در می آید و تجدید می شود. تاریخ و جامعۀ ما همۀ اینهاست.
در اینجا ممکن است دو طرز نگاه متفاوت، اتفاق بیفتد. نگاهی که فقط این یا آن وضع وحالت را می بیند ونگاهی که به سرّی نهفته در پس پشت اوضاع و حالات، چشم می دوزد. شاید اگر با زبان فلسفۀ قدیمی خودمان بگوییم؛ نگاه اول، اصالت را به تعیّنات وماهیّات می دهد ونگاه دوم ، به وجود. من شخصاً دوست دارم تعینات را اهمیت بدهم و ماهیتهای واقعاً موجود متعین را نظاره بکنم اما پیوسته در ظلّ وجود و از منظر وجودی؛ «وجود اندر کمال خویش ساری است، تعیّن ها امور اعتباری است «[ii].
آن وجود اصیلی که هست، سعۀ هستی اش همۀ طبیعت مارا فراگرفته است، همۀ طبیعت ما با تمامی اطوارش، مرئی و مَجلای اوست. این اوست که با طبیعت در ظهور وبطون است. در این نزدیکی؛ لای این شب بوها، پای آن کاج بلند، روی آگاهی آب، روی قانون گیاه[iii]. صحرا اوست ، دریا اوست ، اما فروکاستنی به یکی از این تعیّنات نیست. امری عظیم فراسوی همۀ اینهاست. سّری در طبیعت هست که هر لحظه به شکلی بت عیار در می آید، دل می برد ونهان می شود. هر دم به لباسی در می آید، گه پیر وجوان می شود [iv] .
طبیعت سرزمین ما، هم برگ ریز خزان و برف وبوران و زمستان و هوای «بس ناجوانمردانه سرد» است و هم بهار است وفصل شکفتنهاست. نیاکان ما، چلّه ویلدای سرد او را با نوروز متعادل و ملایمش یکجا گرامی داشتند. مهم ، فهم آن راز عشقی است که در ذرات طبیعت هست ؛ « گر نبودی عشق بفسردی جهان»[v].
در طبیعت بدن هایمان نیز میل های روزمرۀ ما رفیق شفیق نیازها و درکها و کششها وگرایشها و معانی و عزائم و مطلوبیتهای سطح بالای انسانی ما هستند. در اینجا نیز آنچه اهمیت دارد به یاد داشتن آن زلال هستی خویش است که بسیار بسی برتر از میلها وطبایع ماست، از جنس آگاهی وادراک وتمییز است، باز شدن وبسط یافتن است، از نوع سربرآوردن و شکفتن وبه بار و بر رسیدن است، «درصدف خویش گهر ساختن است»[vi]. طبیعت بدن ما ذره ای از نور بی انتهاست، تکه ای از حقیقت است، نَمی از یَمی است و قطره ای از دریای خروشان وجود است.
طبیعت جامعۀ ما نیز حاوی اضداد و حاصل کشاکش نیروهای مختلف زندگی است و از رهگذر همین تضاد ها و فرود وفراز هاست که تحول وتحقق پیدا می کند. درست مثل همان حیات که از دل تخمیرهای طبیعت ظاهر می شود، جنبشها وپویشهای اجتماعی ما نیز از متن فروبستگیها، بحرانها ودشواریها سر بر می آورند.
مهم این است که اصالت وجود خویش را از یاد نبریم. مثل طبیعتی که با تمام فراز ونشیب هایش ، از پای وپویه نمی ماند ، ما نیز هستیم و می مانیم. گوهری درماست که از پس میلها ولختی های روزمرۀ مان ، تکان می خورد وما را به عزیمتی بیشتر ، به خودآگاهی وخود شکوفایی، به اخلاق و بلوغ انسانی و به رشد وتوسعۀ اجتماعی وبه آن بلند اوج خویش فرامی خواند.
آن وجود اصیل نهفته ای که طبیعت ما به او آغشته است، زیر پوست ما همچنان موج می زند و آواها ونواهای بلندی از زیستن را طنین می اندازد و به یادمان می آورد که در پس همۀ سرگرمی ها و تضادها و افت وخیزها وسوء تفاهمات مان، با آن آشنا هستیم؛
ما همه اجزای آدم بوده ایم
در بهشت آن لحن ها بشنوده ایم
گرچه بر ماریخت آب و گِل شَکی
یادمان آید از آنها چیزکی[vii]
[i] دفتر اول مثنوی
[ii] شبستری، گلشن راز:43
[iii] از سپهری؛ صدای پای آب.
[iv] اقتباس از مستزاد مشهور منسوب به مولانا در غزلیات شمس که بنابر تحقیقات اخیر، سرودۀ یکی از مریدان اوست( هر لحظه به شکلی بت عیار در آمد؛ دل برد و نهان شد، هر دم به لباس دگران یار بر آمد؛ گه پیر و جوان شد)
[v] دورِ گردون ها ز موج عشق دان گر نبودی عشق بفسردی جهان
کی جمادی محو گشتی در نبات؟ کی فدای روح گشتی نامیات(مثنوی مولوی؛ 5/9-3854 )
[vi] از اقبال لاهوری
[vii] مثنوی مولوی؛ 4/ 7-736
قسمت پایانی مقالۀ
درباره نیمرخ رفتار ایرانی
برای تأمل در پرسش «چرا ما اینطور شدیم» از رهیافت نونهادگرایی بهره جستیم. مهمترین کلیدواژۀ رهیافت نونهادگرایی «وابستگی به مسیر»[1] است. باورهای مردمان و روحیات و خلقیات آنها ریشه در سر گذشت نهادهای جامعۀ آنها در محیط خاص و رویدادهای تاریخی خاص دارد.
«وابستگی به مسیر» لزوما به معنای بیتوجهی به عاملیت انسانی وتحولات نیست. زیرا خود عمل اجتماعی نیز در بستری نهادی پیش می رود. از این طریق در مفصلهای حساس و بحرانی تحولاتی روی میدهد و تغییراتی حاصل می شود. اما خود این تغییرات نیز بدون تحول نهادها قابل توضیح نیست.
برخی از نویسندگان ایرانی، هر نوع توضیح رفتار مردمان با ارجاع به عوامل مؤثر تاریخی را به معنای جبر گرایی تلقی کرده اند( ایزدی،1385 ). در حالی که ما در پرتو رویکرد تاریخی، به درک عمیقتری از عاملیت انسانی در ورای اراده گراییهای رمانتیک نایل می آییم .
محیط نهادی و رویدادها، در شکل گیری چهارچوبهای انتخاب عقلانی تأثیر می گذارند. ما انتخاب عقلانی [2] خود و سمت و سوی آن را در چهارچوبی صورت بندی میکنیم که متأثر از سرگذشت نهادی است. محیط نهادی، نفوذی از نوع «شناختی» دارد و سرمنشأ سازههاست (اسکات، 2001). باورها و الگوهای رفتاری و ترجیحات عاملان اجتماعی، تحت تأثیر محیط نهادی هستند (اکاسیو، 1997 / تورنتون، 2002).
اکنون دوباره به پرسش خویش برمی گردیم. چرا ما چنین شدیم؟ چرا در یک محیط نهادی رودربایستی شکل میگیرد؟ یا چرا سخنچینی و بدگویی پشت سر مردم وتملق وتعریف در حضور آنها صورت می پذیرد؟ این تعارفهای دم دری چیست؟ همان مردمی که تا شما چراغ راهنما میزنید تا اطلاع بدهید میخواهم بپیچم نمیگذارند و شما باید حتماً غافلگیرشان کنید تا بپیچید، اما همین آدمها دم در میایستند و «بفرمایید، بفرمایید»ها آغاز می شود! این پارادوکس رفتارهای دو سویه چیست؟ این، متأثر از محیط نهادی وسرگذشت نهادی است.
یکی از مفاهیم کلیدی دیگر در رهیافت نونهادگرایی «منطق اقتضا[3]» است. مردم غالباً بنا بر مقتضیات محیط نهادی رفتار می کنند و در خلقیات وهنجارها والگوهای رفتاری خویش،کم وبیش تحت تأثیر سرگذشت نهادی جامعه شان هستند. کار کنشگران فعال و واسطه های تغییر این است که وضعیت «منطق اقتضا » را تا حد امکان متحول بسازند و توسعه بدهند.
اقتضای محیط نهادیِ«ناامن و استبدادی»، چیزی جز بیاعتمادی وپنهانکاری نیست. در جامعهای که نتوان راحت بود، نتوان خود را عیان وبیان ساخت ونتوان اعتماد کرد، طبعأ پنهانکاری و فقدان شفافیت ودوسوگرایی گسترش مییابد . اگر کوششی در جهت رفع موجبات استبداد صورت بگیرد، در واقع منطق اقتضا نیز دگرگون می شود وچندان موجبی برای بی اعتمادی اجتماعی وپنهانکاری مردم نمی ماند.
از طریق منطق اقتضاست که نظامهای نمادین[4]، الگوهای شناختی[5]، شابلونها و قالبهای اخلاقی[6] شکل میگیرد(هال و تیلور، 1996). این شابلونها ریشه در منطق اقتضا دارند و از محیط نهادی جامعه نشأت می گیرند. وضعیت نهادهاست که اقتضا میکنند افراد ، دروغ زیاد (گاهی هم مصلحت آمیز) بگویندیا تملق پیشه کنند، شفاف نباشند، دورویی در پیش بگیرند و فسادپذیر باشند.
اگر کنشهایی در جهت تغییر این مقتضیات نهادی و ساختاری به عمل بیاید، به همان نسبت نیز الگوها و شابلون های رفتار مردم متحول می شود وآنها نیازی به این کارها نمی بینند وزندگی روز مره خود را با حرفهای راست ورفتارهای صریح بهتر می توانند بگذرانند.
تجربههای زیستهی مردمان در جامعه، نه در خلأ بلکه طی فرآیند تاریخی و در محیط نهادی شکل میگیرد و ما براساس این تجربههاست که عمل میکنیم. این تجربهها تحت تأثیر محیط نهادی- تاریخی هستند و سرچشمهی الگوهای پنداری، کلامی و ارتباطی ما میشوند. با هر مقدار کنش وعمل اجتماعی، می توان محیط نهادی را دگرگون ساخت و به همان نسبت الگوهای خلق وخوییِ متفاوتی را انتظار داشت.
از این منظر، کنشگری عاملان انسانی وهر نوع طرح اقدام برای تغییر پایدار در الگوهای رفتاری و در خلق و خو و در روحیات، مستلزم اصلاحات نهادی است. تا محیط نهادی تحول پیدا نکند و تا نهادها توسعه نیابند، تغییر پایداری در خلق و خوی ایرانیان قابل تصور نیست.
رفتارها هم تحت تأثیر محیط نهادی و هم مؤثر بر آن هستند. در زمان الف(T1 ) کنش های ما ، وضع نهادها را قدری تغییر می دهند واصلاح می کنند و در زمان ب (T2 ) این محیط نهادی بهبود یافته به نوبۀ خود در رفتارهای ما اثر می گذارند و آنها را بهبود می بخشند. این چرخه می تواند به صورت پلکانی و انباشتی ادامه پیدا بکند و از رهگذر آن اخلاق اجتماعی ارتقا بیابد.
تغییر خلقیات ما از بحبوحۀ پراکسیس اجتماعی امکانپذیر می شود. پراکسیس؛ عمل درونزا ، متأملانه وانتقادی انسانهاست. همانطور که نهادها بر رفتار های ما تأثیر دارند، کنشهای ما نیز می توانند در تحول نهاد ها، نوع مواجهه با رخدادها و مسیر دگرگونی های تازه در یک مقیاس بزرگ زمانی تأثیر بنهند. اگر رفتارهای مطلوبی میخواهیم باید در پی محیط نهادی دگرگونه و مطلوبی باشیم( نیکلسون،1997،290). چیزی که جز با کنش اجتماعی درون جوش مردم بنیاد به دست نمی آید.
فایل پی دی اف متن کامل مقاله با منابع
[1] Path dependency
[2] Rational Choice
[3] Logic of Appropriateness
[4] symbolic systems
[5] Cognitive scripts
[6] Moral templates
قسمت نهم
بحث و نتیجه گیری
ساده سازانه است که بخواهیم رفتار ایرانی را تنهابا عوامل بیرونی یا درونی توضیح بدهیم (الگوی اِسناد بیرونی یا درونی). مدل تحلیل تاریخی-نهادی ،نسبت به سایر الگوهای موجود در پیشینۀ بحث، از ظرفیت های توضیحی بیشتری برای تحلیل رفتار ایرانی برخوردار است.
نویسنده در مطالعۀ خود،به رهیافت تازه ای مراجعه کردکه شاید بتوان با استناد به آن، نیمرخ رفتار ایرانی را بهتر بررسی کرد . این رهیافت، نونهادگرایی است. روایت موسَّع و صورتبندیِ مجدد و اصلاح شده ای از نونهادگرایی، در پرتو نظریات متأخر ِسیستمها می تواند ما را در جهت مدلی مطلوب پیش ببرد. مدل پیشنهادی چهار سطحی در مقاله از این طریق به دست آمده است.
در این مدل ، نهادها وساختارها بر اساس تفکر سیستمی، نه در خلأ بلکه در محیط و موقعیت خاص ونیز متأثر از وقایع ورویدادها دیده می شوند. این سیستم نهادی ، آغشته به محیط و زمینه[1] است و فرایندهای آن به نحوی از انحا در نسبت با رخدادها جریان مییابد (ایکاف، 1375). از سوی دیگر ساختار ها وسیستم ها به نوبه خود و برمبنای رهیافتهای متأخر جامعه شناسی، پابه پای عاملان انسانی مورد بررسی قرار می گیرند.
ساختارگرایی[2] پایه ای نظری بود که در مقابل فلسفههای اراده گرایانه و اصالت فاعلشناسا(سوژههای فردیِ معنابخش) به اهمیت ساختارهایی فراسوی کنشگران تأکید کردند. براساس فلسفۀ ساختارگرایی که کلودلوی استراوس[3] نمایندۀ برجسته مردمشناسی آن بود، امور ساختاری بر امور ارادی سیطره دارد. به عبارت دیگر امور تاریخی ـ تکوینی بر معانی و مفاهیم و رفتارهاوغایات انسانی غلبه دارند (احمدی، 1380، رشیدیان، 1381).
اما بعدها نظریاتی توسعه یافت که در آنها هم ساختارگرایی و هم رویکرد سیستمی با مفهومِ کنش و عاملیت انسانی تلفیق شد. برای مثال چامسکی بر عامل کنش و پیاژه بر عامل شناخت و یادگیری تأکید کردند (نیومامر، 1378). الیس (1992) در بررسی انتقادی پارسونز، سیستم را شبکهای از تعاملات نقشها دانست.
بورک (47 و 2005) از مفهوم نقش نیز فراتر رفت و به عملکردهای نوپدید عاملان توجه کرد و دوگانۀ نقش/ عملکرد را مورد بررسی قرار داد. نقش، رفتاری است که براساس الگوها و هنجارهای مستقر و پیشین از عاملان اجتماعی انتظار میرود اما عملکردهای نوپدید از روحیه کنشگریِ عاملان سرمیزند و با خود، الگوهای تازهای را به میان میآورد.
از این رهگذر بود که رهیافتِ تلفیقی «عاملیت و ساختار» در جامعهشناسی و به صورت تئوریهای مختلف ارائه شد؛ از جمله، بنابر نظریه «ساختار شدنِ»[4] گیدنز، نظمها و ساختارها، مجموعهای از عملکردهای نوپدید و تکرار شونده هستند(بریانت و جری، 1991). همچنین در نظریۀ «تکوین شکل» مارگارت آرچر، عاملان در تغییرات و تکوینات جدید مؤثرند و در نظریۀ کنشِ «بوردیو» نیز فاعلانِ انسانی هر چند مسبوق به زمینهها هستند ولی متقابلاً در تحول آنها نیز تأثیر میگذارند (ریتزر، 1379، 623-596).
آلن تورن در کتاب «بازگشت بازیگر» توضیح میدهد که عوامل ساختاری ، زمینهای و تاریخی (در بحث ما سطوح 1 و3 و4) هر چند قلمرو انتخاب عاملانِ فردی و گروهی(سطح 2) را پیچیده میسازند ولی آنها را حذف نمیکنند. ساختارها و زمینهها همانطور که محدود کننده اند[5] می توان از آنها به عنوان توانمندساز[6] هم استفاده کرد(بورک، 140-136 و 2005).
کنشگران فردی و گروهی با طرحهای بازی[7] و سناریوهای خود، میان موقعیتهای خاص[8] با پروژههای خاص[9] پل میزنند(ردی ،2003) .
ادامه دارد
[1]. Invironment – full and contextual
[2]. Structuralism
[3]. C.L. Strauss
[4]. Structuration
[5]. Constraining
[6]. Empowering
[7]. Scripts
[8]. Particular situations
[9]. Particular projects
قسمت هشتم
بدین ترتیب مدل ارائه شده ، رفتار ایرانی را به صورت چند عاملی مورد تحلیل قرار می دهد. مشکل خلقیات وروحیات در این سرزمین تنها با ارجاع به نهادها و مناسبات اقتصادی ومخصوصا با طرح چیزی تحت عنوان تولید آسیایی قابل توضیح نیست، بقیه عوامل هم هست.
همان گونه که مشکل فقط در ساختارها نیست، عاملان انسانی نیز هست. از سوی دیگر جامعۀ ایران در خلأ و بدون توجه به محیط و موقعیت جغرافیایی و غیر آن قابل بررسی نیست. گذشته از این تأثیر عوامل، خطی هم نیست.
سیکلی معیوب ازمحیط،حوادث ،نهادها وعاملیت ها به صورت در هم تنیده ؛ شرایط بغرنجی پدید می آورده است و منجر به شیوع رفتارهای خاصی مانند دروغ، تملق، چندگانگی، زرنگی، پنهانکاری، بی اعتمادی ومانند آن در میان طیفهای قابل توجهی از جامعه می شده است.
نمونه ای از آنچه گفته شد در یک سطح سیاسی ذکر می شود. ناامنی و ناپایداری سبب غلبهی روحیه سپاهیگری در ایران می شده است، نظامیان ابتکار عمل را به دست میگرفتند وبر منابع ثروت و قدرت ومنزلت چنگ می انداختند؛ در نتیجه اقتدارگرایی زمینه پیدا میکرد.
از این رهگذر انتخابهای معیشتی مردمان شروع میشد؛ مردم بناگزیر احساس می کنند باید طوری زندگی درپیش بگیرند تاباقی بمانند. همان مردمی که در اسطورهها و در متون دین و باورهایشان؛ راستگویی مهمترین ارزش انسانی است و دروغگویی را بدترین رذیلت میدانند، براثر انتخاب معیشتیِ اجتناب ناپذیر شان؛ دروغ میگویند.(نمودار 2)
دروغگوییهای شایع در این سرزمین، هر چند دلیل اخلاقی موجهی نداشت ولی دارای علل اجتماعی و تاریخی نیرومندی بود. با اینکه دروغ از منظر اخلاقی، برای عموم ایرانیان قابل توجیه نبوده ونیست، ولی بسیاری از آنها می دانند که بسیاری از آنها دروغ می گویند!
و از اینجاست که بیاعتمادی به وجود میآید وسرمایه های اجتماعی کاهش می یابد. در یک چنین زندگی است که دروغ برای بقای ماندن و ترفندهای رفتاری دیگر همچون دوسوگرایی[1]، نفاق، درونگرایی و تملق شکل میگیرد.
نمونۀ مغول را در نظر بگیرید؛ در یک چنان وضعیتی و با بدبختیهایی که از حملهی مغول ناشی شد، به علاوهی استبداد، بیعدالتی و نابرابریهای فاحش متعاقب آن، حقیقتاً آیاواکنشی جز درونگرایی منفعلانه انتظار میرفت؟
حداقل در میان قشرهای وسیعی از مردم و برای تودههای ضعیف و رنج دیده، خانقاه و کشف و کرامتها محملی برای تسلّی آلام انسانیشان میشد و اقطاب و مرشدان موقعیت پیدا میکردند و تسلیگاه عاطفی مردم میشدند.
صفویه و شیوه های حکمرانی منحط استبدادی شان در طی دورۀ بعد نیز از دل این وضع شکل گرفت و روحیات وخلقیات موصوف در فوق را مجددا بازتولید کرد ورواج داد.
نمودار 2
ریشه یابی خلقیات در تاریخ ایران ناپایداری، نظامی گری و استبداد
ادامه دارد
قسمت هفتم
دو. سطح عاملان انسانی
سطح دوم از مدل تحلیل چهار سطحی ؛ عاملان انسانی ونحوۀ رفتار و کنشگری آنهاست. الگوی عمل انسانها پابه پای وضعیت ساختار ها اثر گذار است؛ چه مثبت وچه منفی.
برای نمونۀ منفی آن می توان به چند وچون "کشمکش نخبگان" در ایران اشاره کرد که رویّۀ غالب در رفتار عاملان انسانی بود و آثارش را در خلقیات مردم این سرزمین برجای می گذاشت. مطالعۀ تاریخی نشان می دهد که تعارض نخبگان در ایران، شکلهای مخرب و نهادینه ای داشت. مشکل اصلی از آنجا شروع میشد که مردم غالباً در ضعف بنیۀ اقتصادی به سر میبردند، در انفعال سیاسی قرار داشتند و توده ای بیشکل بودند؛ در نتیجه بازیچۀ معارضهی سران گروهها با همدیگر می شدند که در ساختی پدرسالار وبر سر منابع کمیاب وپراهمیت ، صورت غالب جابهجا شدن و دست به دست شدن خشونت آمیز قدرت در ایران بود. حرف آخر را تسلط ، تفوق ، غلبه و به تعبیر ابن خلدون «عصبیت» می زد (الحق لمن غلب) واین، آثار بسیار نامطلوبی بر روحیات عمومی می گذاشت.
در درون گروه ها تعصب مطلق؛ اما میان گروهها فقدان توافق وحالت معارضه بود ، «عادتوارۀ» گفتوگو بسیار ضعیف بود. این ضعف، نسل به نسل در سطوح مختلف تسرّی می یافت. اولین کاری که بخشی از ما به محض یک تصادم ماشین در خیابان می کنیم دعوا و منازعه است. معمولاً موقع اختلافها ابتدا حرف زدن با همدیگر را قطع می کنیم، قهر کردن با همدیگر وقطع جریان دیالوگ ، قهر گروهها با هم و قهر میان آنها ودولت در جامعۀ ما رواج داشت.
از سوی دیگر بسیاری وقتها این قاعده معمول می شد که دشمنِ دشمنِ من، دوست من است. دوستیها کمتر صمیمانه بود و بیشتر بر اساس دشمنی با دشمنان مشترک شکل میگرفت و در نتیجه، از پشت خنجرزدن و فرصتطلبی رواج می یافت و حاصلش بیاعتمادی به دیگران بود.
از همین رو سرمایه اجتماعی[1] در جامعه ما مشکل داشت، اعتماد[2] کم بود؛ بیاعتمادی همه به همه، بدبینی همه به همه، ترس از دسیسه و دسیسه چینی، پنهانکاری، غیبت و... (فراستخواه،1386).
این وضع منازعه که رهبران، نخبگان وکنشگران ایرانی داشتند، از مهم ترین عوامل ترویج واشاعه وتکثیر خلقیات وروحیاتی مانند تعصب ،واگرایی، سوء تفاهم وسوء ظن در گروه های پیروان وقشرهای اجتماعی بود. چنانکه در سنت ما نیز آمده است که «الناس علی دین ملوکهم»، «الناس بملوکهم اشبه منهم بآبائهم » ؛ مردم بیش از پدران خویش به رهبران سیاسی شان شباهت پیدا می کنند. اگر الگوهای عمل نخبگان ورهبران به گونه ای دیگر بود ، عادات وروحیات مردم عادی نیز غیر از این می شد.
سه. سطح محیط
سطح سوم، «محیط»ِ منطقه ای و جهانی ِ جامعۀ مورد بررسی است. برای مثال محیط ژئوپولیتیک پرمخاطرۀ ایرانی در دورههای تاریخی مختلفی بر تحولات فرهنگی ایرانیان اثر گذاشته است. سر راه حوادث بودن در الگوهای رفتاری ما بازتاب پیدا می کرد. روزی دروازۀ هندوستان وروزی پل پیروزی بودیم. تحت تأثیر کشاکش قدرتهای بزرگ از جنوب وشمال بودیم. این از بخت ما برای داشتن ثبات وپایداری می کاست. محیط سیاسی واجتماعی ما را متشنج، معادلات را چند مجهولی، و بازی ها را آشفته می ساخت.
اگر ما در جغرافیای سیاسی متفاوتی از آن چه هستیم قرار داشتیم ودر آن محیط متفاوت بازی می کردیم ،اساساً نهادهای درونی ما هم در مسیر دیگری شکل می گرفت. کما اینکه تحولات امروزی محیط جهانی یا منطقه ای در کارکرد نهادها و رفتار و عمل نخبگان و عاملان انسانی این سرزمین تأثیر می نهد.
چهار. سطح رخدادها
توجه به تأثیر رویداد ها ،سطح چهارم تحلیل نیمرخ رفتاری ایرانی است. هرچندرویدادها به نوبۀ خود تحت تأثیر نهادها ،ساختارها یا عاملیت انسانی بود ،اما خصیصۀ تصادفی بودن آنها کافی است که متمایز از بقیۀ سطوح به طور جداگانه مورد بررسی قرار بگیرد.
درواقع ما علاوه بر ضعفهای متراکم نهادی، ساختاری و ضعف در عاملیت انسانی، بد شانسی ها وبدبیاری های پی در پی وزیادی هم داشتیم که از برخی حوادث و رویدادها نشأت می یافتند و مزید بر علت می شدند. تاریخ ما پرحادثه بوده است. این جزو متواترات تاریخ ماست. حوادث و رویدادها به نوبۀ خود محیط نهادی و وضعیت ساختاری ما را پیچیده تر می کرد و شرایط را برای بازی عاملان انسانی غامض تر می ساخت.
از این رهگذر بود که تاریخ ما به طرز محسوسی، تاریخ ناامنی و بینظمی و ناپایداری و بی قاعدگی می شد و آثار ساختاری و انسانی ونهادینهای به مراتب آشفته تری برجای می گذاشت. برحسب یک شمارش حدود 1200 جنگِ با مقیاس بزرگ و هزاران جنگ-منطقهای و محلی- در تاریخ ایران رخ داده است. ما بر سر راه اقوام و حکومتها و در معرض هجوم و تجاوز ، و در گیر با فقدانامنیت بودهایم. الگوی زیست ما به دلیل پرحادثه بودن شرایط زیست، غالبا «انسان کوچنده[3]» بود (پیران،1385).
جان فوران در کتاب مقاومت شکننده توضیح میدهد که در دروهی قاجار، فقط در 41 سال اول سلطنت ناصرالدین شاه( 1267 –1227)، حدود 169 شورش و ناآرامی به وقوع پیوسته است(فوران،1377 ،238). در مشروطه از 1900 تا 1921 (1280 تا 1300 شمسی) بیش از 50 بار تغییر در دولت رخ میدهد. در شهریور 1320 تا 1332 به طور میانگین 19 دولت جا به جا میشود که به طور میانگین هر دولتی فقط اندکی بیش از نیم سال (225 روز) فرصت برای تدبیر اجرایی کشور در اختیار داشت و در این 12 سال 5 مجلس در میان بود(فراستخواه،1388).
در ایران از ماد تاساسانیان، وازطاهریان تاپهلوی ؛ با اینکه نوع نظام سیاسی در ایران سلطنتی و مادام العمری بودو حتی گاهی در شکم مادر برایشان تاجگذاری می شد؛ نویسندۀ این سطور ، متوسط دورۀ حکومت هریک از حکمرانان در قبل از اسلام را درحدّ «14.68 »ودر بعد از اسلام در حدّ «11.31 » محاسبه کرد که شدت ناپایداری مزمن و نهادینه را نشان می دهد.
ناپایداری در تاریخ بعد از اسلام بیشتر شده است. بطور تقریب در نصف سلسله های حکمرانی در دورۀ اسلامی؛ میانگین مدت دوام هر حکمران کمتر از 10 سال بوده است.(تقریبا معادل با زمان ریاست جمهوری بسیاری از دولت های غیر سلطنتی و دمکراتیک امروزی که اصل در آنها گردش قدرت و انتخابات دوره ای است).
شاید از این شواهد بتوان استنباط کرد که در ایران؛ رویدادهای مخرب پی در پی به گسست های زیانبار، ناپایداری و ناامنی انجامیده است و در شکل شدید و عمیقاً متفاوت با بسیاری از جوامع دیگر، بر فرهنگ و رفتار و خلق وخوی ایرانی سایه انداخته است.
ادامه دارد
قسمت ششم
مدل تحلیل چهار سطحی پیشنهاد شده در این مقاله، از سطح تحلیل نهادها،آغاز می شود:
یک. سطح نهادها
در هیچیک از تحقیقات قبلی که نویسندۀ سطور بررسی کرده است،نگاه جامعی به نهادها در میان نبوده است. بخشی عمده از آنها تحت تأثیر سنت مارکسی؛ فقط بر نهادهای اقتصادی و مناسبات تولید متمرکز شده اند. در حالی که خود مناسبات تولید نیز در شبکهی درهم تنیدهای با سایر نهادها عمل میکند (جاناتان،2000 ).
نهادها[1] ساخت هایی متشکل از شکل ها یا شرایط پایدار شیوه های عمل هستند که از طریق آنها همکنشی هایی مهم و پر دامنه مبتنی بر یک رشته ارزش ها و هنجار ها و نمادهای مشترک در حول منافع و علایق صورت می گیرد؛ مانند نهاد خانواده، مالکیت، دولت، دین، وتعلیم و تربیت.
هر نهاد، خود از زیر مجموعه هایی تشکیل می یابد. مثلا در حول نهاد خانواده؛ زیر مجموعه ای از ازدواج، خانه، محارم، وراثت وخویشاوندی به وجود می آید. همین طور از نهاد مالکیت، جریان ثروت و اتحادیه های صنفی و ... راه می افتد. در ذیل نهاد دین؛ نوع ارتباط با امر قدسی و سازمانها و سلسله مراتب های ناشی از آن شکل می گیرد. برحسب وضعیت نهاد دولت؛ تکلیف چگونگی گردش قدرت، شیوه های حکومت و قوانین تعیین می شود. متناسب با وضع نهاد تعلیم و تربیت؛ الگوی آموزشی اقتدارگرایانه یا آزادی خواهانه پدید می آید و...(گولد و کولب، 1384).
به بیان دیگر نهادها، شیوه های فکر و احساس و عمل نسبتا پایدار، تبلور یافته و ساختمندی هستند که جامعه را تشکیل می دهند و وجوه الزام آوری را برای رفتار افراد ایجاد می کنند. گورویچ «شی واره» تلقی کردن نهاد را به نقادی گذارده است. نهادها ، چیزهایی نیستند بلکه بازتابی از حوزه های نمادین هستند و از نظامهای هنجاری و ارزشی شکل می گیرند و تابعی از تحوّلات آنها هستند(بودون و بوریکو، 1385).
بنابراین برای تحلیل نهادی «خلقیات یک جامعه» باید به شبکه ای از نهادها توجه بکنیم. برای مثال ببینیم که:
1. شیوههای تأمین معاش، مناسبات تولید و کموکیف مبادلات چگونه است؛ مثلاً آیا ایلیاتی است؟ گلهداری و حشم داری است؟ یا سهمبری ِ دهقانی ؟یا بازرگانی یا صنعتی ویا اقتصاد دانش است ؟ کدام است؟ وقتی مردم زندگیشان با اقتصاد دانش بگذرد، فکر و رفتار و فرهنگ وجامعهشان به گونه ای شکل میگیرد که متفاوت است از آنکه زندگیشان با اقتصاد صنعتی می گذرد یا با اقتصاد بازرگانی و به طریق اولی اقتصاد دهقانی و ایلیاتی.
2. روابط کار چگونه است؟ آیا ساده است؟ و همهی کارها را همه میتوانند انجام دهند؟ یا پیچیده است و تقسیم کار صورت می گیرد و امور تخصصی می شود و تقسیم کار اجتماعی ، تمایز و افتراق یافتگی و... پدید می آید.
3. آیا مالکیت فردی نیرومندی هست؟ یا مالکیت جمعی و مشاع غالب است؟ چه مقدار از ثروت های جامعه در تصاحب دولت است؟ ملت چقدر صاحب ثروت خویش است؟
4. امنیت وجود داردیا ندارد؟ کم است؟ زیاد است؟ پایداری وثبات چقدر است؟
5. ساخت قدرت چگونه است؟ دست به دست شدن قدرت چگونه است؟ یک جا اگر قدرت چنان متصلّب وبی اعتنا و سرباز زننده است که اگر بخواهد اصلاح شود باید براندازی بشود و همه چیز به هم بخورد . اما در جای دیگر، قدرت با هزینههای معقولی جا به جا میشود و در نتیجه نوعی دوام و پایداری در جامعه هست.
5. الگوی زیست کوچنشینی است؟ روستانشینی است؟ شهرنشینی است؟ جهانی است؟ زندگی شهری یک فرهنگ وخلقیات دارد و حیات ایلی وقبیله ای ، فرهنگ دیگر.
6. ارتباطات، راههاو جابهجایی ها چگونه است؟
7. زیستگاه و آب و هوا و منابع از چه قرار است؟
8. وضع جنگ و صلح چگونه است؛ آیا جامعهای غالبا درگیر سپاهیگری است؟ تحرکات میان افراد و گروه ها،عمدتا به شکل غارتی است یا رقابتی؟ واگرایی وجود دارد یا همگرایی؟
9. سلامت، زندگی، بیماری و مرگ و میر چگونه است؟
10.تعلیم و تربیت چگونه نهادمند شده است؟
و....
نویسنده بااقتباس از رهیافت نونهادگرایی، چارچوبی نظری-تحلیلی برای بررسی خلقیات ایرانی با امعان نظر به شبکه ای از نهادها به کار برده است(فراستخواه، 1386).
ادامه دارد.......
قسمت پنجم
مدل پیشنهادی برای تحلیل نیمرخ رفتار ایرانی
تأمل در مدلهای اشاره شده نشان می دهد که بررسی نیمرخ رفتار ایرانی به تفکر سیستمی و رویکرد کلگرا شامل درون و بیرون با هم،(جامعه و محیط آن) و با در نظر گرفتن تلفیقی از «ساختارها/نهادها» از یک سو و «عاملیت انسانی» از سوی دیگر ،وسرانجام نگاهی پویا وتاریخی به «رخدادها» نیاز دارد .
از این طریق بهتر میتوانیم روحیات ایرانیان را توضیح بدهیم. بنابراین، الگو می توانداز چهار سطح تحلیل تشکیل بشود:
1. نهادها و ساختارها
2. عاملیت انسانی
3. محیط منطقه ای و جهانی
4. وقایع و رویدادها
یک سطح از عوامل مؤثر بر روحیات و خلق وخوی ما، نهادهای درونی جامعه است مانند نهادهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی (مثلاً مالکیت و ساختار قدرت).
سطح دوم، عاملان انسانی و کنش آنهاست؛ به
طوری که اگرنحوۀ بازی آنها از آنچه بود متفاوت می شد یا بشود، ما با سیر تکوینی
دیگری از نهاد ها وساختار ها روبه رو بودیم ویا می شویم.
سطح سوم، «محیط»ِ منطقه ای و جهانی ِ جامعۀ مورد بررسی است.
سرانجام یک سطح چهارمی از تحلیل هم لازم است وآن وقایع و رویدادهای خاصی است که در رابطۀ ما و محیط اتفاق افتاده است. زیرا ممکن بود که همین جامعه با همین نهادها و عاملان ودر همین محیط قرار داشت، ولی وقایع و رخدادهای متفاوتی در آن روی می داد، در این صورت خلقیات ما نیز متفاوت از آنچه هست شکل می گرفت (نمودار 1):
نمودار 1
مدل تحلیل چهار سطحی برای بررسی نیمرخ رفتار ایرانی
ادامه دارد
مقاله چاپ شده در مجله جامعه شناسی
دوره یازده ، ش1 بهار89 ، ص3-21
قسمت چهارم
اِسناد درونی / اِسناد بیرونی
اگر مدلهایی را که با رویکردهای پایۀ موصوف تا اینجا به بررسی نیمرخ رفتارایرانی پرداخته اند تقلیل بدهیم ودر هم ادغام کنیم، پیوستاری به دست می آید که یک سر آن الگوی اِسناد بیرونی است و در سر دیگرش ، اِسناد درونی قرار دارد .
در «اِسناد بیرونی»، علهُالعللِ خلقیات، بیش از هر چیز عاملی بیرونی مانندحملۀ عرب، مغول یا اخیراً استعمار و امپریالیسم تلقی میشود. برای مثال میرفطروس (1998) به آثار مخرب هجوم عرب در فرهـنگ و اخلاق و عـادات ایرانی تأکید کـردهاند. فشـاهــی (1354) تأثیر فرهنگ بادیهنشینی مغول بر ایران (آن هم در آستانة رنسانس غربی) را مورد بحث قرار داده است.
در مباحثی که به نحوی از انحا از نظریه امپریالیسم و نظریه وابستگی مشروب میشدند، عوارض رفتاری فرهنگها و جوامع در حال توسعه، به عامل امپریالیسم نسبت داده می شد. مباحثی نیز که اخیرا در نقد جهانیسازی صورت می گیرند با مدل اِسناد بیرونی تحلیل می کنند (کونن، 1987).
تحلیل گفتمان شـرقشـناسی نیز ، به نوعی متمایل به مدل اِسناد بیرونی است. به نظر ادواردسـعید، این ”متنهای غربی“ بودند که تصویری[1] خاص از شرقیها را پدید آوردند. برای مثال سفرنامه نویسانی مانند«ریچارد بورتون»، رمان نویسانی مانند «گوستاو فلوبرت» و محققانی مانند «رنان» ؛ در توصیفها و تحلیلهای خود، تصویری از شرق برساخته اند و طرحی از شرق را در افکنده اند[2] که مطابق آن، شرقی جماعت اهل احساسات،[3] انفعال[4] و انحطاط[5] است( سعید، 1994 و1978).
حسین العطاس در «اسطورۀ بومی تنبل»[6] همین خط را دنبال می کند. به نظر او ، این غربی بودند که طی قرنهای 16 تا دهههایی از قرن 20، مفهومی از مردمان بومی در آسیا شامل فیلیپین، اندونزی و مالزی به وجود آوردند که در مقایسه با شهروندان کشورهای توسعه یافته، دارای طبیعتی سست[7]، کند[8] و عقبمانده[9] هستند. نظریۀ العطاس به ویژه با توجه به تحولات اخیر برخی جوامع آسیایی مانند مالزی،در مباحث علمی مورد توجه قرار گرفت (العطاس، 1977).
ضعف عمدۀ این مدلها غفلت از عوامل وزمینه های درونی بالقوه یا بالفعل در خود جامعۀ مورد بررسی در اینجا ایران است. غلبۀ اِسناد بیرونی اجازه نمی دهد به عوامل درونی در خود جامعه بپردازیم.
به همین دلیل دستۀ دوم از مدلها، بر اِسناد درونی متمرکز شده اندو در آنها، ساختارهای درونی جامعۀ مورد بحث، در کانون توجه قرار میگیرد. نمونه ای از تحلیل هایی که با اِسناد درونی صورت گرفته است، ارتباط دادن مسائل فرهنگ ایرانی با ساختار ایلیاتی، شیوه تولید آسیایی و نظام مالکیت و آبیاری در آن است که در آثار جامعه شناختی متعددی می بینیم(اشرف، 1358 و کاتوزیان، 1377 و1368و1381).
در نمونه های دیگری از مدل اِسناد درونی، از برخی ویژگیهای ساختارهای فرهنگی و اجتماعی ایرانی که مانع عقلانیت است بحث شده است (زیباکلام، 1373). دیگرانی، ساخت جامعه شناختی ایرانی را از این منظر توصیف و تحلیل کردهاند که به فرهنگ نخبهکشی یا تمکین به واپسگرایی و فساد سوق مییابد(رضاقلی، 1377).
آرامش دوستدار (1377) ساختار فرهنگی – اجتماعی ایران را در چرخش میان سترون ماندن و یا مخرب شدن توصیف میکند.
سریع القلم از یکسو امر اقتصادی را مهمتر از امر سیاسی می یابد وبرای مثال تأکید می کند که الگوهای لیبرالیستی اخلاق سیاسی از مناسبات مرکانتلیستی وتجارت آزاد سرچشمه گرفته اند واز سوی دیگر از «فوق ساختارها»ی متفاوت در حوزه های مختلف تمدنی سخن می گوید . فوق ساختار های اروپا وآمریکا ؛مسؤولیت پذیری فردی وتفاوت پذیری را بسط داده است ولی فوق ساختار های شرق دور ، تعهد جمعی را اهمیت بخشیده اند (سریع القلم، 1386).
همچنین از این دست اِسناد درونی، آثاری است که برای مثال ساختار اسلام تاریخی را متفاوت با ساختار مسیحیت تاریخی یافتهاند. به گونهای که در یکی «دین و دنیا» و «دین و دولت» درهم آمیخته است و در دیگری زمینۀ بیشتری برای تفکیک آنها وجود داشته است. گاهی ریشههای آنچه عقبماندگی، خشونت و استبدادگرایی در برخی جوامع گفته میشود در همین چارچوب توضیح داده شده است (لوئیس، 1990 و 2004).
مدل اِسناد درونی نیز با این پرسش مواجه است که آیا می توان فرهنگ یک جامعه را تنها با ارجاع به عوامل درونی و بدون در نظر گرفتن عوامل محیطی بررسی کرد؟ برای همین است که محققانی مانند علمداری (1379) کوشیده اند مدلهای تلفیقی تری را برای بررسی فراهم آورند.
نظریه تحلیل نهادی[10] از جملۀ مدلهایی است که نسبتا تلفیقی است و به جای صرفاً اِسناد درونی یا صرفاً اِسناد بیرونی، کل نگری بیشتری در پیش می گیرد. این مدل، با اقتباس از تیلی(1989)،فرهنگ جامعه را با ارجاع به چگونگی سیر تکوین تاریخی نهادهای اقتصادی – اجتماعی و شیوه معیشتی مورد نقد و بررسی قرار میدهد.
علمداری از این طریق، سطح مطالعات را ارتقا داده است( علمداری،1379). اما وی نیز نتوانسته است همۀ نهادها را در تحلیل خود منظور بکند و از همه مهمتر این است که مدل او از جامعیت وشمول کافی برخوردار نیست و اساساً در آن ، وضوح وتمایز تحلیلی لازم میان محیط با نهادها وآن دو با عاملان و آن سه با رویدادها وجود ندارد.
ادامه دارد
مقاله چاپ شده در مجله جامعه شناسی
دوره یازده ، ش1 بهار89 ، ص3-21
قسمت سوم...
رویکرد های پایه
نظریههای پایهی گوناگون و متنوعی برای توضیح و بررسی خلقیات و روحیات و عادات غالب در یک فرهنگ وجود دارد.
رویکرد کارکردگرایی، فرهنگ را به مثابه ساز و کاری برای تأمین نیازهای زیستی، روانی و اجتماعی مورد بررسی قرار میدهد. برای مثال اگر افراد یک جامعه زیاد دروغ میگویند گویا اقتضای زندگی در آن سرزمین، دروغگفتن بوده است. به عبارت دیگر دروغ گفتن، مکانیزمی زیستی است که کارکرد دارد و به سبب همین کارکردش نهادینه میشود و رواج پیدا میکند.
مثال دیگر وجود احساسات زیاد در یک جامعه است که از زاویهی این نظریهی پایه ، احساساتی بودن ناشی از حوادث فاجعه آمیزی است که در تاریخش روی داده است. در سرزمینی که پر مصائب بوده است، احساسات، تسلیم ، آرامش خواهی یا درونگرایی و نوعی تصوف منفی و... به برخی مشکلات مردم جواب میدهد و نهادینه می شود.
رویکرد دیگر، رویکرد ساختگرایی است. این رویکرد به ساختارهای عمیقتری[1] توجه میکند که فرهنگ را شکل و سمت و سو میدهند. رفتارهای آموختهی فرهنگی ما از طریق همین ساختارهای عمیق، تولید یا بازتولید میشوند. مثلا اگر در رفتارهای غالب در یک جامعه نوعی ارزشهای تک جنسیتی مذکر وجود داشته باشد و نهادینه و بازتولید شده است؛ ریشه اش در ساختارهای عمیق پدرسالار و مرد سالار بوده است.
یکی دیگر از نظریات پایه، سنت نظری مارکس است که از این منظر، فرهنگ روبناست و عوارض آن را باید بر پایۀ زیربنای مناسبات تولید، تبیین بکنیم. برای مثال ویژگیهای خاص مالکیت در یک جامعه می تواند در افکار و شخصیت مردمان آن جامعه مؤثرباشد. مردمانی که نمی توانند روی مالکیت خصوصی خود بایستند وبگویند ما هستیم، چگونه می توان از آنها انتظار داشت که در مواقع مقتضی تملق نکنند.
رویکرد دیگر اشاعهگرایی است که بر اساس آن، فرهنگ وعادات و روحیات از طریق انتشار و انتقال از یک جامعه به جامعهی دیگر تحول پیدا میکند، در این رویکرد مثلاً گفته می شود که حملۀ عرب به ایران منشأ آثاری رفتاری و اخلاقی در فرهنگ این سرزمین شد ؛به طوری که اگر این اتفاقات روی نداده بود ؛مردم سرزمین اکنون رفتار های دیگری داشتند.
ملاحظاتی دربارة هر یک از این رویکردها وجود داشته است؛ مانند بحث تعارض نیازها در کارکردگرایی، کمتوجهی به “کنش” در ساختگرایی، و در حاشیه ماندن عامل خلاقیت و تنوع در اشاعهگرایی و ... (بارنارد و اسپنسر، 1996).
ادامه دارد......