مقصود فراستخواه

فضایی میان ذهنی در حوزه عمومی نقد و گفت وگو

مقصود فراستخواه

فضایی میان ذهنی در حوزه عمومی نقد و گفت وگو

ریشه های بحران اخلاقی در جامعۀ کنونی ما

در نشستی ؛

با حضور محمد مالجو  ومقصود فراستخواه

به نقل از روزنامۀ روزگار، 1390/3/1  ص8 -9

 

روزگار: خبر اخراج دو بیمار از بیمارستان و رها شدن‌شان در بیابان‌ها، در زمان خود واکنش‌هایی را به همراه داشت. از طرفی اظهارات و توجیهات مقامات وزارت بهداشت، ‌مسوولان بیمارستان و از طرف دیگر پیگیری رسانه‌ها از جمله روزنامه‌ ما در مورد اینکه سرنوشت آن دو بیمار یا 40 بیمار جذامی رهاشده در مشهد چه شد، جای خود که ظاهراً روند حقوقی آن ادامه دارد. اما همه این اتفاقات را می‌توان از منظر دیگری دید و آن ابعاد جامعه‌شناختی و معرفت‌شناختی این نوع اتفاقات است.

از این حیث می‌توان بحث اخلاق در جامعه را مطرح کرد و بحران‌های جدی‌ای که ما را تهدید می‌کند. چنین اتفاقی عمق بحران اخلاق در جامعه را نشان می‌دهد. در طول تاریخ حتی در بین اقوام بدوی نیز چنین اتفاقی نادر است که بیماران‌شان را در بیابان‌ها رها کنند و بروند. واقعاً چه اتفاقی افتاده است؟ عمق بحران تا کجاست؟ آیا همچنان می‌توان صحبت از اخلاق در جامعه ایرانی داشت؟ همه اینها به کنار. شما یک سوال دیگر را پاسخ دهید و آن اینکه اگر اخبار این ماجرا به گوش کشورهای همسایه ما هم رسیده باشد، من ایرانی از این به بعد چگونه به ایرانی بودنم افتخار کنم؟ اگر بگویم ایرانی‌ام و آنها بگویند تو اهل همان سرزمینی هستی که بیماران‌تان را در بیابان‌ها می‌گذارید، چه بگویم؟

مالجو: حس من نیز شبیه احساس شماست، با این تفاوت که ریشه این پدیده را نه در اخلاق بلکه در روندهایی جست‌وجو می‌کنم که افول معیارهای اخلاقی را نیز به بار آورده‌اند. ببینید، رویدادهایی که مورد اشاره شما قرار گرفتند نمونه‌های‌ حاد و دل‌آزاری هستند از پدیده عام‌تری که نمونه‌های خفیف‌تر آن در سال‌های اخیر به وفور در جامعه ما بروز و ظهور داشته‌اند. اشاره‌ام به پدیده طرد اجتماعی سیستماتیک است. آنچه شما اشاره کردید طرد دو بیمار از بیمارستان است به شیوه‌ای که افکار عمومی را سخت جریحه‌دار کرده است. اگر شاهد پدیده طرد سیستماتیک در نظام اجتماعی هستیم، علت را باید در نحوه سازماندهی زیرسیستم‌های اجتماعی جست‌وجو کرد، زیرسیستم‌هایی از قبیل بهداشت و سلامت و درمان و آموزش و مسکن و پول و اعتبار و بیمه و غیره. بنابراین تمرکز ما باید روی پدیده طرد اجتماعی باشد. بنا بر تعریف، اگر فردی در فعالیت‌های کلیدی جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند به‌رغم خواست خویش و به عللی که فراتر از اراده خودش است مشارکت نداشته باشد به لحاظ اجتماعی دچار طرد شده است. پدیده طرد دو بازیگر اصلی دارد؛ طردکنندگان و طردشوندگان که رفتار هر دو مجموعه از بازیگران ذیل یک فضای نهادی و تحت یک مجموعه از ساختارها شکل می‌گیرد. برای تبیین رفتار طردکنندگان و طردشوندگان باید این فضای نهادی و مجموعه ساختارها را شناخت. بگذارید ابتدا به رفتار طردکنندگان بپردازم.

وقتی از رفتار طردکنندگان صحبت می‌کنیم، حالا خواه راننده آمبولانس باشد، خواه مدیران بیمارستان و خواه مسوولان رده‌بالاتر، باید به فرآیند کالایی شدن حیات اجتماعی بپردازیم؛ فرآیندی که پس از جنگ با دولت سازندگی آغاز شد، با دولت اصلاحات ادامه پیدا کرد و با دولت‌های نهم و دهم نیز تثبیت شده است. در همه سالیان پس از جنگ هشت‌ساله، زیرسیستم‌های حیات اجتماعی از قبیل آموزش (دانشگاه‌ها و مدارس)، سلامت (بیمارستان‌ها و مراکز بهداشتی و مراکز توانبخشی)، پول و اعتبار (بانک‌ها و موسسه‌های اعتباری)، اشتغال (بازار کار)، بیمه و تامین اجتماعی (شرکت‌های بیمه) و اوقات فراغت (مراکز تفریحی و فرهنگی) بیش از پیش کالایی شده‌اند. مثلاً سلامت را در نظر بگیرید. سلامت جزیی از حق زندگی است. یعنی هر کسی باید امکاناتی در اختیار داشته باشد که مثلاً به درمان دسترسی داشته باشد، صرف‌نظر از اینکه توانایی مالی وی چقدر است. اما وقتی سلامت به کالا بدل می‌شود، حالا دیگر اینکه فرد به سلامت نیاز دارد به خودی خود برای او حقی را ایجاد نمی‌کند. اگر او توانایی تامین مالی نیاز خود را داشته باشد در این صورت است که می‌تواند به سلامت دسترسی داشته باشد. کالا چیزی است که برای فروش در بازار تولید می‌شود. نیاز در بازار اهمیتی ندارد. در بازار فقط تقاضا اهمیت دارد. تقاضا نیز نیازی است که پشتوانه مالی دارد. بنابراین وقتی چیزی به کالا تبدیل می‌شود، نه کل نیازمندان بلکه فقط تقاضاکنندگان هستند که می‌توانند به آن چیز دسترسی پیدا کنند و تقاضاکنندگان نیز فقط آن بخش از نیازمندان را شامل می‌شوند که توانایی تامین مالی نیازشان را دارند. آن دسته از نیازمندان که نمی‌توانند در بازار به شکل تقاضاکننده ظاهر شوند دچار طرد می‌شوند. این یعنی منطق بازار. فرآیند کالایی شدن حیات اجتماعی یعنی گسترش منطق بازار در تخصیص منابع کمیاب جامعه که به دنبال خودش چه‌بسا پدیده طرد اجتماعی را نیز به همراه بیاورد.

تا اینجا گفتم که سیاستگذاری‌های اقتصادی پس از جنگ عمدتاً مقرر کرده است که هر فرد فقط به اندازه پولی که دارد خدمات بهداشت و سلامت و درمان و آموزش و بیمه و غیره را می‌تواند مطالبه کند. اما در عین ‌حال سیاست‌های اقتصادی پس از جنگ بر میزان توانایی مالی بخش‌های فرودست جامعه نیز از پنج طریق به طرزی منفی تاثیر گذاشته است و از این رهگذر به طرزی سیستماتیک مجموعه طردشدگان را گسترش داده است. اولاً در چارچوب سیاست‌هایی که طی دوره پس از جنگ در دستور کار همه دولت‌ها قرار گرفت، ما شاهد ارزان‌سازی نیروی کار بوده‌ایم. بخشی از جامعه هست که نه ابزار تولید دارد، نه اقتدار سازمانی در بدنه دولت، و نه درجه بالایی از سرمایه انسانی. این بخش از جامعه برای تامین معیشت خود به ناگزیر باید نیروی کار خود را بفروشد. در سالیان پس از جنگ عملاً شاهد پروژه‌ای بوده‌ایم که باعث می‌شده است این بخش از جامعه به ازای فروش نیروی کار خویش بالاجبار بهای کمتری به دست بیاورد. ثانیاً به علت ناکارآمدی‌های اقتصاد ایران اصلاً بخشی از این مجموعه حتی امکان فروش نیروی کار خویش را نیز ولو با قیمت ارزان پیدا نمی‌کرده است و بنابراین از طبقه کارگران تهیدست به طبقه بینوایان تهیدست سقوط می‌کرده است. ثالثاً نهاد دولت نیز در سالیان پس از جنگ تاکنون به عقب‌نشینی‌های وسیع در تمهید زمینه‌های بازتولید اجتماعی نیروی کار مبادرت کرده است و انجام وظیفه خویش در زمینه خدمات اجتماعی را تا حد زیادی به بوته فراموشی سپرده است. رابعاً باید اشاره کنم به روند بی‌کارکرد شدن برخی نهادهای اجتماعی ضربه‌گیر که قبل‌ترها ناکارآمدی‌های ناشی از کالایی شدن حیات اجتماعی را تا حدی قابل ‌تحمل می‌کردند. مثلاً نهاد محله را ببینید که از جمله به علت سیاست‌های شهرسازی تا حدی در شهرهای بزرگ از بین رفته است. یا به ناتوانایی‌های نهاد خانواده هسته‌ای در بخش‌های فرودست جامعه توجه کنید که حالا دیگر توانایی‌های خود را برای همیاری میان اعضای خانواده به طرزی فزاینده از دست داده است. خامساً نیز اینکه بخش‌های فرودست اقتصادی جامعه از امکان داشتن صدای جمعی برای اعتراض به این روندها محروم بوده‌اند.

این پنج روند در مجموع به تهیدست‌سازی و بینواسازی بخش‌هایی از جامعه انجامیده است. بسیار خب، مجموعه کسانی که در معرض طرد اجتماعی هستند از همین بخش از جامعه برمی‌خیزند. حالا کل این عوامل را با هم در نظر بگیریم. بخش فرودست جامعه از سویی باید به ازای مثلاً آموزش و درمان و مسکن و سلامت و خدماتی از این دست پول بپردازد، اما از سوی دیگر یا نیروی کارش ارزان شده است یا اصلاً امکان فروش نیروی کار خود را ندارد، آن‌هم در شرایطی که هم دولت و هم نهادهای اجتماعی حالا دیگر کمتر زیر پر و بالش را می‌گیرند، و در عین‌ حال امکان برخورداری از صدای جمعی در اعتراض به این وضعیت را نیز ندارد. این بخش از جامعه است که نامزد طرد اجتماعی است. سخن را کوتاه کنم، به نظر من اخلاقیات اصلاً متهم اصلی نیست بلکه تا حد زیادی خودش یک پا قربانی است. متهم اصلی را باید روندهای شش‌گانه کالایی شدن حیات اجتماعی، ارزان‌سازی نیروی کار، بینوا‌سازی بخش‌هایی از جامعه، عقب‌نشینی دولت در ارائه خدمات اجتماعی، بی‌کارکردشدن نهادهای اجتماعی ضربه‌گیر و نابرخورداری طبقات فرودست از صدای جمعی جست‌وجو کنیم. پدیده طرد اجتماعی اصلا پدیده جدیدی نیست. اما اینجا صحبت از طرد اجتماعی سیستماتیک است که البته اخلاقیات نازل خاص خود را نیز فراهم آورده‌ است.

روزگار: آقای مالجو بنا به تخصصی که داشتند ساختارهای نادرست اقتصادی را ریشه اصلی معضلات اخیر دانستند. اما آقای فراستخواه، هم در مقام سوال و هم تعریض به اظهارات آقای مالجو از شما می‌پرسم به نظر شما ساختارهای اقتصادی می‌تواند توجیه‌گر برخی رفتارهای ما باشد؟ بر فرض همه اظهارات آقای مالجو درست باشد، اما آن راننده آمبولانسی که می‌تواند بیماران را مجروح و زخمی رها کند بر اساس چه منطقی این کار را می‌کند؟ من فکر می‌کنم همه توجیهاتی که آقای مالجو تشریح کردند در مورد آن اشخاص و در آن لحظه رنگی ندارد. تصور کنید لحظه‌ای را که بیماران را رها می‌کنند و سوار ماشین می‌شوند تا بروند. این صرفاً خبر از یک بحران اخلاقی عظیم می‌دهد. همان طور که خود آقای مالجو هم اشاره کردند مباحث‌شان ناظر بر عوامل و دلایلی است که این نوع راننده آمبولانس‌ها را تولید می‌کند. ولی به هر ترتیب یک ساختار غلط این راننده را تولید کرده است، اما رفتار آن راننده که در آن لحظه چنین کاری کرده است چگونه تبیین می‌شود؟ به نظر شما ریشه‌های اقتصادی دارد یا اخلاقی؟

فراستخواه: وقتی شما از همان ابتدا موضوع میزگرد را و خبری که بهانه این میزگرد بود مطرح کردید، تاملی همراه با نگرانی و ناراحتی داشتم که تقریباً مشابه همان احساسی بود که بیان شد. به نظر من این موضوع و نگرانی را در دو سطح مختلف می‌توان بررسی کرد؛ سطح اول نقد اخلاقی است و سطح دیگر توضیح اجتماعی یا سطح تحلیل  مساله است.

در سطح نقد اخلاقی، باید عرض کنم مناسبات انسانی ما مشکل دارد وآن کمبود یا حتی نبود استدلال اخلاقی است. روش‌ها و مدل‌هایی برای توضیح رفتار انسانی می توان به دست داد. یک مدل ، مدل  انتخاب عقلانی (rational choice) است. یعنی در هر رفتارمان  نوعی محاسبه سود و زیان یا هزینه و مطلوبیت بکنیم. اگر بخواهم به زبان اقتصادی بگویم محدودیت‌های منابع باعث می‌شود بر اساس نوعی عقلانیت و برای نیل به بیشترین منفعت و مطلوبیت دست به انتخاب رفتار  می زنیم.

 اما الگوی دیگر برای توضیح رفتارهای انسانی، الگوی استدلال اخلاقی است. آن راننده آمبولانسی که دو همشهری و همنوع خود را در بیابان رها کرده است، در آن لحظه ،رفتارش از استدلال اخلاقی تهی شده بود و این غیبت استدلال اخلاقی است که در همه سطوح مشکل‌آفرین شده است؛ سطح حاکمان و مسوولان و سطح توده مردم.

جامعه  ما مرتب از  استدلالهای اخلاقی دور می شود هم در سطح حکمرانی وهم در سطح اجتماعی . استدلال اخلاقی یعنی من بفهمم که  شایسته است منافع خود را از طریق تحقق منافع دیگران تامین بکنم و به ارزش‌های اخلاقی‌ زندگی اجتماعی وبه حق وحقوق ومصائب همنوعانم توجه بکنم. در این شرایط است که  رفتار من، واجد مزیت اخلاقی خواهد شد.  در واقع ابتدایی‌ترین بحثی که در حادثه طرد بیماران جدی به نظر می‌رسد، فضیلت‌های اخلاقی فراموش‌شده است.

روزگار: اتفاقاً آقای فراستخواه، نکته در چرایی این پدیده است یعنی چرا و چگونه فضیلت‌های اخلاقی در جامعه فراموش می‌شوند.

فراستخواه: عوامل زیادی دست به دست هم می‌دهند تا فضیلت‌ها فراموش می‌شوند یا از بین می‌روند. چرا هوش عاطفی در جامعه کم‌رنگ شده است؟در این مورد خاص؛ راننده آمبولانس، رئیس اورژانس یا بیمارستان، وزیر بهداشت یا همه کسانی که مسوولیتی در این رابطه دارند ومدیران جامعه ، هوش عاطفی‌شان کم شده است. اگر هوش عاطفی انسان‌ها ضعیف ومختل بشود، دیگر بلد نخواهند بود که با همنوعان خود در لحظه درماندگی و افتادگی ، همدلی و غمگساری کنند.

همه اینها علائمی است که نشان می‌دهد حساسیت‌های اخلاقی‌مان مخدوش شده است. حس و حال اخلاقی ما بی‌رمق شده است. عواطف اخلاقی ما بحث‌انگیز شده است.  فرث؛ فیلسوف اخلاق تعبیری دارد که به این بحث خیلی کمک می‌کند. او معتقد است ما باید مشاهده‌گر آرمانی رفتارمان باشیم. یعنی بتوانم از رفتارمان فاصله بگیریم و به طور آرمانی در آن نظاره بکنیم و درباره آن داوری بکنیم. هم‌‌اکنون جامعه ما چه در سطح عمومی وچه در سطح مقامات ، مشاهده‌گر آرمانی رفتار خودش نیست و نمی‌تواند از خودش فاصله بگیرد و قضاوت اخلاقی بکند یا از خود بپرسد که من چه کار بهتری وبا ارزش تری می‌توانستم بکنم که نکردم؟

روزگار: فاصله گرفتن از خود و آرمانگرایانه قضاوت کردن حکمی است که توده را هم شامل می‌شود یا خاص خواص است؟ چون این کار ساده‌ای نیست و شاید توقع آن از همه گروه‌های اجتماعی توقع زیادی باشد.

فراستخواه: چرا فکر می‌کنید این کار خیلی پیچیده است و از عهده همه کس برنمی‌آید. من اگر دروغ می‌گویم به خاطر آن است که نمی‌توانم از خود فاصله بگیرم، اما اگر بتوانم برای لحظه‌ای هم که شده از خود فاصله بگیرم و عواقب و نتایج منفی فردی و اجتماعی آن را لحاظ بکنم دیگر به راحتی دروغ نمی‌گویم.

این کار سختی نیست. شما وقتی رمان یا داستانی  هم می‌خوانید در حقیقت از یک واقعه فاصله می‌گیرید و مشاهده‌گر آرمانی اعمال عاملان هستید. وقتی بینوایان را می‌خوانید و از برخی رفتارها لذت می‌برید و برخی دیگر برای تان مشمئز کننده است، حاصل همین فاصله گرفتن است. مشاهده آرمانی اخلاقی را نیز به همین راحتی می‌توانید در زندگی روزمره داشته باشیم.

به تعبیر  لویناس،  من صدای دیگری را نمی‌شنوم. افت اخلاقی در جامعه نیز از همین نشنیدن‌ آوای دیگران است.دیگری می تواند همسایه،همشهری،ارباب رجوع ، مخالف، دیگر اندیش ویک بیمار درمانده نادار باشد.  Other باید برای من مهم باشد؛ هر دیگری صرف نظر از جنسیت ، نژاد، عقیده، قوم، گروه و مانند آن سوژه‌ای در حد خود ، تمام است ومن  از طریق ارتباط اخلاقی با آن می توانم  تجربۀ  کمال وتعالی داشته باشم.

حرمت خود و حرمت دیگران و وابستگی این دو از مباحث مهم حوزه اخلاق است . بی‌حرمتی به دیگران در واقع ریشه در بی‌حرمتی به خویشتن و اختلال عزت نفس دارد. اگر بخواهم خلاصه کنم، این وضعیت که برخی از دلایل آن تشریح شد نقد اخلاقی قضیه است ولی این نقد اخلاقی کافی نیست باید بتوان این قضیه را تحلیل اجتماعی وسیستمی  ونهادی هم کرد   که همان سطح چرایی قضیه است.  حال وارد تحلیل  وچرایی مساله می‌شویم که ریشه‌های این اتفاق به کجا بازمی‌گردد؟

روزگار: اگر اجازه دهید آنالیز این پدیده را به بخش بعدی موکول کنیم.

فراستخواه: چون این بخش مکمل بخش اول نقد اخلاقی صحبت‌هایم است اگر اجازه دهید کلیتش را بگویم و ذکر جزییاتش بماند برای نوبت بعد.

بسیاری از رفتارهای ما علت دارند ولی دلیل ندارند. مثلاً وقتی کسی دزدی می‌کند دلیلی برای دزدی ندارد اما ممکن است هزار علت برای این کار او وجود داشته باشد؛ از جمله فقر، بیکاری، مشکلات خانوادگی و... که اینها از ابعاد مختلف جامعه‌شناختی، روانشناختی و اقتصادی قابل بررسی است .

 اما هیچ یک از این علتها،  «دلیل» نمی‌شود که انسان به عنوان موجود خودآگاه مسوول دزدی کند یا دروغ بگوید یا حق کسی را زیر پا بگذارد. به عبارتی ما در ساحت اخلاق، با دلایل رفتار سر وکار داریم اما در ساحت جامعه‌شناسی و روانشناسی و اقتصاد، عوامل موثر بر رفتار را بررسی و تحلیل می‌کنیم.

روزگار: دوگانۀ «علت- دلیل» که در آثار برخی از متفکران داخلی هم پررنگ است، آیا مدل پذیرفته‌شده و صحیحی است؟

فراستخواه: تا آنجایی که مطالعه داشته‌ام بله. در همین بحث، استدلال اخلاقی در حوزه دلیل است و توضیح اجتماعی  وتحلیل نهادی  مساله در حوزه علت. مثلاً فرهنگ ایرانی همیشه بر قبح و زشتی دروغ تاکید داشته است اما در ساحت اجتماعی، غالباً گرفتار دروغ بود. حال در خصوص اتفاق طرد شدن بیماران و توضیح آن می‌توان زبان حال غیراخلاقی جامعه را چنین خلاصه کرد: ما حاضریم هر چقدر کسی بخواهد برایش اشک بریزیم اما کمکش نمی‌کنیم و داد ودهش کمتر داریم. این نوع وضعیت غیراخلاقی است که در جامعه ما خیلی شیوع دارد. یعنی اشک  می ریزیم و طومار امضا کنیم اما حاضر نیستیم چیزی خرج بکنیم.

روزگار: باید ترسید از روزی که حاضر به اشک ریختن هم نباشیم و از شنیدن خبرهای ناگوار واکنشی نشان ندهیم. فکر کنم امروز تازه روز خوب ماست.

فراستخواه: بله، دقیقاً. واقعاً باید از آن روز ترسید. اما تأسف و یا نقد اخلاقی تنها کافی نیست. در سطح تحلیل و توضیح مسأله باید جدی‌تر شد. غالب مباحث آقای مالجو در این سطح بود که بنده نیز به استثنای چند مورد که توضیح خواهم داد، آن را می‌پذیرم. در مجموع،  اتفاقات اخیر نشانه‌هایی است برای رسیدن به ریشه‌های اصلی مشکل در جامعه کنونی ما  که به نظر من «بیگانگی اجتماعی» یکی از آنهاست. در این سطح است که بررسی می‌کنیم چرا راننده آمبولانس چنان رفتاری می‌کند؟ ریشۀ این رفتار در «بیگانگی اجتماعی» است.

عین همین قضیه در فیلم «جدایی نادر از سیمین» دیده می‌شود. آن پدربزرگی که دچار آلزایمر است به نظر من نمادی از آلزایمر اجتماعی است که می‌تواند سوژه اصلی فیلم تلقی بشود، یعنی همان بیگانگی اجتماعی، ما همدیگر را  خوب بجا نمی آوریم و نمی‌شناسیم، صدای همدیگر را نمی‌شنویم، خویشاوندی بشری  خود را فراموش کردیم، این  نوعی وضعیت آنومیک و بی‌هنجاری در جامعه است. کم‌کم نزدیک می‌شویم به فهم مساله. متوجه می‌شویم که هنجارها در جامعۀ ما  ضعیف شده است یا اساساً از بین رفته است، شبکه ارزش ها مخدوش شده است، انسان‌ها همدیگر را به عنوان غایت از یاد برده‌اند. انسان غایت است برای خود  نه ابزاری در خدمت هدف دیگران. وقتی مناسبات ما بر اساس ابزارانگاری تنظیم بشود. فقط پول می‌دهیم  و کالا  وخدمت می‌گیریم وجز این هیچ مبادلۀ معنوی واخلاقی وانسانی با دیگران نداریم ؛ بحثی که آقای مالجو به خوبی آن را توضیح دادند.

روزگار: آقای مالجو، به تعبیر آقای فراستخواه شما در سطح تحلیل و توضیح اتفاق به پدیده طرد اشاره داشتید که مبتنی بر سیاست‌های نادرست اقتصادی بعد از جنگ بود. مقصران اصلی هم دولتمردان و سیاستمداران بودند. اما اجازه دهید از معیارهای علمی و منطقی گفت‌وگو فراتر روم و کمی ذهن‌خوانی کنم. اجازه دارم؟

مالجو: بله، بفرمایید. مشکلی نیست.

روزگار: به نظر من روشنفکران و منتقدان جامعه ما بیشتر از آنکه ترس نقد حاکمیت و قدرت را داشته باشند ترس نقد مردم را دارند. چنین احساس می‌شود که آنهایی که دغدغه‌های اجتماعی دارند، امثال جنابعالی، آنقدر که در نقد ساختارها جسارت دارید در نقد اخلاق و رفتار توده مردم جسارت ندارید. البته امیدوارم این حرف‌های مرا جسارت نپندارید.

آقای مالجو چه اشکالی دارد بگوییم مردم بی‌اخلاق شده‌اند؟ چه اشکال دارد کمی خود را بزنیم، تا کی حکومت را زدن؟ تاکید می‌کنم اینها به معنای نفی نقد حکومت نیست. آن به قوت خود باقی، اما نقد مردم چه می‌شود؟

مالجو: هیچ اشکالی ندارد. اگر من می‌کوشم ریشه‌های اقتصادی پدیده مورد بحث‌مان را‌ شناسایی کنم و اخلاقیات را عمدتاً معلول این زیربنا می‌دانم، به این خاطر نیست که مثلاً زمینه اصلی مطالعاتم اقتصادی است. در عین حال هیچ اکراهی نیز در زمینه نقد اخلاقیات جامعه ندارم. حرفم این است که انتخاب‌های کوچک مقیاس کنشگرانی مثل راننده آمبولانس یا رئیس بیمارستان مورد بحث‌مان گرچه نوعی انتخاب میان الگوهای اخلاقی نیز هست اما اصولاً تا حد زیادی تحت تاثیر فضای نهادی و عوامل ساختاری شکل می‌گیرند و حکم معلول را دارند نه علت را. در همین چارچوب نیز هست که مثلاً با ارزیابی آقای فراستخواه مبنی بر ضعیف شدن هوش عاطفی یا زوال اخلاق کاملاً موافق هستم. اما می‌گویم خود اینها در متن پدیده عا‌م‌تری که همان چرایی ظهور پدیده طرد اجتماعی سیستماتیک باشد، قابل فهم هستند؛ پدیده‌ای که فقط محصول عملکرد حکومت هم نیست بلکه برساخته نظام قدرت است. نظام قدرت نه فقط شامل مسوولان و مقام‌های حکومتی است بلکه تکنوکرات‌ها و نخبگان و دانشگاهیان و غیره را نیز دربرمی‌گیرد. اینها که دیگر ضرورتاً بخشی از حکومت نیستند. اینها بخشی از مردم هستند. قدرتی که قواعد بازی را در میدان بازی می‌سازد و بایدها و نبایدها را مقرر می‌کند، فقط در دست حاکمیت نیست. آنقدر که به نقش نخبگان فکری برمی‌گردد، از قضا در زمینه مورد بحث‌‌مان دانشگاهیان و به ویژه بخش‌های گسترده‌ای از اقتصاددانان دانشگاهی را متهم می‌دانم که افکار اقتصادی سیاستگذاران را در گذر زمان شکل داده‌اند و راه خاصی را به عنوان جاده صلاح و خوشبختی جامعه در اذهان سیاستگذاران حکومتی نیز حک کرده‌اند.

توجه داشته باشید بعد از جنگ شاهد اجرای پروژه خاصی برای تغییر مناسبات قدرت میان طبقات گوناگون اجتماعی بوده‌ایم. بنا شد به طبقه اجتماعی خاصی مجال داده شود تا پیشگام رشد و توسعه اقتصادی در کشور باشد. این طبقه جدید از نخبگان اقتصادی انقلابی حالا دیگر هم از ابزار تولید در حد وسیع برخوردار شده بود، هم به اقتدار سازمانی در بدنه دولت دسترسی داشت و هم تا حدی نیز صاحب سرمایه انسانی شده بود. وعده داده می‌شد که اگر با نخبگان اقتصادی به خوبی تا شود و زمینه‌های فعالیت اقتصادی‌شان مهیا و گسترده شود، منافع حاصل از انباشت سرمایه به دست این نخبگان در درازمدت به سوی توده‌ها نیز رخنه خواهد کرد. اجرای این پروژه به دستگاه اخلاقی مکملی نیز نیاز داشت. گوهر این دستگاه اخلاقی در این آموزه جلوه می‌کرد که منافع همگانی را کسانی به نحو احسن برآورده می‌سازند که به دنبال منافع شخصی خویش باشند. نظام قدرت به معنای عام کلمه که حاکمیت نیز فقط بخشی از آن است، کوشید به این اخلاقیات خاص مشروعیت بدهد. نظام اخلاقی جدید در واقع ضامن تحقق‌پذیری آن پروژه بود. به عبارت دیگر اخلاقیات جدید در خدمت پروژه تغییر مناسبات قدرت میان طبقات گوناگون اجتماعی قرار داشت. آموزه اخلاقی جدید در حقیقت وجدان آن نخبگان انقلابی را آسوده می‌کرد که هم در دوره‌های طولانی مبارزه انقلابی برای پیروزی انقلاب و هم در سالیان جنگ برای حفظ انقلاب با این تکلیف روبه‌رو بودند که باید در خدمت خیر همگانی باشند اما حالا که قدرت را به دست گرفته بودند خود را دلبسته فعالیت‌های مال‌اندوزانه می‌دیدند. مقبولیت این آموزه اخلاقی میان نخبگان سیاسی حکومتی تا حد زیادی مرهون ارضای نیاز روانشناسانه نسل نخبگان انقلابی بود که کردارشان از آموزه‌های اخلاقی دوران مبارزه انقلابی عمیقاً فاصله گرفته بود. همان طور که گفتم، مهم‌ترین مولفه این دستگاه اخلاقی، که در صحبت‌های آقای فراستخواه هم مورد اشاره قرار گرفت، این بود که برای نیل به سعادت همگانی تلاش کن تا نفع شخصی خودت را محقق ‌سازی. اگر همه چنین کنند، دستی نامرئی آن سعادت همگانی را فراهم می‌کند.

روزگار: آقای مالجو، اگر اشتباه نکرده باشم تعبیر دست‌های پنهان متعلق به آدام اسمیت است.

مالجو: بله، استعاره دست نامرئی به اسمیت تعلق دارد.

روزگار: پس شما معتقدید اخلاق لیبرالی ریشه‌ همه این فجایع در کشور است؟ پس چگونه توجیه می‌کنید کشورهایی را که مهد این نظرات هستند و سال‌هاست مبتنی بر اخلاق لیبرالی روزگار گذرانده‌اند بدون آنکه شاهد چنین پدیده‌هایی در آنجا باشیم لذا ما نباید اخلاق سرمایه‌داری را متهم کنیم، چون اصلاً جامعه ما فاقد این نوع اخلاق هم هست. این اخلاق در جوامع سرمایه‌داری جواب داده است. پس متهم اصلی اخلاق سرمایه‌داری نیست. متهم اصلی بی‌اخلاقی است.

مالجو: بی‌اخلاقی مورد اشاره شما شکل حاد و نامنتظره‌ای از اخلاق سرمایه‌داری است که خودش محصول عوامل زیربنایی‌تری است که سیاست‌های اقتصادی سالیان بعد از جنگ ایجادشان کرده است. معروف است که در یکی از خطبه‌های نماز جمعه تهران در سالیان بلافاصله پس از جنگ رئیس‌جمهور وقت به صراحت تجمل‌پرستی را مورد ستایش قرار داد. حتی معادل‌گذاری‌های ما نیز در حوزه ترجمه از این روند مصون نماندند. مثلاً برای اصطلاح آنترپرونر معادل کارآفرین را برگزیدیم که بار خوشایندی را به ذهن متبادر می‌کند. سرمایه‌داران و بورژواها شدند کارآفرینان، حال‌ آنکه شاید معادل کاسبکار مناسب‌تر باشد.

روزگار: آقای فراستخواه، شما این بحث را قبول دارید؟ چون شما هم در قسمت پایانی صحبت‌هایتان در بخش گذشته اشاراتی داشتید به اینکه انسان ابزار شده است و غایت نیست. مگر در جوامعی که انسان ابزار است بی‌اخلاقی رواج می‌یابد؟

فراستخواه: بله، در ساحت‌ اخلاق،  انسان غایت است نه ابزار. اما اینکه متهم اصلی اخلاق سرمایه‌داری است یا خصوصی‌سازی که آقای مالجو گفتند شواهد و قرائن چیز دیگری را نشان می‌دهد. سوال من از ایشان این است که مگر در جامعه ما خصوصی‌سازی  شکل گرفت؟ آزاد سازی کو؟ بخشهای خصوصی مولد ومستقل از حکومت ورقابتی ومردمی کو؟ آنچه در ایران اتفاق می افتد عمدتا اختصاصی سازی  است.

به نظر بنده مشکل در جای دیگری است.  اگر قرار باشد بازگردیم به آنالیز واقعه ، باید  عواملی را ببینیم  که در بخش قبلی عرایضم  اشاره کردم ،  باید به تحلیل‌های نهادی رجوع بکنیم. نهادها در جامعه ما از بین رفته‌اند  ودفورمه شده اند و بدکارکرد شده اند .نهادهای بد با خود رفتارهای بد به بار می آورند. ما برای رفتارهای مدرن وخوب،  به نهادهای مدرن وخوب نیازداریم.  از مهم‌ترین نهادها ،  دولت خوب است. ما در حکمرانی خوب  مشکل داریم؛ دولتی که فارغ از ایدئولوژی‌ها و مناقشات مختلف به اداره جامعه و تامین نیازهای شهروندانش بپردازد.

لازمه‌های حکمرانی خوب؛  شفافیت، پاسخگویی، قوانین عادلانه ، پایبندی حاکمان به قوانین، مشارکت و نقد در حوزه عمومی ومانند اینهاست. اگر این زمینه‌ها در حکمرانی ما موجود باشد، بسیاری از اتفاقات ناگوار اینچنینی به وجود نمی‌آید. اگر هم مشکلی باشد به صورت اساسی نقد و پیگیری می‌شود. در این شرایط است که  انسان‌ها نیز استعدادهای اخلاقی‌شان شکوفا می‌شود.

ما همیشه دنبال انسان‌های کامل هستیم اما کمتر فکر می‌کنیم که  با چه نهادهایی وبا چه زمینه های نهادین می‌توان این نوع انسان‌ها را داشته باشیم  و فرصت رشد آنها مهیا بشود . اگر نهاد دولت و ساختارها اصلاح شود، بسیاری از مشکلات تقلیل می‌یابد یا به شکلی دموکراتیک کنترل می‌شود.

به عنوان مثال سازمان‌های غیردولتی داوطلبانه و مدنی و خیریه و اجتماعی از بهترین راه‌حل‌هابرای این نوع مسائل هستند . ان‌جی‌اوها(سمن ها) بخش سومی هستند در کنار دولت و بخش خصوصی که فعالیت‌های داوطلبانه می‌کنند. این در حالی است که نه‌تنها فرصت رشد ان‌جی‌اوها را محدود کرده‌ایم بلکه نگاه امنیتی به این بخش داریم واجازه نمی دهیم مردم مشکلات خود را با ابتکارات درونزای اجتماعی وبا مشارکت آزاد دموکراتیک حل بکنند . آنقدر عرصه را برای حوزۀ عمومی  وعاملان مستقل اجتماعی ونهادهای مردمی تنگ وتنگ کردیم که جامعه ، سیستم مصونیت طبیعی خود را از دست داده است.

ما در جوامع ارگانیک برخلاف جوامع مکانیکی نیاز به نهادهای واسط داریم. در جوامع مکانیکی رفتارهای اخلاقی ساده است و فاقد پیچیدگی‌های رفتاری. اگر سائلی در خانه را می‌زد به او پول یا غذا می‌دادیم. این یک حس اخلاقی بی‌‌میانجی است. اما در جوامع ارگانیک علاوه بر اینکه حس اخلاقی ساده  فردی باید زنده بماند نهادهایی نیز به وجود می‌آیند تا فضیلت وانصاف وحق وحقوق بشری  را به صورت ارگانیک وبلکه به صورت سیستماتیک نهادمند بکنند.  این همان منطق اخلاقی انسانی  است که توسعه یافته است واز درون انسانها سرزده ودر جامعه نهاد شده است و با میانجی‌های ساختاری و نهادی عمل می‌کند. اگر ما خواهان جامعه‌ای هستیم که در آن انسان‌ها فراموش نشوند و به دست نامرئی و ناکارآمد بازار رقابتی نیز حواله نشوند، باید نهادهای واسط مدنی ومردمی و حوزه عمومی  را   تقویت بکنیم.

در سال 98 میلادی، تحقیقی در همین باره صورت گرفته بود که بنده خواندم. بر اساس آن ، در انگلستان میلیون‌ها نفرساعت با کار داوطلبانه ، توانسته بودبخش مهمی از مشکلات بهداشتی و‌ آموزشی جامعه خود را حل بکند. این تازه نمونه ای از  جامعه ای است که  مهد لیبرال بورژوازی است، چه رسد به جوامع بهتر از انگلستان در اروپا.  به قولی ؛ اگر مارکس از قبر برخیزد می‌گوید سوسیالیسم در اسکاندیناوی تحقق یافته است.

شما می‌بینید در جامعه انگلستان ، کار داوطلبانه اجتماعی که تبلور همان اخلاق قدیمی بشریت است در این سطح رواج دارد. یا در نیویورک در همان سال 98، صدها موسسه خیریه‌ فعال وجود داشت که کمکی بودند در جهت بهبود نظام سلامت و نظام اجتماعی امریکا. اما در ایران وقتی نهادها و موسسات مردم نهاد  نیست که حقوق بیماران و وضعیت آنها را پیگیری کند طبیعی است که آنها در بیابان ترک بشوند.

در بهترین شرایط هم ، نظام اجتماعی ما بر اثر ضعف وحتی  فقدان نهادهای غیردولتی لازم ، غالباً کاری جز فقیرپروری و حامی‌پروری نمی‌کند. در این صورت عدالت همان ، «توزیع فقر» می‌شود. پس پاسخ این سوال را که چرا بیماران رها شدند خیلی ساده‌تر هم می‌توان داد و آن اینکه فقر موجب شد چنین اتفاقی رخ دهد. تا زمانی که انسان‌ها از درآمد سرانه کافی برخوردار نیستند و اختلاف فاحش طبقاتی هست معلوم است که ندارها از بخت‌های زندگی اجتماعی و فرهنگی و سیاسی محروم و طرد خواهند شد.

برای رفع این ریشه‌ها چنان‌که گفتم به اصلاح نهادها، به حکمرانی خوب و به مشارکت نهادهای غیردولتی و مدنی وبه حوزۀ عمومی وبه امکان نقد در حوزۀ عمومی  نیاز داریم. در همین مورد فرض کنید چنین اتفاقی رخ نمی‌داد و بهترین حالت را در نظر بگیرید. مثلاً پزشکی می‌آمد آنها را معاینه می‌کرد، بعد اتاقی به آنها اختصاص داده می‌شد  ودرمان و مرخص می شدند. خب بعد که رفتند چه؟ مشکلات بعدی ودرماندگی ها وشوربختی های اجتماعی شان چه می شد؟ فقر آ‌نان درمان می‌شد؟ حاشیه ای بودن آنها رفع می شد؟خیر.

پس باید معضل را اساسی‌تر دید و  برطرف کرد. برای رفع فقر باید رشد اقتصادی داشته باشیم. رشد اقتصادی؛ سرمایه‌گذاری رقابتی ومردمی می‌خواهد، سرمایه‌گذاری، امنیت وفضای رقابتی  می‌طلبد، آزادسازی می خواهد ، حکمرانی خوب، ثبات و روابط  معقول بین‌المللی می‌خواهد. یک نگاه سیستمی اینها را درک می کند. وقتی این شبکه درست چیده نشود، در آخرین حلقه آن، باز هم از جای دیگر، تیپایی به ضعفای جامعه می‌خورد، طردشان می‌کنند و...

مالجو: هم آقای سخنور در سوال‌شان و هم آقای فراستخواه با مثال‌هایشان اتفاق نظر داشتند که نظام سرمایه‌داری در بیرون از ایران کار می‌کند و به همین دلیل نمی‌توانیم مشکلات جامعه خودمان را به گردن سرمایه‌داری بیندازیم. تردیدی نیست که عملکرد سرمایه‌داری در ایران از عملکرد نظام سرمایه‌داری در کشورهایی مثل امریکا و انگلستان به مراتب ضعیف‌تر بوده است. اما باید در نظر داشته باشیم که هر زمان و هر جا که نظام سرمایه‌داری به شیوه‌ای هار و مهارنشده عمل کرده است پیامدهای منفی مصیبت‌باری برای حیات جامعه داشته است. بگذارید فقط به عملکرد نظام سرمایه‌داری به شکل نولیبرال آن در سه دهه اخیر اشاره کنم که اساسی‌ترین ارزش‌های حیات انسانی را پایمال کرده است. نولیبرالیسم هم عدالت اجتماعی را در هر دو سطح ملی و بین‌المللی ذبح کرده، هم کارایی اجتماعی را به پایین‌ترین سطح رسانده، هم از شکل‌گیری دموکراسی حقیقی ممانعت به عمل آورده و هم محیط زیست را در معرض مخاطره جدی قرار داده است. این بلیه‌هایی است که اگر هارترین شکل نظام سرمایه‌داری به حیات جامعه تحمیل شود پدید خواهند آمد، فرقی نمی‌کند در ایران باشد یا در هر جای دیگر. اینکه بگوییم این بلایا فقط مختص شکل ایرانی سرمایه‌داری است ارزیابی درستی از عملکرد نظام سرمایه‌داری نیست.

فراستخواه: شما واقعاً ایران را سرمایه‌داری می‌دانید؟

مالجو: این همان سوالی است که الان خدمت شما می‌رسم.

فراستخواه: چه کردیم که خدمت ما برسید(با مزاح).

مالجو: معذرت می‌خواهم. منظورم این است که توضیح می‌دهم. ببینید، جای پای نظام بازار در حیات اقتصادی جامعه ایرانی در سالیان پس از جنگ هشت‌ساله دهه به دهه هر چه عمیق‌تر شده است.

فراستخواه: مناسبات پاتریمونیالی ما را به حساب سرمایه داری تولیدی می گذارید؟ ضمن آنکه شما وقتی صحبت از تغییر سیاست‌ها در قبل و بعد جنگ می‌کنید، گویا قبل از جنگ همه چیز بر وفق مراد بوده و همه مشکلات بر اثر سیاست‌های اقتصادی بعد از جنگ است در حالی که آمارها نشان می‌د‌هد ما در دوران قبل از جنگ هم وضعیت اسفباری داشتیم.

مالجو: اشاره‌ام به نقطه عطف است. این به آن معنا نیست که قبل از جنگ در بهشت به سر می‌بردیم. نقطه عطف دگرگونی در نظام اقتصادی ایران را باید در مقطع زمانی مقارن با اجرای برنامه اول توسعه جست‌وجو کنیم که جهت‌گیری‌های آن به سوی اقتصاد بازار و تعمیق نظام سرمایه‌داری بود. این تصور که ما در ایران فاقد اقتصاد سرمایه‌دارانه بوده‌ایم یا اینکه مثلاً نه خصوصی‌سازی بلکه اختصاصی‌سازی به مورد اجرا گذاشته شده است تصور موجهی نیست. مثلاً خصوصی‌سازی در همه جای دنیا عبارت است از انتقال دارایی‌های دولتی به صاحبان ثروت اقتصادی و قدرت سیاسی. در بعضی کشورها عمدتاً صاحبان ثروت اقتصادی به مالکیت این دارایی‌های دولتی دست یافته‌اند و در برخی کشورها مثل روسیه نیز عمدتاً صاحبان قدرت سیاسی بر روی دارایی‌های دولتی چنگ انداخته‌اند. اما در هر دو حالت اصولاً منافع مستقیم خصوصی‌سازی به صاحبان قدرت سیاسی و ثروت اقتصادی منحصر بوده است نه مردم. این اصطلاح مردم فقط اسم رمزی است برای شروع چپاول.

روزگار: طبیعی است که صاحب قدرت می‌تواند وارد این عرصه شود. مردم اساساً نمی‌توانند وارد این عرصه شوند.

مالجو: طبیعی نیست، تاسیسی است، یعنی برآمده از نوع خاصی از مناسبات قدرت در جامعه است. نکته دقیقاً همین‌جاست.

فراستخواه:‌ من نمونه‌ای از کشورهای غربی آوردم که نشان دهم این انسان‌های بدبخت و بیچاره در این سطح و ابعاد فقط مخصوص جامعه ماست. غربی ها  اگر مشکلی هم داشته باشند که دارند، به این حجم و به این شکل نیست. آنجا مردم بیشتری از بخت‌های زندگی برخوردار هستند هرچند باز هم مشکلاتی دارند.

عدالت به مثابه انصاف و اخلاقیات در جامعه آنها به رغم همه ضعف‌ها و مشکلات، حداقل نسبت به جامعه ما بهتر است و وضعیت غیرقابل مقایسه‌ای با ما دارند. شاخص‌های اقتصادی، سیاسی و اجتماعی می‌توانند داوری کنند.

مالجو: این درماندگی مخصوص ما نیست اما ما قطعاً درمانده‌تر هستیم زیرا نظام سرمایه‌داری در ایران با نوعی نظام سیاسی پیوند خورده است که مهم‌ترین تخصص آن عبارت است از حذف کردن و طرد کردن. نظام سیاسی ما به طور مستمر درصدد طرد کردن است؛ طرد قومیتی، طرد جنسیتی، طرد مذهبی، طرد سیاسی، طرد علاقه‌مندان به برخی سبک‌های زندگی و غیره. ببینید این حجم عظیم از طرد کردن‌ها که در دستور کار نظام سیاسی است هم هزینه‌های بسیار کمرشکنی را به نظام اقتصادی تحمیل می‌کند و هم از شکل‌گیری حداقل‌هایی از وفاق اجتماعی برای عملکرد تحمل‌پذیرتر نظام سرمایه‌داری در کشور ممانعت می‌کند. اگر نظام سرمایه‌داری در ایران از نظام‌های سرمایه‌داری در کشورهای مثلاً امریکای شمالی به مراتب درمانده‌تر است علت را باید از جمله در هزینه‌هایی جست‌وجو کرد که نظام سیاسی غیردموکراتیک بر گردن نظام اقتصادی می‌اندازد.

فراستخواه:‌ شما حساب سرمایه‌داری مالی را از سرمایه‌داری مستقل و مولد جدا کنید. سرمایه‌داری مالی از طریق رانت‌های حکومتی زندگی می‌کند . سرمایه داری رانتی ، سایز بزرگی به لحاظ مالی(در واردات ومانند آن) به وجود می‌آورد بدون آنکه مثلاً شغلی  کافی برای مردمان وثروتی واقعی برای جامعه ایجاد کند. معضل ما این نوع سرمایه‌داری است نه سرمایه‌داری به معنای عام آن که مشکل کشورهای پیشرفته‌تر است. سرمایه‌داری مولد به هیچ وجه با این مشکلات در این سطح دهشتناک روبه‌رو نیست. هر چند سرمایه‌داری به معنای عام آن نیز مشکلاتی دارد اما مشکلات حاد و مشمئزکننده جامعه ما را به حساب سرمایه‌داری تولیدی با زیرساخت‌های قوی و ساختارهای دموکراتیک و عقلانی  نگذارید.

روزگار: آقای مالجو، برداشت من این است که یکسری مشکلات است که ذاتی نظام‌های سرمایه‌داری است و بحثی هم نیست اما یکسری مشکلات خاص مدل ایرانی سرمایه‌داری است که البته معلوم نیست چه مدلی است.

مالجو: این شاید یک اختلاف‌نظری است که با هم داریم که ممکن است سطح دیگر از اختلاف‌نظر را نیز پدید بیاورد، آن‌ هم در پاسخ به این پرسش که چه باید کرد. برای حل معضل طرد اجتماعی معمولاً سه راه‌حل ارائه می‌شود، حالا خواه طرد دل‌آزار بیماران مورد بحث‌مان باشد و خواه بی‌شمار نمونه‌های خفیف‌تری که در حوزه‌های گوناگون حیات اجتماعی به وقوع می‌پیوندند. اولین راه‌حل عبارت است از تغییر و جابه‌جایی در پست‌ها مثلاً با اخراج فرد خاطی و کارهایی از این دست. این اقدام که مثلاً در زمینه مورد بحث در دستور کار مسوولان قرار گرفته اگرچه لازم است اما اصولاً حلال معضل نیست و دال بر سطحی‌نگری تمام‌عیار است. راه‌حل دوم که به نحوی از انحا مورد اشاره آقای فراستخواه هم قرار گرفت عبارت است از تغییر شیوه حکمرانی.

فراستخواه: منظور من اصلاح نهادها با نگاهی سیستمی بود. منظور من جابجایی سطحی آدم‌ها و روش‌ها نیست، بلکه ما نیاز به تحولات نهادی داریم و البته بدون پویش‌های عمیق اجتماعی و مشارکت نهادهای مدنی و نهادهای داوطبانه غیردولتی امکان‌پذیر نیست.

مالجو: برداشت من از کلام شما مبنی بر تشکیل دولت خوب جهت حل معضلات همین تغییر شیوه حکمرانی بود. به هر ترتیب تغییر شیوه حکمرانی به منزله یک راه‌حل از قضا پیشنهاد بسیاری از سایر کارشناسان هم بوده است. اما به نظر من گرچه این اقدام البته گامی به جلوست اما معضل‌ طرد اجتماعی سیستماتیک را از ریشه منتفی نمی‌کند. راه‌حل سوم عبارت است از مبادرت به نه فقط تغییر شیوه حکمرانی بلکه همچنین ایجاد دگرگونی در ساختار اجتماعی و اقتصادی و سیاسی جامعه، به گونه‌ای که برابری امکانات برای شهروندان در همه زمینه‌هایی که مولفه‌های اصلی حق زندگی و حقوق اجتماعی و اقتصادی شهروندی را شکل می‌دهند تحقق یابد، خصوصاً حوزه‌هایی چون آموزش و سلامت و درمان و بیمه و مسکن و پول و اعتبار و امثالهم. توجه کنید از برابری دستاوردها صحبت نمی‌کنم بلکه از برابری امکانات حرف می‌زنم.

روزگار: امکانات برابر چگونه فراهم می‌شود؟ در مدل پیشنهادی شما، دولت این وظیفه را بر عهده دارد؟

مالجو: نهادهای گوناگون جامعه مدنی به اضافه مهم‌ترین نهاد غیربازاری یعنی دولت. دولت‌های ایران معاصر همواره ضعیف و ناکارآمد بوده‌اند. از نقش دولت حرف زدن برای خیلی‌ها چندش‌آور و یادآور رانت‌خواری و ناکارآمدی است. از این‌رو بازسازی نهاد دولت برای انجام چنین وظیفه‌ای یک ضرورت است. دولت باید هم در معرض پروژه دموکراتیک‌سازی قرار بگیرد و هم در معرض پروژه‌ای برای کارآمدسازی بدنه‌اش. در عین حال نهاد غیربازاری دولت باید بتواند به همراه نهادهای جامعه مدنی بر روی سرمایه نوعی کنترل اجتماعی داشته باشد تا شاهد دیکتاتوری اقلیت نخبگان بازاری نباشیم. رویدادهای تاسف‌باری که نقطه عزیمت بحث امروز ما بودند نشان داده‌اند نه دولت چنین نظارتی را بر سرمایه داشته است و نه از نهادهای جامعه مدنی قوی برخورداریم که چنین نقشی را ایفا کنند. طبقات فرودست در جامعه ما فاقد صدا هستند، یعنی از تشکل‌هایی که هادی صدای آنان در زمینه‌های مختلف باشند بی‌بهره هستند. اگر افکار عمومی از این رویداد چندش‌آور مطلع شده است به یمن تکنولوژی‌های جدیدی چون موبایل و اینترنت بوده است.

فراستخواه: بله، اینترنت آزاد ،  امروز به مثابه یک نهاد نظارت مردمی و  سپهر عمومی دموکراتیک هم  می تواند  عمل بکند.

مالجو: به طور کلی، کنترل اجتماعی روی زیاده‌خواهی‌های بخش خصوصی و کنشگرانی که به زیان منافع عام اجتماعی به دنبال منافع شخصی خویش هستند وظیفه نهادهای غیربازاری است که فراتر از سود و زیان بازاری عمل می‌کنند. هم برای تحقق چنین نظارتی و هم برای امحای شرایطی که مسبب بروز زیاده‌خواهی‌های بخش خصوصی و دولتی می‌شود باید نه فقط تغییر شیوه حکمرانی بلکه دگرگونی‌های ساختاری نیز در دستور کار قرار بگیرد. نقطه عزیمت چنین چیزی البته دگرگونی در دیدگاه‌های مسلط است؛ از جمله دیدگاهی که معتقد است سرمایه‌داری فقط در ایران ناکارآمد بوده است. این نقاشی فریب‌آمیز باید از اذهان پاک شود.

فراستخواه: من با صحبت‌های آقای مالجو موافقم و تنها یک تبصره به آن اضافه می‌کنم و آن اینکه هم پویش‌ها و هم تغییرات باید از طریق دموکراتیک و با همکاری همه سطوح محلی و مدنی و احزاب و رسانه‌ها و نهادهای غیردولتی وبه دور  از خشونت  دنبال بشود. حوزه عمومی برای گفت‌وگوهای آزاد و محدود نشده، وجود داشته باشد و نقد در حوزه عمومی امکان‌پذیر باشد. این نیازمند الگویی از حکمرانی خوب است که از چنین پلت‌فورم ملی برای حل مسائل ایران حمایت کند. اینجاست که شاید به آن قول مشهور می‌رسیم که دموکراسی به رغم همه محدودیت‌هایش، شیوه‌ای از زندگی اجتماعی است که بهتر از آن پیدا نشده است.

مالجو: با این نکته موافقم که چنانچه لازمه‌های اتکا به صندوق‌های رای مهیا باشد، دگرگونی‌های ساختاری مورد اشاره‌ام باید از مسیر صندوق‌های رای تحقق یابد.

برنامه درسی آینده ایران


 

چکیده و بخشهایی منتخب از  مقالۀ ارائه شده


در همایش تحول بنیادین در نظام برنامه درسی ایران

دانشگاه فردوسی مشهد 28 اردیبهشت ماه 1390


ظهور محیطهای نوین یادگیری ، همانطور که امکانات و آفاق نوپدیدی برای «برنامه درسی» فراهم آورده است ، آن را با مسأله ها وچالشهای تازه ای نیز مواجه ساخته است . یک وجه این تحولات  البته مربوط به ابعاد تکنولوژیک ناشی از انقلاب الکترونیکی است. اما ابعاد قضیه از سطح  صرفا تکنیکی فراتر می رود  بلکه تحولی  پارادایمی  اتفاق افتاده  و عمق و دامنه اش هنوز در حال ازدیاد واشتداداست.  دگرگونی های مهمی در ساختار و مناسبات زندگی و سازمان کار در جامعۀ پسا نوین اطلاعاتی در حال وقوع است

«جامعه ای شبکه ای» شکل گرفته است که در آن الگوی گفتمانی و دامنۀ کارکرد ذهن آدمی، تحوّل می یابد. تحولاتی که روز به روز هرچه بیشتر دامن می گسترانند از سنخ تحولات متعارف پیوسته نیستند بلکه دگرگونیهایی ناپیوسته هستند و محیطهای یاددهی -یادگیری را  درگیر تغییرات ژرف ساختی –کارکردی هستند. موضوع این نیست که وسایل نیل به اهداف در برنامه درسی دگرگون می شوند ، بلکه خود اهداف نیز بحث انگیز گشته اند.

چرا باید از تحول در «اکولوژی برنامه درسی» سخن گفت  ؟ چون چیزی در محیط برنامه درسی  ودر ارتباط با آن،  نمانده است که امروزه با دگرگونی های عمیق وگسترده دست به گریبان نباشد؛ 1.انسانهایی که برنامه درسی برای آنهاست در تجربۀ عمیق وگسترده ای از تغییرات هستند و اطلاعات ، مفاهیم ،  رفتارها ، آفاق و عادتواره های آنها در حال دگرگونی است(رعیت جای خود را به شهروند می دهد و...)، 2. گفتمانهایی که در برنامه درسی نفوذ دارند تغییر کرده اند( مانند گفتمان حقوق بشر، گفتمان دموکراسی، گفتمان برابری، و....)، 3. نهادها ( مانند  خانواده،سیاست، اقتصاد، مدرسه، دانشگاه، بازار و غیر آنها ) در تحول اند، 4. روابط و مناسبات و ساختارها وفرهنگ دگرگون می شوند(کو آن مناسبات پدر سالاری؟ کو آن فرهنگ مذکر)، 5. اشیاء و  ابزارها تغییر پیدا می کنند، آن هم چه تغییری! (برای مثال ماشین حساب را با رایانه مقایسه بکنید  و پست وتلفن وتلگراف را با اینترنت)، 6.مکان و محل عمیقاً در حال دگرگونی است،  اکنون مکان ، بیش از آن‌که یک محل باشد، یک روانه و جریان  است ، یک افق یا چشم‌انداز است ، 7. رسانه در تبدل  است وساخت وکارکرد آن عمیقا تحول یافته است(مقایسه کنید کتابهای منتشر شدۀ کاغذی در تیراژ محدود را  با کتابهای الکترونیکی،  فرستنده های محدود تلویزیونی را با شبکه  های ماهواره ای)، 8. امر واقع در تحول است، امر واقع دیگر آن فضا –زمان فیزیکی متعارف نیست، بلکه واقعیتی مجازی هم هست، 9. ارتباطات به لحاظ ماهوی دگرگون می شوند، مسافت های چند سال پیش دیگر معنا ندارد، به طوری که از «مرگ فاصله» سخن می رود، 10.سازمان های کار وخدمت در تحول اند( مبتنی بر دانش می شوند، یادگیرنده می شوند ، مسطح می شوند و...) ،11. قدرت نیز نه فقط از کسی به کسی دیگر و از گروهی به گروه دیگر ، بلکه مفهوماً و ماهیتاً جابه جا می شود و چنانچه اندکی پیشتر گفته شد، این ایده ودانایی و معناست که قدرت می آورد، 12. مفهوم سرمایه نیز در تحول بوده است، سرمایه فقط همان چیزهای سنتی مانند پول وزمین و موارد و نیروی دست نیست بلکه سرمایۀ انسانی، اجتماعی وفرهنگی مهمتر از آنهاست، 13.متن به معنای سابق محدود  نیز دگرگون شده و متنها به هم  موکول شده اند و ابَرمتن (تارجهانگستر و... )موضوعیت یافته است ، 14.همانطور که به جای مخاطبهای محدود نیز ،  مخاطبهای نامحدود  و« ابر مخاطب» ها ظهور پیدا کرده اند.

  آنچه در این 14 وجه از تحولات محیط برنامه درسی بیان شد، مطمئنا همۀ ابعاد نیست ولی نشان می دهد که مقیاس تغییرات تا چه حدی  است.  اکولوژی تازۀ یادگیری ، در پس لبه های ظاهری و تکنولوژیک آن ، خبر از دگرگونی های عمیق پارادیمی برنامه درسی  می دهد که اضلاع وسیع رفتاری وفرهنگی دارد. ظهور اینترنت فقط یک تحول متعارف فنی نیست بلکه واجد فحوای فرهنگی است و الگوهای ارتباطی و اندیشگی نوینی در حوزۀ برنامه درسی به همراه می آورد.

دیگر نمی توان آموزش وپرورشی با افکار ممنوعه ، مدارسی محروسه ، متونی محصوره ،  کلاس هایی تک آوایی   ومتعلمانی با افکار دستچین شده تصور کرد. شبکه ای چند رسانه ای وچند متنی  (بینا متنی) و چند مخاطبی است.

برنامه درسی شبکه ای نامتجانسی با کنشگران متعدد است، شبکه ای  از: 

«انسان-انسان» ( مانند معلمان ودانش آموزانی متعلق به دو نسل و... )

«انسان –اشیا» ( اعضای کلاس با وسایل کمک آموزشی و MP3 ها و اسلایدهای پاورپوینت، فراگیران با نوت بوک خود و دستگاه همراهی که یک کامپیوتر پیشرفتۀ دستی است و آنها را با اطلاعاتی به شدت متکثر وبغایت سیال در شبانه روز درگیر می کند)

« اشیا-اشیا» (کامپیوترها و لپ تاپ هایی که به هم وصل شده و اینترنت را به وجود آورده است و  عالم صغیر کلاس ویاددهی ویادگیری ما را  در هر لحظه به عالم کبیر جهانی مرتبط ساخته است)

«انسان-اشیا-انسان»( فراگیرانی که از طریق فناوری اطلاعات وارتباطات  ونظام چند رسانه ای واجد امکانات چت کردن و فیس بوک وتویتر و ارتباطات همزمان وناهمزمان در مقیاس جهانی شده اند، بزرگراه های اطلاعاتی با سرعت نور، فضا زمانی متحول، کلاسها ومدرسه ها وپردیسهای مجازی ، مدرسه وجامعه وبازار وفرهنگ درهم تنیده ، نفوذ وتأثیر امر جهانی در امر محلی  وظهور وابراز وجود  امر محلی در امر جهانی، آموزش وپرورش در عین حال محلی وجهانی، برنامه درسی به طور همزمان خاص وعام و..  )

یاد دهی ویاد گیری جاری وآتی ، در شبکۀ نامتجانسی با ساخت ریزومی ، متکثر ، غیرخطی ، چندگانه  وفوق پیچیده روی می دهد.

برنامۀ درسی آینده مایل به آزادی، حقوق، برابری، افقیت، مسطحیت و  مشارکت است، عام گرا و کثرت گراست،  چند رسانه ای ، چند آوایی و میان ذهنی است ، در گیر  میان رشته ای شدن وچند تکه  ای شدن و بینا متنیت است، جهانی است ودر همان حال محلی است،  مقتضی گفتگوی چند فرهنگی است و قرین  هویتها و سبکهای متنوعی  است و از جبرهای زمان ومکان وفاصله آزاد است.

برای دریافت متن کامل مقاله وارجاعات آن کلیک کنید

 

 

 

بر دانشگاه وآموزش عالی ما در دهۀ 80 چه گذشت؟

متن کامل گفتگو با مقصود فراستخواه که مجله مهرنامه انجام داده بود  و متأسفانه با تبدیل یکجانبۀ  آن به  یادداشت،  در  یازدهمین شماره  آن مجله در اردیبهشت 1390  منتشر شد


در دهه ۸۰ ، دانشگاه به عنوان یک نهاد بسیار مورد توجه قرار گرفت و به خصوص درباره استقلال آن بحث‌های زیادی شد که خود را هم در نحوه اداره دانشگاه و هم استقلال مالی آن نشان داد. ارزیابی شما از تلاش هایی که در تغییر ساختار وزارت علوم و نحوه اداره دانشگاه و وارد کردن هیات امنا و دادن اختیارات به دانشگاهیان شد چیست ؟


 دهۀ 80 نمونۀ کوچک ودر عین حال معرّفی از خصیصه های غالب تاریخ  ایران بود. مراد بنده، خصیصۀ گسست وبی دوامی وناپایداری است که مانع از  انباشت تجربه ها ودستاوردها می شود. از اواخر دهۀ 60 مجموعه ای از گفتمانهای تجدد وتغییر ودموکراسی در زیست جهان ققنوس وار ایرانی به رغم همه دشواریها رشد کرد وسرانجام در نیمۀ دوم دهه 70 تا درون  بخش هایی از دولت نفوذ  وتسرّی یافت  وآن را به همراهی خود کشید. اما این پویش معطوف به تحول ، با موانع و مصائب بسیاری مواجه بود و نتیجتاً در سه چهار سال اوایل دهۀ 80 از تک وتا افتاد.

پروژۀ حرمت گذاری به دانشگاه وبه رسمیت شناختن استقلال آکادمیک وآزادی علمی نیز جزوی از آن گفتمانهای تجدد خواهی بود. دلیلش این است که دانشگاه نهادی مدرن ومتعلق به عصر روشنگری است. دانشگاه  با خود دعاوی جدید سوژگی بشر را به همراه دارد؛ انسانی که از صغارت فکری واخلاقی در می آید و جرأت دانستن  پیدا می کند و به او، حسّ بلوغِ خود تنظیمی وخود گردانی مبتنی بر خرد ودانش خویش دست می دهد. دانشگاه یکی از نهادهایی است که از این حسّ دردناک سوژگی برآمده است ودر جامعۀ مدرن،  نهادمند شده است.

برای همین است که  گاهی از دانشگاه به «عقلانیت منفصل» جدید تعبیر می کنند، به عبارت دیگر دانشگاه یک ساختمان نیست بلکه عقلانیت منفصلی است که از ذهنیت ورویکرد مدرن بر پهنۀ شهر افکنده شده است ویکی از نهادهایی است که از بحبوحۀ آن،  فرایند عقلانیت برگزار می شود. البته عنایت داشته باشید که بنده  به« نمونۀ مثالی» دانشگاه نظر دارم و در صدد مبالغه واغراق گویی درباب دانشگاه نیستم وگرنه در همه جای دنیا،  دانشگاه های واقعاً موجود ،  با محدودیتها وحتی محافظه کاریها وبا انواع صُوَر قدرت درگیر بودند. اما به طور متوسط،  دانشگاه در دنیای جدید ، باری از امانت عقلانیت را بر دوش می کشید وسهمی از ظهورات جامعۀ مدرن شهری  وطبقه متوسط  جدید را با خود داشت.

دانشگاه  ها در بیرون دولت  ودر متن شهر به وجود آمدند. کثرت نهادهای اقتصادی ومدنی وصنفی وحرفه ای  که تا حد زیادی از دولت  مستقل هستند، از مشخصات جامعۀ شهری جدید بود ودانشگاه از جملۀ این نهادها بود. ادارۀ هیأت امنایی دانشگاه یکی از نشانه های استقلال دانشگاه از دولت بوده است. دانشگاه  بنا به سرشت ساختاری وکارکردی و زندگی علمی وهویت حرفه ای خود نمی تواند جزو دوایر دولتی و بخشی از  دیوانساری باشد زیرا در آن صورت «نادانشگاه» می شود. هیأت امنا  از نمایندگی های مستقل آکادمیک ومدنی واجتماعی واقتصادی وفرهنگی متشکل می شود و نمایندگانی از دولت تنها جزوی از این هیأت محسوب می شوند  وبرای انجام وظایف حمایتی وهماهنگیهای کلان سیاستی( نه سیاسی) در آنجا حضور پیدا می کنند ونسبتی تعاملی و افقی با سایر اعضا دارند. چنین هیأت امنایی است که  خط مشی های کلی دانشگاه  وراهبردهای اداری و پشتیبانی های مالی وحقوقی آن را تعیین می کند و بقیۀ رهبری علمی و مسائل آکادمیک وبرنامه های آموزشی و پژوهشی ودانشجویی را به خود شوراهای علمی وتخصصی وحرفه ای در درون دانشگاه ودپارتمانهای آن وا می گذارد.

   اما دانشگاه در ایران از این قواعد جهانشمول برخوردار نبود. از ابتدا در داخل دولت به وجود آمد و تنها با هزار زحمت  می توانست  استقلال خود را نهادمند بکند ومعمولا این به کمک افرادی در دولت  یا در حواشی نظام  کارشناسی و تصمیم سازی آن بود  که  به دلایلی  ضرورتهای استقلال آکادمیک را می فهمیدند. دانشگاهیان به کمک این قبیل سیاستمداران معدود بود که به سختی ، استقلال حرفه ای دانشگاه  را  حفظ و صیانت می کردند. اما گاهی همۀ دستاوردهای آنها به یک بار برباد می رفت.

چنین بود که هیأتهای امنای دانشگاهها در 23 اسفند 57  یعنی تنها یک ماه پس از پیروزی انقلاب رسماً منحل شد. در تبصره 33 قانون بودجه سال 1358، اعتبارات دانشگاهها از صورت کمک درآمد و موجب از بین رفتن استقلال مالی، اداری و تشکیلاتی دانشگاهها و مؤسسات آموزش‎عالی شد . این از همان گسستهایی بود که در ابتدا عرض کردم وتقریبا یکی دو  دهه طول کشید که دوباره دانشگاهیان بکوشند تا با انواع بیانات واستدلالها وتوجیهات،  حکمرانان را نسبت به ضرورت ساختی- کارکردی استقلال آکادمیک متقاعد بکنند واین در نیمۀ دوم دهۀ 70 ودو سه سال اوایل دهۀ 80 بود وکار ساده ای هم  نبود.

همانطور که اشاره شد دانشگاه بخشی از میدان چالشهای سنت و تجدد بود. دانشگاهیان این کوشش را تنها به مدد گفتمانهای روشنفکری معطوف به تجدد وعقلانیت و  وتحول وآزادی پیش می بردند.  نفوذ تدریجی  این گفتمانها در  میان لایه های کارشناسی وتصمیم سازی دولت و مجاب سازی سطوحی از مقامات واقع گرا و بهبودگرا در دولت در طول سالهای دهۀ 70 ، سبب شد که  لایحۀ جدیدی برای تغییر ساختار وزارت علوم در جهت تمرکز زدایی  وتصدی زدایی از دولت  و مبتنی بر اصول  استقلال  دانشگاه وآزادی علمی  تدوین  وارائه بشود  واداره هیأت امنایی دانشگاه مجددا به رسمیت شناخته بشود که البته چندین سال ، شورای نگهبان با همین لایحه نیز موافقت نکرد و سرانجام با تأخیر فراوان و جرح وتعدیلهایی در سال 83به تصویب رسید.

در تنظیم وتدوین برنامه چهارم توسعه  نیز  که باز در همان سال 1383 به تصویب رسید ، همین تکاپوها و چالشها به کار رفته بود. عنوان برنامه چهارم اساساً ، توسعۀ مبتنی بر دانش بود. اینجانب در جلسات کارشناسی وعلمی مربوط به  تدارک هر دو قانون شرکت وهمکاری ناچیزی داشتم.  در  در این برنامه ، دانشگاه در مرکز توجه قرار داشت. دولت «دوست دانشگاه» وحامی آن تلقی می شد که می تواند با تقویت دانشگاه ، برنامه های توسعۀ  ملی دانش بنیان را حمایت بکند. با همین رویکرد بود که بند الف ماده 49 برنامه چهارم تنظیم شد وبا تصویب آن در واقع قرار ملی بر این می گرفت که دانشگاهها و مؤسسات آموزش عالی و پژوهشی دولتی، صرفاً براساس آیین‌نامه‌ها و مقررات اداری، مالی، استخدامی و تشکیلاتی خاص مصوب هیأتهای امنای خودشان اداره بشوند و از چارچوبهای قانون محاسبات عمومی، قانون استخدام کشوری و سایر قوانین و مقررات عمومی اداری و مالی و استخدامی  مستقل باشند.

با برنامه چهارم ، دانشگاه ها نهادهایی « خود ـ محاسبه‌گر» وخود تنظیم  تلقی شدند که اعتبارات دولتی براساس قیمت تمام شده ، بر مبنای هزینه سرانة دانشجویی مطابق نرخ رشد ثبت‌نام مورد نظر در برنامه، و به عنوان کمک و به هزینة قطعی در اختیار آنها قرار ‌می گیرد. ذی‌حسابی وزارت امور اقتصاد و دارایی بر آنها نظارت نمی‌کند و به جای مدیریت مالی دولتی،‌ خودشان مالیۀ  مستقل و سازوکارهای حسابرسی درونی به وجود می آورند.

اگر روح این دو قانون می خواست مبنا قرار بگیرد دانشگاه ها تا حد زیادی  می بایستی در امر ریاست دانشگاه  و جذب اعضای هیأت علمی و پذیرش دانشجو  و ادارۀ امور خود مستقل می شدند و کیفیت آموزشها وتحقیقات و خدمات تخصصی شان را نیز از طریق ارزیابی درونی وبیرونی و بر مبنای قواعد رقابتی وبا همکاری نهادهای غیر دولتی و حرفه ای  مانند انجمنهای علمی  و با استفاده از ممیزین و  سازمانهای مستقل  اعتبارسنجی  ملی وبین المللی پایش می کردند  وبهبود  وارتقا می بخشیدند.

 به هر حال این دو قانون با همه جرح وتعدیلها به تصویب قوۀ مقننه  رسیده بود ،  اما تمام بحث در اینجاست که درست از دورۀ زمانی که قرار شده بود این دو قانون ، اجرایی بشوند ، مدیریت سیاسی کشور از این رو به آن رو شد. کسانی در صندلی های دولت و از جمله در پشت میزهای تصمیم گیری وزارت علوم  نشستند که ایدئولوژی آنها به صورت آشکار وپنهان با استقلال دانشگاه  وآزادی علمی به معنای متعارف مدرن و جهانی آن موافقت و و همسویی و همراهی نمی کرد.

 در این ایدئولوژی ، علم یک نظام دانایی مستقلی نیست که معرفت شناسی و روش شناسی جهانشمولی داشته باشد . بلکه باید بومی  واسلامی بشود . عقلانیتی،  مستقل از این ایدئولوژی به رسمیت شناخته نمی شود . ساحت معرفت عقلی و علمی وتجربی ، جدا ومستقل از مکتب و دین نیست و باید حسب اقتضا  توسط آن کنترل  وچک بشود. در نتیجه دانشگاه  نیز جزو ابواب جمعی دولت مکتبی محسوب می شود وباید خدمتگزار این ایدئولوژی باشد. سیاسی بودن پست ریاست دانشگاه نتیجۀ چنین رویکردی است. همچنین وجود نهادهای نظامی و مجاری آشکار ونهان سیاسی وایدئولوژیک در دانشگاه نتیجۀ این طرز نگاه به دانشگاه است. دانشگاه به جای اینکه نهاد مستقل آکادمیک و حرفه ای بماند و به صورت پایدار به تولید معنا وبه تولید اندیشه ودانش و به تحقیق وآموزش ونوآوری وکارافرینی و خدمات تخصصی وبه نقد و روشنگری اجتماعی کمک بکند ، تابعی از متغیرهای درون دولت و قدرت  می شود  و با هر تغییر در آن ، مدیریت دانشگاهی نیز به همراه معاونتها ومدیریتها زیر ورو می شوند.

از عجایب چیزهایی که در ایران می بینیم شکاف و فاصلۀ فاحش  میان متنها با ساختارهاست. گهگاه گفتارهای جالبی به زبان می آیند ، متنهایی چه بسا چشم نواز نوشته می شوند  وگاهی به طور موسمی شانس تصویب هم پیدا می کنند اما در نهایت، غالبا این ساختارهای سنگینِ  جان سخت ودیرپا  هستند که راه خودشان را می روند و کار خودشان را می کنند. برای مثال  از تمرکز زدایی و رفع تصدی از دولت و (در بحث ما) از استقلال دانشگاه وآزادی علمی سخن می رود ولی در عمل ، دیوانسالاری نفتی و ایدئولوژی دولتی  وگروه های فشار وگروه های رانتی  وفرهنگ  وعادتواره های متناظر با آن کارخودش را می کنند.

قانون به معنای نوشته هایی امضا شده و ابلاغ شده نیست ، قانون یک نهاد اجتماعی است . پشت قانون یک ثبات فرهنگی، یک قدرت هنجاری و نظام ارزشی  و یک طرز تفکر مدرنی است که می گوید جامعه چیزی جز قرارداد اجتماعی و تعاملات عقلانی بشری  نیست. جامعه مستقل از این یا آن دولت است. در نتیجه ما ، قوانین بعضا خوبی داریم که مسکوت می مانند و به اجرا در نمی آیند و به جای آن سیاستهایی است که به سرعت  می آیند و با قدرت اعمال می شوند . با انواع عناوین، اختیارات متعارف دانشگاهی محدود می شوند . این را در پذیرش دانشجو، در نگهداشت و حرمت و نکوداشت و جذب هیأت علمی ، در اداره امور فرهنگی دانشگاه ، در زندگی ورشد وبالندگی دانشجویی، در تعاملات بین المللی، و در برنامه های درسی وآموزشی  بویژه در علوم انسانی واجتماعی مشاهده می کنیم.   


تولید علم و ارزیابی کیفی آن هم بسیار مورد توجه بود و واقعیت‌نمایی  مقالات «آی اس آی» مسئله ساز شد. تلا‌ش‌ها در این زمینه را چگونه ارزیابی می‌کنید؟

 

حتی  دانشجویی که دو واحد درس  سیستمها خوانده باشد متوجه است که تولید علم  ، در واقع خرده نظامی از کل سیستم اجتماعی ماست. برای تولید علم به معنای مطلوب کلمه ، سایر خرده سیستمها باید با خرده سیستم تولید علم باید همداستان باشند و فراسیستمها ، تمامیت علم را به رسمیت بشناسند.  برای مثال نمی شود که از یکسو ، علم ستیزی وخرد ستیزی بشود و درسوی دیگر از او ابزار گونه خرج بشود ، آن هم به صورت گزینشی وحسب مقتضیات قدرت وسیاست.  تولید علم وقتی وجه اصیل و ریشه دار خواهد داشت که به علم به عنوان مرجع مستقل نگاه بشود، تولید علم وقتی  با دوام و پایدار خواهد بود که قرار بر این باشد مسائل کشور براساس علم،  رفع ورجوع بشود. تولید علم  علی الاصول با انگیزه های درونی اهل علم برای گسترش کران دانش بشری  ویا بر مبنای تقاضاهای واقعی متن جامعه صورت  می گیرد. برای تولید علم ، لازم است نهادهای علمی آزاد  ومستقل باشند تا  از جامعۀ واقعی  علامت وسفارش بگیرند ، تولید کنندگان  فکر و علم در تولید ومبادلۀ  اندیشه و علم آزاد باشند ، علم  در فضایی رقابتی وبا ابتکارات درونزای جامعه علمی تولید بشود، در او بنا به سرشتی که دارد تنوع وتوازن و تکثر وجود داشته باشد وده ها لوازم دیگر.

مقالات با امتیاز «آی آس آی» ( یعنی در مجلات مستند شده توسط مؤسسه اطلاعات علمی «Institute for Scientific Information»)در همه جای دنیا تنها یکی از محصولات علمی محسوب می شوند وهمۀ تولید علم نیستند. تولید علم دارای  آثار  وعلائم مهمتری است مانند  انواع دیگر مقالات که در  نشریات علمی  و مستقل و  آزاد کشور چاپ بشود  ، پتنت ها وثبت اختراعاتی که از نظام حقوقی  وحمایتی  ومشوقهای مطلوبی برخوردار باشند ، شبکۀ  اجتماعی وملی وبین المللی مناسبی برای نوآوری، برای بهره برداری راحت از علم ، برای فرصتهای برابر راه اندازی کسب وکارهای «فکر بنیان» و «دانش بنیان»،  سهولت تولید کتاب بدون مشکلات نشر وپس از نشر بویژه در حوزه علوم انسانی واجتماعی،  وجود حوزه ای عمومی برای طرح مباحث انتقادی  وتعاملات آزاد  ومتکثر فکری و علمی و ده ها آثار دیگر.

علم صرفا با رشد  یک محصول توسعه نمی یابد . ما در بحث با دانشجویان می گوییم سیستم پنج عنصر اصلی دارد که عبارت اند از درونداد، فرایند، محصول، برونداد و پیامد. اگر درونداد هایی مانند مقررات وبرنامه ها ،  فرایندهایی همچون  مدیریت سیاسی  نهادهای علمی  و دشواری تعاملات  علمی بین المللی با سیاست خارجی پرتنش وبحث انگیز ما ، بروندادهایی مثل دانش آموختگان بیکار دو رقمی  و پیامدهایی از قبیل مشکلات  کیفیت زندگی و موانع  اثر بخشی  وکاربرد دانش در این سرزمین را در مد نظر قرار بدهیم آن وقت متوجه می شویم که بازی با عدد و رقم های تعداد مقالات ، به معنای توسعۀ پایدار در تولید علم نیست.

تولید واقعی علم با پروپاگاندا وبه صورت نمایشی  وکمّی  محصَّل نمی شود. ما به کیفیت تولید علم نیاز داریم. کیفیت تولید علم نیز  به صرف  اجابتِ سیاستهای دولت حاصل نمی‌شود . در رویکردهای انتقادی، کیفیت علم به معنای سهیم شدن علم در تحول و بهبود جامعه و تأثیر اجتماعی  علم در نیکبختی مردمان است که تنها از طریق توازن قدرت و اختیارات ذی‌نفعان مختلف مانند استاد و دانشجو ونویسنده ومحقق ومتفکر و اهل کسب وکار دانش وانجمنهای علمی و نهادهای  غیر دولتی  در کنار  دولت و بنگاه  وسایر عوامل به دست می آید.

گذشته از اینها ، علم فقط یک سیسستم رسمی نیست، بلکه یک زندگی هم هست و شور این زندگی محتاج خیلی ملزومات سیاسی وفرهنگی واجتماعی وفکری وعقلانی در سطح ملی وبین المللی  است. معیار پیشرفت در تولید علم تنها رشد «دوپینگ وار» و صوری در تعداد مقالات «آی آس آی» آن هم در برخی رشته ها نیست ، بلکه به توسعۀ عمیق وهمه جانبۀ ریشه ها وفرایندها وفضاهای آزاد وپر جنب وجوش و مستقل ودرونزای علمی در جامعه است. تا ریشه در آب است امید ثمری هست. اگر نهادهای علمی مستقل رشد نکنند ، اگر آموزش وپرورش ما فرصت خلاقیت ندهد و نتواند فرزندان ما را  اهل پرسش گری ونقادی و دوستدار دانایی تربیت بکند ،  اگر کثرت گرایی و تضارب آرا و جریان آزاد  مبادلات فکری  وعلمی در کار نباشد ، توسعۀ علمی پایدار وبادوامی نخواهیم داشت.

تحقیقات زیاد در کشور های آسیایی نشان می دهد که ناپایداری های سیاسی،  سمّ مهلک تحقیقات علمی و برنامه های توسعه ای این جوامع است. تنش های سیاسی و  نگرش سیاسی حاکم بر روند فعالیت های دانشگاه ، حاکمیت تفکر سیاسی بر فضاهای علمی و تعلقات خاص گروهی، قومی و جناحی ، با آزادی علمی و فراغت خاطر در کار پژوهشی منافات دارد. این همه،  ریشه در  احساس تولیت و قیمومت بر دانشگاه دارد که خود متضمن  بی اعتمادی به دانشگاه ودانشگاهیان است. این بی اعتمادی ، انکار شواهد آشکار برآمده از انواع پیمایشهای ملی  وتحقیقات میدانی در جامعه ایران  است که در آنها بیشترین حرمت گذاری به دانشگاه و بیشترین اعتماد عمومی به دانشگاهیان از سوی  مردم ابراز شده است که بسیار بالاتر از اعتماد آنان به مقامات دولتی  است.

 از سوی دیگر ، دولت در هیچ کجا، کارفرمای بزرگ موفق وعدالت پیشه ای در حوزۀ تحقیقات نبود. ما برای تولید علم به معنای واقعی کلمه ، به  رشد بخش غیر دولتی مستقل در  فکر  وعلم ورزی و پژوهش وبه فضای باز وآزاد رقابتی و منصفانه نیاز داریم  واین به دلیل فقدان پوششهای حمایتی وتسهیلگرانۀ برابر و براثر  موانع دست وپاگیر سیاسی ومقرراتی و به سبب وجود  رانتها اتفاق نمی افتد. انحصاری  ویا شبه انحصاری بودن تحقیقات در دولت، عملا زمینۀ رقابت علمی، تحرک و پویایی نظام تحقیقات و نیز تقاضا گرا بودن آن را از بین برده است و حاصل کار، غالبا انجام تحقیقات بسیاری در قفسه های ادارات وسازمانهای دولتی است که معمولا  هیچ وقت به کار گرفته نمی شوند. مراکز علمی دولتی ، نوعا ساختار بوروکراتیک واداری واجرایی وابسته به ایدئولوژی دولت دارند . توزیع استانی و رشته ای پژوهشگران نیز متوازن نیست.

از این گذشته ، رشد مقالات علمی در  متن اجتماع علمی ما ، مطمئنا می بایستی بسیار بیش از اینها اتفاق می افتاد  و آنچه می بینیم(وخود جای شکر دارد) تنها نوعی  اینرسی از پویایی درونی جامعۀ علمی بزرگ و مستعد ماست. حدود صد هزار نفر هیأت علمی داریم. به اینها بیفزایید حدود سی وپنج هزار  دانشجویان دکتری تخصصی را که  بخشی از آنها در حال تحقیق رساله خود هستند. اگر هریک از این تعداد زیاد سرمایۀ انسانی تخصصی و آموزش دیدۀ ایران ،  سالی یکی دو مقاله علمی اثر بخش، تولید ومنتشر بکنند  و بخشی از آنها به اکتشاف تازه و نوآوری واختراع  وخلق ایده و فناوری نیز نایل بیایند  ما  می توانیم شاهد جهش علمی بزرگی در این گوشۀ عالم  بشویم.

 اما این نیازمند ملزوماتی مانند استقلال حرفه ای مجامع علمی و  جریان آزاد مبادلۀ اطلاعات ، تعاملات راحت بین المللی، وسایر ملزومات سیاسی وفرهنگی واجتماعی وحقوقی است که در عرایض قبلی به آنها اشاره کردم. بنده در حد دانش آموز کوچک ، به طور شبانه روزی وهفتگی با تحقیقات مرتبط با این امور سر وکار دارم و در این تحقیقات ، آشکارا می بینم که مهمترین مشکل کار تولید علم در ایران کنونی ، چیزهایی از قبیل  موانع مدیریتی ، سیاستی ، ایدئولوژیک ، سیاسی و فرهنگی  وانگیزشی است. یکی دو روز پیش دوست محققم که دارد یک فرصت مطالعاتی در خارج را به اتمام می رساند وتحقیقی در حال پایان یافتن در دست اوست، به استناد مطالعۀ موردی جدید خود در یکی از اصلی ترین و مطرح ترین دانشگاه های بزرگ وبا سابقۀ ایران می گفت که هفتاد وچند درصد دانشجویان دکتری آن دانشگاه در فکر مهاجرت هستند.   


آیا می‌توان گفت در دهه ۸۰ با افول فعالیت سیاسی دانشجویان نسبت به دهه‌های قبل روبرو بوده‌ایم؟

بله  وبه نظر بنده به عنوان مطالعه کنندۀ کوچک مسائل دانشگاه، این یک مشکل جدی برای آیندۀ هم علم وهم کشور  است. شهروند جوانی که در پر تب وتاب ترین دورۀ رشد فکری و اجتماعی ودر محیط پرسشگری ودانشجویی  نتوانسته باشد  ابراز وجود و مشارکت راحت بکند و خود را عیان وبیان بکند ، و رفتار مشارکت خواهی او تا حد کیفر انضباطی و محرومیت تحصیلی برایش هزینه داشته باشد ،  چگونه  وقتی نخبه ای حرفه ای و نیرویی متخصص شد ، خواهد توانست از حسّ سنگین  آرزوهای سرکوفت شده اش رهایی یابد؟ چگونه می تواند از احساس بیگانگی اجتماعی  واز درد مزمن شکاف ملت ودولت خلاصی پیدا بکند؟

وانگهی خلاقیت کردگاری ، مخالفان ومنتقدان را برای تحول وتعالی جوامع به عرصه وجود فرامی خواند و  گویا  طرح شگفت انگیز کلانی ، این سرمایه های پر جنب وجوش انسانی را برای پویشهای درونی جامعه ما به ودیعه  می نهد و ارزانی می دارد و ما خداوندگاران!  با پس زدن آنها ، این سرزمین را از ساز وکارهای طبیعیِ ایمنی شناختی و  از نظام سلامت اجتماعی و  رشد وپویایی محروم می سازیم. 

دانشگاه؛ کارخانۀ تولید متخصصان قالب ریزی شده  نیست. دانشجویان نیامده اند که در دانشگاه  فقط واحد بگذرانند ومدرک بگیرند وسپس به استخدام در آیند و به آدم سازمانی تقلیل پیدا بکنند. زندگی دانشجویی وفرهنگ دانشجویی از مهمترین مباحث تخصصی  آموزش عالی است. رشد وبالندگی دانشجو( SD) بحثی بسیار جدی در مطالعات آموزش عالی است. دانشجو فقط علائق شناختی فنی وابزاری ندارد ، بلکه علائق شناختی ِ  تفسیری وارتباطی وانتقادی او مهمتر است. دانشجو نیازبه ابراز هویت فردی وگروهی دارد،  نیازهای فکری و منزلتی و اجتماعی دارد، در گیر با چالشهایی مانند سنت وتجدد است . مسائل دانشجویان لزوما منحصر به مسائل خاص صنفی ورفاهی وبیولوژیک نیست ، آنها انواع نیازهای دوستی وقومی و فرهنگی و سیاسی و معنوی و خود شکوفایی  وتحقق ذات دارند و تربیت آنها برای آیندۀ کشور بدون پذیرش مشارکت همه جانبۀ آنان میسر نمی شود .

از سوی دیگر افکار وگرایشهای دانشجویان بنا به سرشت خویش  متکثر است .  دینی وسکولار ، لیبرالی وچپ، ملی وقومی، موافق  ومخالف هستند. تنها راه این است که این همه نگاه مفرط امنیتی و انضباطی بردانشگاه و فرهنگ حاکم نشود . مداخلات آشکار ونهان نهادمندی که  ایدئولوژی حکومتی در دانشگاه  و بر دانشگاه دارد ، از مهمترین اسباب تنش زایی سیاسی دانشگاه است.  مدیریت فرهنگی دانشگاه جزوی از اداره حرفه ای آن وتابع قواعد تخصصی آموزش عالی است . استقلال آکادمیک به معنای استقلال دانشگاه در  مدیریت آزاد منشانۀ  مسائل دانشجویی هم هست.  از این طریق می توان  فضایی منصفانه به دور از  انحصار و خشونت  در دانشگاه داشت تا نیازهای متنوعی که عرض کردم  از طریق فوق برنامه های مسالمت آمیز در دانشگاه فرصت کافی برای بروز پیدا بکند و نظمی  درونزا به خود بگیرد وقاعده مند بشود وحساب درس وبحث ویادگیری های تخصصی  و هنجارهای آکادمیک را نیز نگه بدارد و دانشگاه را نه ابزار ایدئولوژی دولتی ونه دفتر  احزاب سیاسی مخالف بخواهد .

جنبشهای دانشجویی می توانند  محیطی پر نشاط برای تمرین گفتگو و توافق و هم زیستی در عین اختلاف نظر باشند  و فرصتی برای نخستین تجربه های مشارکت سیاسی  ومدنی  و خلاقیت و مسؤولیت  ملی بهترین فرزندان این سرزمین  از طریق  نقد  در حوزۀ عمومی فراهم بیاورند. گذشته از این  دانشگاه  حسب تعریف ، نهاد تولید و مبادلۀ  فکرومعنا و کانون نقد و پرسشگری و شکاکیت علمی و کثرت اندیشی است واگر به برج وباروی تک اندیشی و تک صدایی  تقلیل پیدا بکند وجزوی از نظام دولتی وایدئولوژیک  محسوب بشود ، دیگر برازندۀ نام دانشگاه نیست  و نمی تواند هم سهمی درخور ، در توسعۀ پایدار علمی واجتماعی داشته باشد.


فایل پی دی اف متن گفتگو را می توانید از اینجا دریافت کنید

تفکر اجتماعی در عسرت

گفت وگو با مقصود فراستخواه

فروردین 1390

منتشر شده در سایت انجمن جامعه شناسی ایران


http://www.isa.org.ir/congress-discussion/3690




آقای دکتر فراستخواه، اگر موافق باشید، گفت‌وگو را با این پرسش شروع کنیم که رابطه نظری میان تفکر اجتماعی و علوم اجتماعی و دانش جامعه‌شناسی از نظر شما چگونه است؟

 ابتدا اجازه بدهید واژه ها را با اندکی دقت بیشتر به کار بگیریم. مراد ما از دانش جامعه شناسی در این گفتگو همان علم به معنای خاص  است که در سدۀ نوزده در اروپا تأسیس شد. به عبارت دیگر وقتی از علوم اجتماعی و دانش جامعه‌شناسی سخن می گوییم  به چیزی  در تاریخ واقعی وعالم واقعی اشاره می کنیم نه اینکه بخواهیم به صورت دلبخواهی وگزاف به هر چیز عنوان جامعه شناسی وعلوم اجتماعی بدهیم. جامعه شناسی به مثابۀ یک علم، تمایزش به این است که مبتنی بر سامانه ای از مفاهیم و سازه ها و گزاره هاست که از طریق آنها روابط متغیرها تبیین می شود و چرایی امور جهان اجتماعی فهمیده می شود . تمایز جامعه شناسی با «معارف غیر علمی مرتبط با جامعه» به این است که دعاوی آن را می توان از حیث سازگاری درونی و  بیرونی به محک زد و از همه مهمتر قابل بررسی تجربی و آزمون  هستند، ابطال  پذیر هستند و به شواهد بیرونی حساس اند و می شود آنها را به صورت میان ذهنی بررسی مجدد کرد.

 اگر این فرض بنده وبه عبارت دیگر این تعریف بنده درست باشد در آن صورت به گواهی شواهد تاریخی، این جامعه شناسی مدرن غربی  قبلا وجود خارجی نداشت ودر قرن نوزده نیز از هر فرهنگ و تمدنی سربرنیاورد و فقط در شرایط خاصی  ودوران خاصی و موقعیت خاصی پیدا شد. چرا؟ برای اینکه  در غرب، نوعی تفکر عقلانی  و اندیشۀ اینجهانی معطوف به پیشرفت دنیوی و موجی از  ظرفیتهای فکر تحلیلی  و نگاه انتقادی به امور،  امکان ظهور ورشد  پیدا کرده بود و تداوم یافته بود وانباشته شده بود واین چنین بود که تحت تأثیر روشنگری قرن هجدهم واز رهگذر تفکر اجتماعی کسانی مانند ولتر و مونتسکیو ، جامعه شناسی مدرن در قرن نوزده تأسیس شد.

 

منظور شما این است که جامعه شناسی مدرن  فقط در فضای فکری خاصی امکان ظهور داشت؟

بله دقیقا همین طور است. اجازه بدهید مثالی عرض بکنم. در فضای فکری پیشامدرن ، حیات اجتماعی امری پیشین ( چه امر پیشین طبیعی وچه امر پیشین ماورای طبیعی)درک می شود   ودر چنین فضایی فکری، اصلا  جامعه شناسی موضوعیت ندارد . وقتی حیات اجتماعی چیزی تصور می شودکه به نهجی از پیش تعبیه شدۀ طبیعی جریان می یابد یا حسب تقدیر پیشین  متحقق می شود؛  دیگر چه نیازی به شناخت جامعه و تغییر آن؟!  بنابراین نباید هم  انتظار داشت که در چنین فضای فکری ، جامعه شناسی به وجود بیاید. اتفاقی که در غرب افتاد  این بود که از طریق اندیشه های مدرنی ( که نمایندگانش کسانی مانند توماس هابز بودند) ؛ حیات اجتماعی «امری پسین» تلقی شد . امری که  می تواند  از طریق تجربه وآزمون و  عقلانیت  وقرارداد اجتماعی  شکل بگیرد، در آن صورت ، این حیات اجتماعی موضوع بررسی و نقد  می شود واینجاست که جامعه شناسی، تأسیس پذیر است. همانطور که علوم طبیعی می خواهند جهان طبیعی را بررسی علمی  بکنند ، جامعه شناسی  نیز می خواهد جهان اجتماعی را بررسی علمی  بکند. می خواهد بفهمد که چطور  این جهان، از طریق تعاملات مردم و تفاسیر آنها ساخته می شود  و چگونه تغییر پیدا می کند و در حالات مختلف چه نتایج متفاوتی به بار می آورد.

 

با این توضیحات شما، اکنون دوباره به بحث اصلی برگردیم که رابطه تفکر اجتماعی با جامعه‌شناسی بود

در تکوین جامعه شناسی  دو امر دخیل بود؛ از این دو امر یکی « contextual » بود ودیگری « conceptual ». امر اول،  زمینه ها و پیرنگ اجتماعی ؛ و امر دوم،  فضای فکری ومفهومی در جامعه بود. دو نمونه عرض می کنم. نمونه نخست، اگوست کنت است. رد پای دو امر در نظریه «کنت» محسوس است؛ امر  اول  همان زمینه های اجتماعی مربوط به بحرانهای ناشی از انقلاب فرانسه بود که متفکران را به صورت بندی محکمی برای نظم مطلوب اجتماعی سوق می داد. امر دوم فضای فکری اثبات گرایی علمی ناشی از رشد پر شتاب وپیشرفت موفقیت آمیز علوم طبیعی بویژه زیست شناسی بود. پارادایم زیست شناسی  آن دوره ، کنت را به تلقی انداموار (ارگانیک) از جامعه سوق داد. نمونه دوم، کارل مارکس است که از یک سو به لحاظ زمینه های اجتماعی ،  شاهد  مناسبات سرمایه داری خشن اولیه وبه سر عقل نیامده  بود  واز سوی دیگر به جهت فکری نیز ، ذهن او گرانبار از فکر آرمانشهری و  تخیلات سوسیالیستی و از همه مهمتر  برخوردار  از تفکر دیالکتیکی هگلی بود ودر نتیجه پارادایم تعارض گرایی را در جامعه شناسی باب کرد .

 

از این می خواهید نتیجه بگیرید که جامعه شناسی از فلسفه و تفکر اجتماعی مشروب می شود؟

  نه البته به صورت خطی ویکطرفه. چون خود فلسفه و تفکر اجتماعی نیز به نوبۀ خود از رهیافتهای جامعه شناسی به مثابۀ علم( که قبلا به مشخصه های آن اشاره شد) متأثر  ومتحول می شود. پس اگر بخواهم به چیزی  تأکید بکنم که شاید با سیاق سؤالات شما درگیر می شود، همین است که هرچند تفکر فلسفی به رشد علم ورزی  کمک کرده است اما خود پیشرفتهای علمی وفنی نیز متقابلا  در تحول فکر فلسفی ودینی بسیار مؤثر بوده است.

سؤالات سرکار عالی به گونه ای است که  موضوع را بیشتر از طرف فلسفه و تفکر به علم نگاه می کند بنده می خواهم چرخش نگاه وچرخش کلام در فضای گفتگویمان داشته باشم. به تعبیر استاد ارجمند جناب دکتر مجتهدی، بیشتر فیلسوفان بزرگ جدید، تحت تأثیر علوم جدید بودند؛ از فرانسیس بیکن تا دکارت. ایشان عبارتی به این مضمون دارند که بدون فیزیک نیوتون، تفکر فلسفی کانت(که اینهمه انقلاب در عالم اندیشه به پاکرد) تکوین نمی یافت. فلسفۀ جدید هگل دائره المعارف گونه ای از علوم زمانه هگل بود وهگل تحت تأثیر این علوم قرار داشت.

این،  زوال جهان شناسی بطلمیوسی بود  که فلسفۀ قدیم را از پای درآورد. شما وقتی کتابهای فلسفی قدیمی را می خوانید از نفوذ  عمیق  وتعیین کنندۀ دانش قدیمی راجع به  عالم وآدم در افکار فیلسوفان قبلی ، گاهی واقعا خسته و ملول می شوید وبه جاهایی می رسید که عبارات آن بزرگان فاخر  به کلی معنایشان را برای شما  از دست می دهند. چون ذهن شما دیگر در فضای دانشی قدیم نیست . بنابراین تنها از این نقطه نظر ننگریم که فلسفه و تفکر اجتماعی در جامعه شناسی به مثابۀ علم چه می کند ، از این منظر هم ببینیم که نظریه پردازیها و پژوهشها ویافته ها ومباحث علمی جامعه شناسی چه تحولی در فلسفۀ اجتماعی وتفکر اجتماعی پدید می آورد. با تحقیقات جدید علمی دربارۀ  نهادها وساختارها وتحولات و مسائل وکنشهای اجتماعی بود که فلسفه های جزمی، تفکرات عمودی وسلسله مراتبی ، گفتارهای تک ذهنی وتک آوایی، نگاه های پدرسالار و معرفت های کاذب ایدئولوژیک دربارۀ جامعه ، محل پرسش  و دچار چالش شدند.  

 

آیا در چنین شرایطی، به نظر شما می‌توان ترکیبی مفید از فلسفه و تفکر اجتماعی دینی با جامعه‌شناسی ارائه داد؟

تفکر اجتماعی حداقل در ایران  دچار عسرت بود. چون اگر بخواهیم دربارۀ حیات اجتماعی به طور جدی بیندیشیم  باید آن را تحلیل ونقد بکنیم . پس حتی اگر کسی در حوزۀ تفکر بخواهد از مفاهیم  دینی نیز به عنوان نهاده های فکر خویش بهره بگیرد، باید بتواند آنها را نقد وتحلیل بکند ، از آنها فاصله بگیرد وتماشا بکند  وبه اصطلاح نقش سوژگی و تأمل وتفسیر وتأویل خود را بر آنها بزند  و در خروجی و ستاندۀ  تفکر او ما باید انتظار اکتشافات و انتقادات و افکار بدیع ونوپدید وغیر قابل پیش بینی داشته باشیم. در این صورت است که می توان از تفکر اجتماعی دینی سخن گفت. اما وقتی قرار باشد که امری پیشین دست نخورده بماند و خط قرمزی در حوزۀ اندیشیدن وجود داشته باشد ، در آن صورت چه تفکر اجتماعی وحتی چه تفکر اجتماعی دینی!

 بله اگر در جامعه ما تفکر اجتماعی به صورت مستقل  رشد بکند ، می تواند در جامعه شناسی تأثیر بگذارد. اما لازمه اش این است که همه اتفاقات در «زیست جهان» اندیشیدن وعلم ورزی بیفتد نه در حصار وکنترل سیسستمهای رسمی. در حوزۀ عمومی و  فضایی رقابتی وکثرت گرایانه و تعاملی و مستقل وبا آزادی فکری وعلمی است که می توان امید بست تا آرزوی خوب حضرت عالی مبنی بر سنتزهای عمیقی از  فلسفه و تفکر اجتماعی دینی با  جامعه‌شناسی؛ از پایین وبه صورت افقی وتعاملی و درونزا (ونه از بالا و با دستور و تحت فشارهای آشکار وپنهان ) تولید بشود.

 نمونه اش در قبل از انقلاب ، تأسیس مؤسسة  مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران در سال 1337 بود که با  تفکرات اجتماعی خاص کسانی مانند جمشید بهنام واحسان نراقی همراه بود و سبب شد سیاق خاصی از علوم اجتماعی در ایران پا بگیرد ونوعی «جامعه شناسیِ حساس به مسائل بومی جامعۀ ایران»  اهمیت پیدا بکند ودر آن به روشهای کیفی توجه بشود  وحتی برنامه های نوسازی تکنوکراتیکِ حکومت وقت به دلیل بی توجهی به ظرایف فرهنگ وجامعه ایرانی  مورد نقد قرار بگیرد وسنتهای ماساچوستی علوم اجتماعی محل تأمل واقع بشود. در واقع همانطور که سنتهای فکری ایده آلیسم آلمانی در جامعه شناسی ماکس وبری اثر نهاد ، وسنتهای پراگماتیستی در بخشی از جامعه شناسی آمریکا تأثیر گذاشت ، زمینه های فکر شهودی وکل نگر و تألیفی در آسیا وایران هم به نوعی بر کار وبار جامعه شناسی در میان این نحله از اصحاب علوم اجتماعی درآن دوره  بی تأثیر نبود.

 

فایل پی دی اف

زخمهای جهان ما؛ از سید جمال تا به امروز

زخمهای جهان ما؛

از دنیای استعماری عصر «سید جمال» تا دنیای مابعد صنعتی امروز

 


منتشر شده در مهرنامه   10

ویژه نامه  نوروز1390: 117-119

 

جوامع نامنظم ؛ گفتمانهای نامنظم

برخی محققان جدّیِ تاریخ معاصر ایران ضمن توصیف کوششها ، تکاپوها ، مبارزات وآراء «سید جمال» گفته اند که «افکار و کارنامۀ سیاسی‌اش‌ انضباط‌ درستی‌ ندارد» (آدمیت،1335 :32). در نوشته حاضر می خواهم درنگی در این قول محققانه بکنم. به نظر بنده این امر که کارنامه سید جمال نا منظم بود ،  بازتاب جوامع نامنظمی بوده است که سید در آنجاها دست به عمل زد. مراد بنده در این استدلال بیش از هرجای دیگر ، جامعۀ ایران است.

«وبر» از تفاوت جوامع «نامنظم» و «مولّد» بحث کرده است. در جوامع مولد، تغییرات تا حدی منظم پیش می رود وحتی تعارضهایش به صورت قاعده مند سربر می آورد و رفع ورجوع می شود. نتیجه اش این است که در آنها نوعی تداوم و  انباشت و توسعه اتفاق می افتد و پیشرفتی صورت می گیرد اما در جوامع نامنظم ، شرایط بیش از اندازه  ناپایدار است ،  میدان نیروها وتعارضها  در وضعیت هرج ومرج است ، گسستها زیاد و تغییرات، بی قاعده و غیرقابل پیش بینی است. در نتیجۀ این ناپایداری سیاسی و اجتماعی است که  تغییر و تداوم وتوسعه و تولید وپیشرفت، دشوار(اگر نگوییم ممتنع) می شود.

برخی نظریه پردازان ایرانی از این،  به جامعۀ کوتاه مدت وکلنگی  تعبیر کرده اندکه یک ویژگی عمده اش سیکل معیوب استبداد وهرج ومرج است(کاتوزیان، 1381). جامعۀ ایران چنین وضعی داشت . به تعبیر حافظ «چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را، کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند» ودر نتیجه تنها پایداری در اینجا ناپایداری است! باز به بیان حافظ؛ «چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند» و « معامله تا صبحدم نخواهد ماند». به جای رقابت ، غارت است. مدعیان، قصد نابودی حریفان می کنند وطبعا خود نیز در معرض زوال اند ؛ « من ار چه در نظر یار خاکسار شدم، رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند». سیدجمال نیز در جامعۀ ایران نتوانست مقیم حریم حرم  بشود وفعالیت سازنده و مؤثری برای کشور بکند. در بقیه جوامع اسلامی هم وضع برای او  ، چندان بهتر از ایران نبود.

دربیشتر جوامع ، این لایه های دومِ قدرت(مانند تک وتوک صدر اعظمها ونخبگان اصلاح طلب پیرامونی و...) بودند که به قصد تغییرات از سید جمال استقبال می کردند. اما هستۀ اصلی قدرت و عوامل محافظه کار نزدیک به آن، این مرد را اصلا برنمی تافتند. طرفه اینکه قدرتهای خارجی نیز به رغم تعلقشان به جوامع مدرن با همۀ دعاوی اومانیستی ودموکراتیک، در هیچ کجای کشورهای اسلامی، مایل به برقراری شرایط پاکیزه ای از سیاست ورزی ملی در این کشورها نبودند . گویا همۀ ارزشهایی همچون « ابراز وجود بشر و آزادی و برابری و خرد ورزی و دانایی و پیشرفت وشکوفایی انسانها» مختص چند جامعۀ مرکزی غرب هستند ونه زیبندۀ جوامع پیرامونی! اکثر این دولتهای خارجی  همواره منافع یکجانبه و مداخله جویانۀ خود را اصل قرار می دادند، کمتر رعایت حال مردمان ملل دیگر می کردند ومقتضیات وشرایط آنها را نادیده می گرفتند. همین دولتها، در آوارگی ودر به دری سید جمال  نقش مؤثری داشتند.

 سید جمال با اینکه به افغانی واسد آبادی مشهور است در افغانستان وبویژه در ایران، کمتر از جاهایی مانند مصر وترکیه فرصت پیداکرد تا کاری از پیش ببرد ونهادسازی پایدار و مؤثری انجام بدهد. در افغانستان‌ درگیر نفوذ ومداخلات انگلیسی بود(تقی زاده،1348 :9)و «در ایران‌ هیچکدام‌ از جنبه‌های‌ مقام‌ فکری‌ و سیاسی‌ سید نه‌ جلوه درخشانی‌ نمود و نه‌ تأثیر ژرفی‌ نهاد»(آدمیت،1335 :32). در هیچ کجای سرزمینهای اسلامی دیگر نیز سید نتوانست به مدت کافی اقامت پیدا بکند و در هرکدام یک مشکل ، عمده تر از بقیه بود. اکنون اندکی توضیح داده می شود:

 

چرا کنشگر تحول خواه دربه در می شود؟


1.افغانستان آن روز

کل زندگی سیّد حدود شصت سال بود. اگر کارنامه اش را از اواخر دهۀ دوم و اوایل دهۀ سوم عمراو در نظر بگیریم حدود چهاردهه ؛ مقارن دهه های 60 تا 90 قرن نوزده را دربرمی گیرد. از اینها دهۀ 60 را پس از تحصیلات و رشداولیه، خواست که در ایران اقامت وفعالیت بکند ولی اوضاع آشفته استبداد زده  ومحیط پر مخاطره  ونامساعد مانع می شد و او به افغانستان رفت. در آنجا پنج شش سالی باهدف اصلاحات در دولت و قشون وایجاد نهادهای نوین در زبان ملی و در حوزه سلامت و ارتباطات و آموزش مردم،  کوشش هایی به عمل آورد اما به شدت تحت فشار  نفوذ ومداخلات  نظامی وغیر نظامی انگلستان‌ بود و عاقبت رانده شد (تقی زاده،1348 :9)

2.ترکیۀ آن روز

 در دهۀ 70 ، ابتدا به ترکیه و سپس به مصر رفت. در ترکیه با اینکه اصلاح طلبان دولتی دورۀ تنظیمات جدید عثمانی (مانند عالی پاشا و فؤاد پاشا) برای پیشبرد تحولات جدید آموزشی واجتماعی از سید استقبال می کردند اما به دلیل «ساخت خلافتی ِحکومت» و نفوذ شیخ الاسلام ها ، بهانۀ یک تعبیر تازه از نبوت کافی بود  که برای حفظ ریاست وانحصارات خودشان  بر ضد او تحریک بکنند و عاقبت سید به اشارۀ سلطانی از آنجا اخراج شد.

3.مصر آن روز

بیشترِ دهۀ 70 (حدود هشت سال ونیم ) در مصر گذشت . درآن دیار نیز  هرچند ریاض پاشا(صدر اعظم وقت ) موجبات اقامت او را  فراهم آورد و سید در آنجا فعالیتهای فکری، آموزشی، فرهنگی وسیاسی اثرگذاری داشت. اما شرایط سیاست خارجی مصر و نفوذ ومداخلات انگلیسی به علاوۀ ناکارامدی ملّی ِدولت، منشأ تنشهای سیاسی و مبارزات استقلال طلبی  ونهضت ملی شد که سید نیز به دلیل آمال و روحیاتش در مرکز ماجراهای آن  بود و در ایجاد حزب وطنی نقش مؤثر داشت . درنتیجه سرانجام با فشار انگلیسی و به دستور خدیو مصر، توفیق پاشا،  از آنجا هم اخراج شد.

4.ایران آن روز

دهۀ 80 با ادامۀ آوارگیها در هند و لندن وپاریس و بقیه جاها آغاز شد والبته در این اثنا وی به فعالیتهای روزنامه نگاری وفکری وسیاسی دست زد (مانند انتشار عروه الوثقی و گفتگوهایش با متفکرانی همچون ارنست رنان ونیز با کنشگران سیاسی ...) وسپس به دعوت نخبگانی مانند اعتمادالسلطنه و حاج سیاح محلاتی و حاج امین الضرب برای کمک به پروژۀ اصلاحات در این کشور به ایران آمد ولی خیلی زود تحت فشار عوامل توبرتو و محافظه کار قدرت ونفوذ وسعایت ، عذرش خواسته شد و او در بیم وامید به کشور رقیب انگلیس یعنی روسیه رفت.

در عین حال آوازۀ او در اروپا  سبب شد که بار دیگر بر اثر مساعی نخبگان اصلاح طلب، نظر ناصر الدین شاه بعد از سفر اروپایی اش ، برای دعوت سید به ایران جلب شد و این اواخر دهه 80 وآغاز دهه 90 بود.  اما این بار نیز اقامت بیش از شش ماه دوام نیاورد . به روایت مخزومی‌ از مهمترین عوامل تبعید او این بود که وی در طرح ضرورت قانون‌ اساسی‌ برای‌ ساختار سیاسی ایران‌ سهم مهمی داشت وخود نمونه ای نیز به دست داد(فراستخواه، 1373 : 180). قدرت استبدادی تحمل شنیدن بیان صریح او در انتقاد از امور را نداشت و دوباره پس از تحصن و باقی مصائب ، آوارۀ خارج شد. با وجود این  همچنان  به ارتباطات و نقدهایش ادامه داد .

مشهور است که وقتی شاه با ناراحتی از او پرسیده بود که از جان من چه می خواهید گفت گوشی برای شنیدن (لوشانی، 1350 :116). پس از اخراج از ایران در نامه ای به امین السطان ، بیانی بسیار در خور تأمل با این مضمون داشت که برای مدعیان دین در ایران از روح دیانت به همین یک جزء پایبندی آنها به حقوق عامه و عدالت قناعت می کنیم. نکتۀ بدیع در این نامه آن است که سید ، خواهان  موجبات والزاماتی نهادمند شده است تا مدعیان دین به خاطر خدا هم که شده همین مقدار التزام به حقوق عامه را تحفظ بکنند و باقی خود دانند وخدایشان! عین عبارت در متن نامه در این سند چنین است: « ... می‌خواهم‌ که‌ جمیع‌ کافران‌ عالم‌ را برانگیزانم‌ و بر این ]وا [ دارم‌ که‌ این ‌متلبّسین‌ به لباس‌ اسلام‌ را مجبور کنند که‌ اقلاً در یک‌ جزء از دین‌ که‌ متعلق‌ بحقوق‌ عامه‌ است‌ که‌ میزان‌ عدل‌ و قانون‌ حق‌ باشد، مسلمان‌ باشند و در جزء دیگر، باشند آنچه‌ باشند؛ الی‌ نارِ جهنم‌، چون‌ از خاصۀ‌ خود آنها است‌ و ضررش‌ به خود آنها راجع‌است ومرا جزاین مقصدی‌ نیست‌!...».(http://bidargar.ir/archives/61).

 5.باردیگر ترکیه آن روز

سرانجام در دهه 90 برای بار دوم  به ترکیه دعوت شد ولی در آنجا نیز فکر اصلاحات نخبگان جدید دولتی با «پان اسلامیسم عثمانی» (در دورۀ عبدالحمید) به هم آمیخته شده بود ، کسانی تغییر وتجدد و مشروطیت و عدالت و قانون و پیشرفت می خواستند اما مرکز خلافت به فکر زیاده خواهی وگسترش حوزۀ قدرت بود وهمه چیز را در این جهت مصادره به مطلوب می کرد. در نتیجه، عملکرد سید مقبول نیفتاد و او مغضوب ومحصور شد و غریبانه جان سپرد.


مهمترین مسائل آن روزی  این چهار جامعه چه بود؟

می توان  سه عامل مهم را در دربدری  سید و عدم امکان اقامت وفعالیت منظم و  اثر بخش او در دنیای استعماری آن روز به طور خلاصه  چنین توصیف کرد:

یک.خودکامگی و ناکارامدی توأمان دولت ها؛ که خود سبب می شد گروه هایی غیر رسمی و جرگه هایی در حواشی آنها به صورت یک قدرت سایه تشکیل بشوند و ارتباط وتعامل دولت با جامعه وحوزۀ عمومی را مختل بکنند (بویژه در ایران ونیز در مصر ) .

 دو.نفوذ و مداخلات قدرتهای خارجی که  جریان تعاملات چند جانبه ، عادلانه و راحت  وبه دور از تنش بین المللی را با اختلال مواجه می ساخت وطبعاً قبل از هرچیز به زیان منافع ملی کشورهای پیرامونی و جنوبی،  و به ضررسخنگویان فکری وسیاسی این گونه جوامع مانند سید تمام می شد(بویژه درافغانستان ومصر ).

 سه.تمامی خواهی ومحافظه کاری سازمانهای مذهبی که میدان را برای حوزۀ عمومی عرفی وگفتمانهای جدید معطوف به عقلانیت وتغییر وآزادی وحتی برای درک های تازه ومتفاوت ومتکثر از دین تنگ می کرد (بویژه در ترکیۀ عثمانی ونیز در ایران ). این سه عامل که البته بازتاب مناسبات ثروت وقدرت ومنزلت ، و منشأ ناپایداری ملی بودند ، اجازه نمی دادند تا آنچه سید جمال (مانند عقلانیت، تغییر  ، تجدد ، قانون ، مشروطیت ، عدالت ، پیشرفت ، عزت وهویت ) کم وبیش در سر داشت به طور منظم  ومؤثر دنبال بکند.

 

مشابهتها وتفاوتهای چهار جامعه چه بود؟

  متجاوز از یکصد سال پیش، سید جمال در چهار حوزۀ افغانستان،ایران، ترکیه ومصر ، دست به عمل سیاسی واجتماعی وفکری زد. عبرت آموز است که این چهار کشوربا وجود شباهتهایی که در آغاز راه  ونیز در دوران سید جمال با هم داشتند ، چهار مسیر  گوناگون در این مدت طی کرده اند و در چهار وضع کاملا متفاوت در پایان راه به سر می برند. وجوه شباهت تاریخی اینها نیز بسیار است.

هر چهار کشور ، پس زمینۀ تاریخی در خور توجهی دارند. قدمت ریشه های تمدن باستانی مصر وایران وافغانستان  ونیز پیشینه های تمدن روم بیزانس در آسیای صغیر(ترکیه) برای مردمان هر چهار جامعه ، ذخائر تاریخی عظیمی است. البته تاریخ  وتمدن دراز یک جامعه فقط از نوع امکانات نیست بلکه مسأله های آن جامعه را نیز افزایش می دهد و گرانبارش می کند.  اسلام نیز در تاریخ هرچهار کشور ، در بحبوحۀ حملۀ نظامی  وارد شده است که از نوع اشاعۀ آن در کشورهایی مانند مالزی متفاوت است(در آنجا اسلام عمدتا توسط بازرگانان اشاعه یافت ومدل مسلمانی وتاریخ اسلامی متفاوتی شکل گرفت). البته دراین میان ، ترکیه نیز تفاوتی با سه کشور دیگر دارد. زیرا ورود اسلام به این سه در همان ابتدای عصر خلافت ویا نهایتا در قرن اول هجری(7 میلادی)اتفاق افتاد در حالی که ترکیه تا سدۀ 11 میلادی(5 هجری)قلمرو بیزانس بود وحتی بخش غربی آن تا سده های 14 و15 (قرن 8 و9 هجری) همچنان جزو حوزۀ رومی ومسیحی بود. تنها در قرن پانزده بود که سلطان محمد فاتح عثمانی بیزانس را شکست داد واستانبول، اسلامبول شد.

 هرچهار کشور با مظاهر مدرنیتۀ غربی نیز ابتدا وبیش از هر ساحت دیگر، در میدانهای جنگ تماس یافتند و نمود دانش وتکنیک جدید را در توپ وتفنگ ومدیریت نوین نظامی و تنظیمات دولتی تجربه کردند واین تقریبا پایان قرن 18 وآغاز 19 بود. ناپلئون مصر را در 1798 فتح کرد، سلطان سلیم سوم برای مقابله با مقاصد قوای روس واتریش مبنی بر الحاق بخشهایی از عثمانی به قلمرو خود بود که در اوایل قرن 19 به تجهیزات وفنون جدید نظامی احساس نیاز کرد وبه فرانسه روی آورد. در همان اوان، قائم مقام  وعباس میرزا نیز کارایی دانش جدید را در جنگ های ایران وروس دریافتند وبه فکر نوسازی افتادند و همان دوره بود که افغانستان هم در چنبرۀ میان دو قدرت مداخله جوی مدرن یعنی روس وانگلیس گرفتار بودند وشواهد کافی وجود دارد که هیچ یک از این دو، دغدغۀ تماس وتعامل با رهبران واقعی افغان نداشتند  وبا حاکمان سر سپرده ای مانند شاه شجاع و یعقوب خان ، اهداف خود را دنبال می کردند.

بنابراین قابل پیش بینی است مدرن شدن وهمراهی با غرب از همان ابتدا در این جوامع ؛ هم به شدت بحث انگیز بود وهم مستعدّ تحویل پروسۀ مدرنیتۀ عمیق ودرونزای اجتماعی به پروژۀ مدرنیزاسیون عاریتی وآمرانۀ دولتی.

 

آیا در فکر سید، دلالتی برای تحولات بعدی هست؟

سیدجمال در متن این سوء تفاهمات  ومناقشات قدیم وجدید تاریخی و بر زمینه ای از تعارض منافع وعلایق  بود که می اندیشید وعمل می کرد. به گونه ای که از آرا واعمال او هر دو روایت بنیادگرا واصلاح طلب به عمل آمده است. به نظر نویسنده ، قرائت دوم از سازگاری درونی وبیرونی بیشتری برخوردار است .در آرای سیّد وتجربۀ فکری وعملی او ، دلالتهایی برای توضیح شرایط کنونی این چهار حوزۀ اسلامی هست. برای این کار ابتدا لازم است دعاوی پنهان یا صریح موجود در پس پشت کارنامه فکری و سیاسی سیدجمال به روش تحلیل محتوای کیفی(QCA  )شناسایی بشود. نویسنده مطالعه ای در این زمینه داشته است. شرح آن در این نوشتۀ مختصر نمی گنجد. نمونه ای از دعاوی ضمنی وآشکار موجود در گفتمان سید که با روش یادشده به دست آمده ، مختصراً از قرار زیر است:

1.مسألۀ فرمانروایی و استبداد

فرمانروایی چنانکه خود لغت نیز شهادت می دهد  به معنای اعتبار وروایی«فرمان» و حقانیت قدرت  واختیارات سیاسی  است. استبداد و خود کامگی حاکمان این حقیقت را نادیده می گیردو  از مهمترین اسباب انحطاط جوامع  است (سید جمال به نقل از عنایت‌،1363:‌79؛ آدمیت‌،1335، :‌32؛ اسدآبادی‌،1348 :55) .برای رفع این خطر، لازم است موجبات نهادمندی برای مشارکت واقعی ومؤثر مردم در سرنوشت اجتماعی خودشان فراهم بشود ودولت وجامعه با هم حرکت بکنند. سید در آن دوره، نظام مشروطه وقانون اساسی وپارلمانی (نه البته  تحت کنترل حاکمان) را ساز وکار مناسبی برای مصونیت نهادمند جامعه از استبداد وخودکامگی می دانست(فراستخواه،1373: 180).

مهمتر از  همه این است که سید دریافته بود که حکومت مطلقه بر اثر فرایند جهانگیر تجدد، به لحاظ ساختی و کارکردی ،در حال زوال است« سیل‌ تجدد به‌سرعت‌ بطرف‌ مشرق‌ جاری‌ است‌، بنیاد حکومت‌ مطلقه‌ منعدم ‌شدنی‌ است‌ »( سید جمال به نقل از فراستخواه،1373: 183).

2.مسألۀ سیاست ورزی و خشونت

سیاست ورزی به قلع وقمع اشخاص وتعویض صورت رژیمها وآدمها نیست، بلکه نیازمند اصلاح عمیق نهادها  وساختارهاست و مهمتر از آن تحول در رفتارها وعادتواره هاست. به جای خشونت ونفرت نسبت به صاحبان عادات و افعال، باید موجبات رشد آن عادات واعمال در جامعه از بین برود. این فرهنگ و مناسبات وکدهای عمیق ساختاری است که استبداد را در اشکال مختلف بازتولید می کند وتحول آن موکول به کار فکری گسترده وعمیق  و  عمل اجتماعی دراز مدت است.

 در متن آخرین نامه سید از زندان عثمانی چنین آمده است:« ...شماها تا می‌توانید در خرابی‌ اساس‌ حکومت‌ مطلقه‌ بکوشید، نه‌ به‌ قلع‌ و قمع‌ اشخاص‌، شما تا قوه‌  دارید در نسخ‌ عاداتی‌ که‌ میانۀ‌ سعادت‌ و ایرانی‌، سد سدید گردیده‌ کوشش‌ نمایید نه‌ در نیستی‌ صاحبان‌ عادات‌. هرگاه‌ بخواهید اشخاص‌  ]را [  مانع‌ شوید وقت‌ شما تلف‌ می‌گردد. اگر بخواهید به‌ صاحب‌ عادت‌ سعی‌ کنید ، باز آن‌ عادت، ‌ دیگران‌ را بر خود جلب ‌می‌کند...»( سید جمال به نقل از خسروشاهی،1354: 223)

3. مسألۀ فرهنگ وارزشهای بومی

تغییر و پیشرفت در یک جامعه به آن نیست که انتظار داشته باشیم مردمان دست از فرهنگ خود بشویند. بلکه به این است که درک معقولی از فرهنگ خویش به دست آورند. این امر نیازمند فرآیندی درونزا و دراز مدّت است. تحمیل ارزشهای متفاوت یا جدید به یک جامعه از طریق حذف و تخریب ارزشهای محلّی و بومی آنها، نه درست است و نه اثر بخش و پایدار. فرهنگ های مختلف تنها در اثنای گفتگوهای افقی و مبادلات منصفانه و توأم با احترام متقابل است که بر همدیگر تأثیر گذارند و هم افزایی و تنوع و توسعه پیدا می کنند(سید جمال به نقل از فراستخواه، 1373 : 162-163).

4. مسألۀ سیاست بین المللی وهویت

در همة فرهنگ ها و جوامع، میل به استقلال و هویت وجود دارد. پیشرفت جوامع مرکزی غرب و پس افتادگی جوامع پیرامونی، دلیلی نمی شود که انتظار داشته باشیم این گروه دوم، از هرگونه حسّ خودبودگی یکسره چشم بپوشند. تا زمانی که دولتهای قدرتمند خارجی، در رابطه خود با این کشورها، راه مداخلات یکجانبه و تفوق جویانه در پیش  می گیرند و استقلال و غرور ملّی و فرهنگی و تمدنی آنها را ملاحظه ومراعات نمی کنند وضعیت بین الملل، پرتنش  ومناقشه آمیز خواهد ماند و  صلح و یکپارچگی بشری دست نیافتنی خواهد شد (سید جمال به نقل از همان : 175-177).

5. مسألۀ دین ورزی

وقتی درک مردمان از ارزشهای قدسی یا اخلاقی، جای حقیقت آن ارزشها می نشیند ، به جزمیاتی مقدّس و غیر قابل نقد بدل می شوند و سلامت حیات فردی واجتماعی را از بین می برند . درک ما از ارزشها، نیازمند نقد و بررسی مداوم ، و مشمول تغییر و تحوّل است (سید جمال به نقل از شرابی‌،1368 :31) .

دینداری بنا به سرشت خویش، مستعدّ در آمیختن با  تحجّر و تعصب و تجزم و تقلید کورکورانه است ، انسان نیازمند مراقبتی درونی است تا حس دینداری او از این معرض ها به دور و برکنار بماند. فرهنگ دینی با روح  آزاد اندیشی شکوفا می شود. سید در پاسخ‌ به‌ ارنست رنان‌ گفت‌: «من‌ نمی‌خواهم‌ در قبال‌ استاد رنان‌ از اسلام‌ موجود دفاع‌ کنم... غالب‌ ادیان‌ موجوده‌ گرفتار اوهام‌ و خرافات‌ هستند....» (سید جمال به نقل از فراستخواه، 1373: 168  ).

 در سخنان سید نمونه هایی را می بینیم  که نشان از بذر آگاهی های ضمنی معرفت شناسی دین می دهند .برای مثال آنجا که می گوید « چه‌ بسا بعضی‌ از اصول‌ خیر و قواعد کمال‌ در تعلیم‌ و تربیت‌ یا تبلیغ‌ شریعت‌ بر نفس‌ عرضه‌ گردد و مورد اشتباه‌ شنونده‌ قرار گیرد و با صفات‌ ناپسند و معتقدات‌ غلط‌ در آمیزد... و عقیده‌ خیر و اصل‌ کمال‌ تغییر شکل‌ می‌دهد و گاهی‌ نیز در نتیجه‌ اشتباه‌ در فهم‌ موجب‌ پیدایش‌ افکار فاسدی‌ می‌گردد»(اسدآبادی‌،1348: 130). بسط این رهیافت ، امکان نقد معرفت دینی در حوزۀ عمومی را به مثابۀ معرفتی بشری تسهیل می کند  و مانع از تبدیل آن به ابزار سرکوب می شود.

6. مسألۀ معرفت وزبان

آدمی واجد ساحاتی مختلف و متنوع است. فدا شدن یک ساحت در پای ساحتی دیگر ، یکپارچگی و کلیت بشری را برهم می زند. خردورزی انتقادی و شک منظم علمی نمی تواند یکسره جایگزین گرایش های دینی و میل به اسطوره در مردمان بشود. عقلانیت هر چه هم مهم باشد، برخی علایق روحی ، باطنی و شهودی را منتفی نمی کند. هر یک از این ساحات، منطق ودستور زبان خاص خود را دارند . تنوّع سطوح و ساحات ذهن و زبان بشری ، انکار ناشدنی است. یکی ابزاری برای دیگری نیست. مبادلات رضایتبخش میان آنها ، مبادلاتی دوجانبه و  افقی است(عنایت‌،1363: 107  ؛ اسدآبادی‌،1348: 53-75).

با این ترتیب می توان به چهار مسیر متفاوت و چهار مدل تغییر در ایران ، افغانستان، مصر وترکیه طی یکصد سال پس از سید نگاه کرد  ودلالتهای دعاوی او را در هریک به محک زد. این دلالتها گاهی صریح وگاهی ضمنی هستند ، هرچه از زمان سید فاصله می گیریم ، سرمشقها  وموقعیتها  ومسأله ها دگرگون می شوند و دلالتها رنگ می بازند یا در ابهام فرو می روند و ظرفیتهای گفتاری وعملکردی سید برای توضیح تحولات فروکش می کند. ولی  هیچوقت کارنامۀ فکری و سیاسی سید از دلالت هرچند فی الجمله وضمنی  برای مسائل نسلهای بعدی تهی نمی شود.


یک. سرگذشت بعدی ایران

مسألۀ فرمانروایی در ایران پس از سید ، با مشروطیت به راه حل رضایتبخشی نشست اما پایدار نماند(مسألۀ 1). چون از یکسو هم پایه های سیاست ورزی خودمان مشکل داشت(مسألۀ 2) و هم با کژتابی های دین ورزی دست به گریبان بودیم(مسألۀ 5)، از سوی دیگر بازیگران بین المللی نیز میدان بازی  وخود بازی را به هم می زدند(مسألۀ 4). ظهور خودکامگی در دورۀ پهلوی به شکست مدرنیزاسیون دولتی منجر شد  و عقده های تاریخی را بازکرد و هزینه های تجدد ما را بالابرد(مسألۀ 1)، دولت می خواست ارزشها را از بالا و یکشبه زیر و رو بکند(مسألۀ 3) ودر نتیجه، مناقشات وتعارضهای مذهبی را شعله ور می ساخت(مسألۀ 5). در نهضت ملی؛  خودکامگی با مشکل سیاست ورزی در آمیخت وبا رفتار نامسؤولانۀ دولت آمریکا به دور دیگری از اقتدارگرایی دولتی انجامید(مسأله های 1 و2 و4) الگوی نوسازی دولتی ما با فرهنگ وارزشهای بومی آشنا نشد(مسألۀ 3)جنگ زرگری کهنه ونو ، کمتر حظّی از گوهر معرفت شناسی داشت(مسألۀ 6) وبازتاب آن اصرار بر اسلامی سازی دولتی بود(مسألۀ 5 و این بار آن سوی مسألۀ 6 ). انقلاب بهمن  57 محصول «مسألۀ 1 » و معروض «مسألۀ 2 »بود. هنوز قلمرو های علم ودین ودولت وغیر آن به طرز نادرستی در هم آمیخته می شوند (مسائل 5 و6) و هنوز فاقد ساختارها و ساز وکارهای عادلانۀ نهادینه  وکارامد برای حل رضایتبخش اختلافات  ومناقشات خود هستیم؛ یعنی به یک حساب گویا به آن سوی نقطۀ اول پرتاپ شده ایم (مسائل 1 و2)!


دوم. سرگذشت بعدی افغانستان

در افغانستان مسألۀ 1 با 2 به هم آمیخت ، با مسألۀ 3 و4 تشدید شد و به مسألۀ 5 و6 دامن زد . مردم نگونبخت ،یک روز با  ارتش مجری سوسیالیسم دولتی و روزی دیگر با ارتشهایی متعلق به دولتهایی با دعاوی دموکراسی لیبرالی دست به گریبان بودند و گرفتار طالبانیسم شدند. گویا هنوز هم صدای سید از کوچه های کابل به گوش می آید که به  تجدد خواهی و اصلاحات درونزای توأم با عزت نفس و حس استقلال ملت افغان نظر داشت. بازهم در سفر قندهار با احساس سنگینی از بیحاصلی تاریخی دست به گریبانیم.


سوم.سرگذشت بعدی مصر

مصر نیز با هردو مسألۀ 1 و 4 به علاوۀ مشکل اسرائیل دست به گریبان شد واز این فضا بود که  اسلامیسم بنیادگرا سربرآورد(مسائل3 و 5 و6). ترکیب دولتهای خودکامه و  فساد پذیر با سیاستهای منطقه ای نادرست دولتهای آمریکایی واروپایی، منشأ عقده های توبرتویی شدکه دیرهنگام با تحولات اخیر در منطقه سرباز زد تا نیاز سراسیمۀ گروه های جدید اجتماعی را به تراز های نوینی از زندگی عیان وبیان بکند والبته مصائب زیادی در پیش دارد.

فکر سید در نهضتهای ملی ضد استعماری مصر همچنان حاوی دلالت کم وبیش آشکاری بود اما مسائل پیچیدۀ  مصر دنیای مابعد صنعتی را به سختی می تواند توضیح بدهد. با وجود این، هنوز می شد در میدان تحریر و در پس پشت فریاد جوانان مصری پس از 115 سال ، صدای خاموش سطوری از این نامۀ آخر سید را گوش داد که با حسرت نوشته بود«... افسوس‌ می‌خورم‌ از اینکه‌ کِشته‌های‌ خود را ندرویدم‌، به‌ آرزوئی‌ که‌ داشتم‌ کاملاً نائل‌ نگردیدم‌، شمشیر شقاوت‌ نگذاشت‌ بیداری‌ ملل‌ مشرق‌ را ببینم‌، دست‌ جهالت‌ فرصت‌ نداد صدای‌ آزادی‌ را  از حلقوم‌ امم‌ مشرق‌ بشنوم»(کرمانی،1363 :68).


چهارم.سرگذشت بعدی ترکیه

ترکیه البته با صرف هزینه هایی، خوش شانس تر از بقیه شد. در همان ابتدای کار ، خود طرفی از تعارضهای زیانبار قدرت در عرصه  بین المللی بود(مسألۀ 4). وجود ساختار سیاسی ِ خلافتی، مسألۀ1 با 5 را به طرز بدی برای ترکها درمی آمیخت . نسل جدید بعد از جنگ جهانی هرچند گریبان خود را از این وضعیت رها کردند ولی جامعه نه تنها با مسألۀ 1 آنهم در شکل خشن «نظامی سالار» دست به گریبان شد، مسألۀ 3و 6 نیزهنوز در آن حل نشده بود.

 اسلام گرایی نخست از نوع اربکان ، واکنشی دربرابر لائیسیتۀ  آمرانه بود. خوب شد که در ادامۀ کار عواملی مانند زمینه های تاریخی، میراث قانون اساسی و پارلمان  ومجاورتهای جغرافیایی و مقتضیات بازار رقابتی به علاوۀ فرایند جذب شدن طیفی از دینگرایان درجامعۀ جدید ، صورت معتدلی از اسلام خواهی را در فتح الله گولن و اردوغان به میان آورد. شاید نشان کم رنگی از الگوی فکر وعمل سید در حزب اصلاح طلب عدالت وتوسعه ، البته با ویراستهای جدیدتر وخلاق تر امروزی به چشم می خورد؛ چون اسلامگرایان فعلی ترک،  هم درکی معقول از مسلمان بودن خود در جامعۀ جدید جهانی طلب می کنند(مسألۀ 5 ) هم به مناسبات میان دین با سایر سطوح وساحات ذهن وزبان بشر التفات دارند(مسألۀ 6  ) و هم به افقی واقع بینانه تر در باب  تغییرات درونزای جامعه وفرهنگ ترکیه چشم دوخته اند (مسألۀ 3 ) ودر ضمن مراقب هویت خود در دیپلماسی بین الملل نیز هستند(مسألۀ 4  ) البته می کوشند تفاوتهای دنیای استعمارزدۀ سید جمال با جهان مابعد صنعتی متفاوت  و چند قطبی امروزی را به جا بیاورند.        

         

 منابع

-            آدمیت‌،فریدون‌(1335) ایدئولوژی‌ نهضت‌ مشروطیت‌ ایران. تهران: انتشارات‌ پیام‌.

-            اسدآبادی‌،سیدجمال‌الدین‌(1348) درباره‌ اسلام‌ و علم‌، مقدمه‌ از دکتر محمد حمیدا... حیدرآبادی‌، میرزاعباسقلی‌ واعظ‌ چرندابی‌، ترجمه‌ و توضیح‌ از سیدهادی‌ خسروشاهی‌. تبریز: ‌ علمیه‌.

-            تقی‌زاده‌، حسن (1348)سیدجمال‌الدین‌ اسدآبادی‌، رهبر نهضتهای‌ آزادیخواهی‌ ایران‌. مقدمه‌ سیدهادی‌ خسروشاهی‌، ‌ قم: ‌ شفق.

-            خسروشاهی‌،سیدهادی (1354)نامه‌ها و اسناد سیاسی‌ سیدجمال‌الدین‌ اسدآبادی‌. قم: انتشارات‌ دارالتبلیغ‌ اسلامی.

-            سایت بیدارگر:  http://bidargar.ir/archives

-            شرابی‌،هشام‌ (1368)روشنفکران‌ عرب‌ و غرب. ترجمه‌ عبدالرحمن‌ عالم‌، تهران :دفتر مطالعات‌ سیاسی، ‌.

-            عنایت‌،حمید (1363)سیری‌ در اندیشه‌ سیاسی‌ عرب‌ از حمله ناپلئون‌ به‌ مصر تا جنگ‌ جهانی‌ دوم. تهران .

-            فراستخواه، مقصود(1373) سرآغاز نواندیشی معاصر . تهران: انتشار(چاپ اول).

-            کاتوزیان، محمدعلی همایون (1381) تضاد دولت وملت، نظریه تاریخ وسیاست در ایران. ترجمه علیرضا طیب،  تهران:نشر نی.

-            کرمانی، ناظم‌الاسلام(1363) تاریخ‌ بیداری‌ ایرانیان. تهران: امیر کبیر.

-            لوشانی‌، پرویز (1350 )مبارزات‌ ضداستعماری‌ سیدجمال‌الدین‌ اسدآبادی‌. مقدمه‌ سیدهادی‌ خسروشاهی‌، ‌ قلم‌:  دارالعلم.

 

فایل پی دی اف

نسل ششم در مصر؛ تحولات نوپدید در الگوی دین گرایی منطقه

متن ویراستۀ یادداشت منتشر شده 

 در سایت دیپلماسی ایرانی

http://irdiplomacy.ir/index.php?Lang=fa&Page=26&DWritingId=616&Action=DWritingBodyView

 

احتمالات آیندۀ مصر کدام اند؟ نه نویسندۀ کم بضاعت ونه نوشتۀ کوتاه حاضر، هیچ از عهدۀ  این پرسش کلی وبزرگ نمی آید و تنها به تصوری محتمل از تحولات دین ورزی در آیندۀ مصر بسنده می کند.

مصر در تاریخ حدوداً 200 سالۀ اخیر خود  چند نسل فکری و سیاسی متمایز را برجای گذاشته است:

1.نسل اول، نسل دورۀ ناپلئونی (از1798) و نسل نوسازی وتجدد اولیه بود که به صورت پروژۀ  نوسازی دولتی و اقتدارگرایانه محمد علی پاشا در نیمه اول  قرن نوزده تجربه شد. پیش کسوتهای این نسل نخبگانی مانند شیخ حسن عطار و عبدالرحمن جبرتی بودند و سپس نخستین روشنفکران تجدد خواه عرب مانند طهطاوی مصری وخیر الدین پاشای تونسی در همین دوره  به عرصه آمدند. این نسل از غرب بیشتر با تمدن وتکنیکش تماس دارند. گفتار اصلی این نسل، عمران و پیشرفت مصر  با اقتباس از اروپاست وتفسیری نوگرایانه از  اسلام را نیز به منظور تأیید گفتارهایشان برای مصریان کم وبیش به کار می گیرند( فراستخواه، 1373: 146-150 ). به بیان دیگر ، سرمشق این نسل ، کارکردگرایانه است تا تعارضی. هنوز اول عشق است و مشکلها چندان نیفتاده اند.

2. نسل دوم ، نسل تجربه های شکست مدرنیزاسیون اقتدارگرایانۀ دولتی به علاوۀ آزمون های تلخ دورۀ استعمار در بحبوحه ای از نابسامانیهای اقتصاد ملی بود. همین کفایت می کرد که نخبگانی به سنت اسلامی  متوسل بشوند تا بلکه با برساختن روایتی تجدد خواهانه از آن،  از یکسو با  استعمار خارجی(مداخلات انگلیس و فرانسه در امور مصر  ) و از سوی دیگر با استبداد داخلی چالش بکنند . این نسل متعلق به نیمۀ دوم قرن نوزده است.

نمایندگان  برجسته اش سیدجمال و  محمد عبده در دهه70  آن قرن هستند. گفتارهای غالب در این نسل، گفتار مبارازات ضد استعماری وضد استبدادی است . نماد بارز تأثیر سیاسی این گفتارها ، قیام «عرابی پاشا»( ژوئن ۱۸۸۲  ) است؛ افسری مصر که با حمله انگلستان  وتوسط دستگاه حکومتی مصر دورۀ توفیق پاشا سرکوب شد. سرمشق این نسل «مذهبی–ملی» است. دو گفتار اسلام گرایانۀ  اصلی عبارت اند از گفتار انقلابی سید جمال  و گفتار اصلاحات فرهنگی  وعقل گرایی حداقلی اسلامی  توسط عبده(فراستخواه، 1373: 150-192 ). 

3. نسل سوم  نسل جنگ جهانی نخست در اوایل قرن بیستم است. نمایندۀ برجسته نسل ،  سعد زغلول  ، تحصیلکرده دانشگاه الازهر واز شاگردان سید جمال الدین اسد آبادی است که گروهی به نام «وفد» با آرمان استقلال طلبی مصر تشکیل داد و رهبری قیام 1919 را در برابر  انگلستان برعهده داشت( 2008:30 Bradley,). این قیام به خروج مصر از تحت‌الحمایگی بریتانیا انجامید. بدین ترتیب ایدئولوژی «ملی گرایی ضد استعماری» در مصر تکوین یافت. سرمشق این نسل «ملی– مذهبی» است. در وجه ملی، حزب «وفد» ایده های لیبرالی با خود داشت ودر وجه مذهبی ، میراث محمد عبده دنبال می شد.

4. نسل چهارم ؛ نسل جنگ جهانی دوم است ،  این دوره با  تشکیل دولت اسرائیل در سال 1948و  آغاز جنگ سرد، شرایطی پرعسرت ومناقشه آمیز  برای مصر پدید آورد. نشانه اش نیز انقلاب۱۹۵۲ بود که با کودتایی توسط گروهی از افسران ارتش ترتیب داده شد و به سقوط نظام سلطنتی(فاروق ) و استقرار جمهوریت انجامید. با این نسل، سرمشق کم وبیش سکولار ناسیونالیسم عرب  به جای سرمشق ملی مذهبی نشست . این نسل، وارد کشاکش حداقل سه گفتار متمایز در مصر شد:

 الف. گفتار تجدد وپیشرفت ملی مصر مستقل و فرهنگ و آموزش وپرورش جدید کم وبیش لیبرالی و سکولار آن که نماینده اش طه حسین بود . آرای او با مخالفتهای  علمای سنتی محافظه کار روبه رو شد به حدی که  این امر اندکی  وی را به عقب نشینی نظری واداشت( حسین، 1996 ). 

ب. گفتار دولتی شدۀ قدرت وامنیت ملی مصر با ایدئولوژی پان عربیسم سوسیالیستی و  ضد امپریالیستی دوران جنگ سرد که نماینده اش جمال عبدالناصر  بود ؛ با کارهایی مانند ملی کردن سوئز در 1956، تشکیل اتحادیه عربی با سوریه ، جنبش عدم تعهد در 1961،  جنگ با  اسرائیل در صحرای سینا  (منجر به اشغال غزه در سال 67 ) و...(    Bradley,2008:1-48)  

ج. گفتار اسلام انقلابی و مسلکی  بود  که در واکنش بر سه گانۀ 1.مداخله جویی های خارجی، 2. به رسمیت شناخته شدن دولت اسرائیل و3. ناسیونالیسم آمرانۀ دولتی  شکل گرفت و نماینده اش  حسن البنا و سید قطب بود( بنگرید به قطب،1352 و1348و1355). البنا در سال 1948 فتوایی برای«جهاد مقدس» علیه اسرائیل داد.  مصر در این نسل  شاهد ایدئولوژی در برابر ایدئولوژی بود؛ ایدئولوژی اسلام گرایی در شورش بر ضد  ایدئولوژی سکولار  واقتدارگرایانۀ دولتی. هر دو طرف، بر امواجی از پوپیولیسم سوار هستند.

در تظاهرات مبارزات انتخاباتی که در عکس العمل محدودیتهای حکومتی برای حسن البنا ترتیب داده شده بود ، هواخواهان ابتدا  شعار می دادند : «ای بنا، به سوی پارلمان» اما یکباره این شعار بلند شد: "پارلمان به سوی بنا"! در حالی که شعار اول نمادی از جامعه ای رقابتی وکثرت گرا(دربرگیرندۀ  دینی وغیر دینی) بود ، شعار دوم خبر از شکل گیری نوعی بنیادگرایی برای اسلامی سازی  جامعه می داد.

با سید قطب آموزه های افراطی اخوان المسلمین تدوین وارائه شد. اقدام نافرجام به ترور ناصر، رفتار شاخص این گفتار بود . همان گونه که  حبس  وسپس اعدام سید قطب(۱۹۶۶ ) نیز  رفتار شاخص گفتار دوم شد و ناشنیده تر از همه گفتار اول بود که بر تجدد وپیشرفت تأکید داشت. گرایشهای سرکوفت شدۀ اسلام گرایی سیاسی به همراه عقدۀ اسرائیلی ، در زمینه ای از کلام اشعری و پیرنگی تاریخی از فقه شافعی ومالکی ، در زیر پوست جامعۀ فقر زدۀ مصری پنهان  ومترصد شد.  

5. نسل پنجم ، نسل پس از دهۀ 70 قرن بیستم و نسل «دیپلماسی ناکارامد دولتی در تحت الحمایگی جدید غربی و  صلح با اسرائیل » است(Bradley,2008: 147-168 ).

نسلی درست وارونۀ  ایران آن دهه. در حالی که ایرانِ دلزده از نوسازی اقتداگرایانۀ دولتی  به استقبال اسلام انقلابی ضد آمریکایی و ضد اسرائیلی می رفت، دولت نظامی و خودکامۀ  مصر بر روی انباری از سوء تفاهمات  ومناقشات حل نشده در جامعه ، تازه می خواست راه حاشیه نشینی غربی  و مذاکره با اسرائیل  و نوسازی نامتوازن آمرانه در پیش بگیرد.

 نمایندۀ برجسته این نسل انورسادات ومبارک بودند ورفتار شاخص آن مواردی  همچون  سفر سادات به اسرائیل(1977 )، پیمان صلح کمپ دیوید(1978 ). روشنفکرانی مانند نجیب محفوظ نیز به این روند امیدوار بودند. اما شرایط حاکم بین المللی ورژیم حقوقی آن ، این دیپلماسی را از پیش محکوم به شکست نشان می داد وچنین هم شد.

براثر این عوامل بود که خشم مقدس بنیادگرایی برانگیخته شد. آرای طیفی از اخوان المسلمین نیز که تا حدی معتدل بودند (مانند  حسن هضیبی ؛ دومین دبیر این جماعت ) نمی توانست زمینه های اسلام گرایی طیف افراطی مانند سید قطب را از بین ببرد . هضیبی  در 1977 کتابی در نقد آرای سید قطب با  این عنوان منتشر کرد : ما دعوتگریم ، نه  قاضیان  و صادر کنندگان حُکم. « دعاﺓ لا قضاﺓ  »(  الهضیبی، 1977). اما اسلام تکفیری همچنان جایی برای نفوذ در میان قشرهایی از جامعۀ مصری داشت و با عناوین جماعات اسلامی و جهاد و... ادامه یافت. شاخه‌ای از اخوان المسلمین با عنوان «التکفیر و الهجره» به وجود آمد  که «خالد الاسلامبولی» به آن تعلق داشت(أبو الخیر ، 1980  ). سادات ترور شد(1981 ). نجیب محفوظ را با چاقو مضروب کردند (1993). ایمن الظواهری نمایندۀ اخیر اسلام تکفیری در مصر  است.

فقدان حکمرانی خوب ، خودکامگی نظام سیاسی و نفوذ پذیری آن به سیاستهای مداخله جویانۀ خارجی به علاوۀ فقر ونابرابری وانواع درماندگی های اجتماعی ، به شکاف دولت–ملت و «دیگری شدن ِ» حکومت منجر می شد. این در حالی بود که حکمرانان وحامیان خارجی ومنطقه ای آنها ، با دعاوی سکولار غربی نسبت داشتند .بدین ترتیب همۀ شرایط به نفع نفوذ گفتارهای اسلام گرایی تمام می شد.

تحقیق  و پیمایش جهانی نوریس واینگلهارت( 2004) نشان داد که جهان ما واجد وضعیت دوگانۀ تاحدّی «متناقض نما» است . از یکسو فرایندهای عرفی شدن  از عرصۀ عمومی کشورهای صنعتی ومابعد صنعتی به کشورهای درحال توسعه در پیرامون است و در حال جهانگیرشدن هستند و از سوی دیگر شواهد بسیاری از رشد دین گرایی حکایت دارند. بدین ترتیب پا به پا و در کنار عرفی شدن ، شاهد جمعیت بزرگی از دین گرایان نیز در جوامع هستیم.

نوریس واینگلهارت( 2004)  از شواهد میدانی بین المللی خود  چنین استنباط کرده اند که دین گرایی عمدتاً در حوزه هایی در حال رشد بوده است که جمعیتهای آسیب پذیر ، ملل فقیر و  نوسازیهای دولتی شکست خورده ای را شامل  می شدند. مواجه شدن مردمان در این حوزه ها  با  انواع مخاطرات فیزیکی، اجتماعی وشخصی سبب شده است که احساس  «امنیت وجودی»( Existential  security  )شان لطمه بخورد واین به نظر نوریس واینگلهارت در رشد دین گرایی روبه رشد  اثر می گذاشته است.( آنها در تحلیلهای خود توضیحات مبسوطی افزوده اند که رشد مذهب در  آمریکا ، ویژگیهای مدرن ومتکثر خاص خود را دارد وبر حسب سرشت کارکردی خود با شرایط جوامع پیش گفته به کلی متفاوت است).

نظریه اینگلهارت تا حدی می تواند توضیح بدهد که چگونه شکست نوسازی دولتی ،  دولتی اقتدارطلب و بی اعتنا به ویژگیهای فرهنگی و شرایط بومی و روحیات موجود در مصر ، بویژه وقتی با احساس فقر ونابرابری و حرمان اجتماعی وفرهنگی و نداشتن امکان مشارکت سیاسی رضایتبخش به علاوۀ  حس وابستگی به خارج و  درماندگی دربرابر اسرائیل نیز در آمیخته می شود ، می تواند زمینۀ مناسبی برای نفوذ پذیری قشرهایی از جامعه در برابر گفتارهای بنیاد گرایی به وجود بیاورد.

اما همان گونه که در نظریه یادشده آمده است ، این فقط یک طرف قضیه است. طرف دیگر تسرّی فرایندهای  جهانگیر عرفی شدن به  جامعۀ مصری است و این همان چیزی است که از یکطرف آثار آن را کم وبیش در جذب شدن اخوان المسلمین  دهه های 80 و90 به پارلمانتاریسم مسالمت آمیز ومشارکت در فعالیتهای عام المنفعه اجتماعی وآموزشی (در نمونه های حزب الوسط و  حزب الدعوه) می بینیم و از طرف دیگر خود را به طور خاص  در نسل ششم  مصر ظاهر می سازد که اندکی بعد درباره اش سخن می گوییم.

این نفوذ عرفی شدن در الگوی دین ورزی مسلمانان در بیرون از مصر نیز در حزب عدالت وتوسعۀ ترکیه ، در اصلاح طلبان ایرانی ، در حزب «رنسانس اسلامی» تاجیکستان(در مقایسه با حزب التحریر)، در گرایشهای فکری اخیر در  مراکش (حزب «عدالت وتوسعه» و نیز حرکت دینی «عدل واحسان» ) و وحتی تا حدودی در شواهدی از برخی طیفهای دینی فلسطینی و لبنانی مشاهده می شود. محققانی از این، به رشد «مابعد اسلام گرایی» در زندگی روز مره وصور حیات مسلمانان خاورمیانه  تعبیر می کنند و ارجاعاتشان عمدتا به تحولات روبه رشدی  است که در شاخص های توسعه انسانی این جوامع روی می دهد  (Bayat,2009).

6.نسل ششم ، نسلی نوپدید ودر حال ساخته شدن در میانۀ فضاهای مدرن سکولار با افقهای «پست مدرن» و «مابعد سکولار» است. گروه های جدید اجتماعی متعلق به این نسل مانند جوانان و زنان بویژه از طبقات متوسط  شهری ، برخلاف نسلهای پیشین در محدودۀ  انواع ایدئولوژیهای لاک ومهر شده در قالب های ناسیونالیستی، سوسیالیستی ، لیبرالیستی  و اسلامیستی نمی اندیشند. حتی دموکراسی و حقوق بشر برای آنها بیش از اینکه حکم یک نسخۀ ایدئولوژیکی داشته باشد، صورتی تازه از زندگی اجتماعی است. دموکراسی برای اینان  نوعی منطق  و زبان برای همزیستی کثرت آلود امروزی و روشی نسبتا رضایتبخش  برای حل اختلافات است  . فناوری اطلاعات وارتباطات و امکانات چندرسانه ای  که کمتر قابل کنترل می نماید  ، شرایط  تازه ای از  پویایی و خلاقیت و تحرک ومعنا سازی و ابتکارات  در مقیاس جهانی برای این نسل  فراهم آورده است.

دراینجا ما می توانیم درکی از وضعیت دوگانۀ پیش گفته در مصر پیدا بکنیم.  از یکسو در این جامعه ،  اسلام سیاسی(چه به لحاظ ریشه های اعتقادی و چه از حیث زمینه های تاریخ معاصر و سازمان یافتگی وشبکه های اجتماعی آن) هنوز آلترناتیو مهمی به شمار می رود و  برخی تحقیقات وپیمایشها از زمینه های محسوس اسلام گرایی در آن حکایت دارند و حتی تحلیلگرانی با این ملاحظه درگیرند که ترتیبات صوری دموکراسی(انتخابات و مانند آن) نیز در چنین جامعه ای به احتمال زیاد ممکن است به نفع اسلام گرایان تمام بشود.

 اما از سوی دیگر همین جامعه نیز(به دلیل رشد شهر نشینی و جمعیت جوان آموزش دیده  و پیدایش طبقات متوسط جدید ونیز به سبب نفوذ قواعد رقابت در اقتصاد )  چنان در معرض فرایندهای جهانی شدۀ تجدد وپسا تجدد وعرفی شدن وکثرتمندی قرار گرفته است که حتی اسلام گرایی نیز خواه ناخواه از قالبهای پیشین خود بیرون می رود ودین اندیشان نیز طرزنگاه ها وعادتواره های تازه ای را درونی می کنند. این وضع در شرایط متعارف( واگر اتفاقات وبحرانهای خاصی وضع را پیچیده وتصادفی و آشوبناک نکنند) احتمالا می تواند  فرایند جذب گروه های دین گرا در صورتهای نوین زندگی اجتماعی و دستور زبانی جامعۀ جدید را تسهیل وتسریع بکند و آنها  را آرام آرام به  منطق همزیستی با دگر اندیشان  ودرک معقولی از مسلمان زیستن در این دنیا  سوق بدهد.

 بویژه باید پس زمینه های فرهنگی واجتماعی تصوف در مصر را نیز منظور داشت که می تواند جزمیات کلامی و ظاهر گرایی های خشک فقهی را قدری تعدیل بکند(در ترکیه نیز این عامل تأثیر زیادی در تلطیف اسلام گرایی داشت). به این بیفزایید زمینه های قبطی مسیحی و زمینه های بودایی ومانند آن را(  Bradley,2008: 81-116).

مدل ترکیه ، نمونۀ نسبتا تجربه شده ای در پیش روی ماست. اسلام گرایی اولیۀ در آنجا عکس العملی نسبت به لائیسیسم ِآمرانۀ نظامی ودولتی بود . اما بعدها تحت تأثیر عواملی مانند زمینه های تاریخی ومجاورتهای جغرافیایی با اروپا و مقتضیات ورود به بازارهای جهانی به علاوۀ فرایند جذب شدن طیفی از دینگرایان درجامعۀ جدید ، تجربۀ معتدلی از اسلام خواهی به هم رسید ، به گونه ای که از اربکان تا فتح الله گولن و اردوغان وعبدالله گل، واز حزبهای محافظه کار رفاه و فضیلت و سعادت  تا حزب اصلاح طلب عدالت وتوسعه ،  دگرگونی محسوسی از الگوی اسلام گرایی را شاهد هستیم. بعید نیست که  حتی طیف هایی کم وبیش عرفی شده  از اخوان المسلمین در مصر (مثلا  حزب آزادی وعدالت) به چیزی شبیه  این مدل نزدیک شود که به نوبۀ خود گرته برداری از نمونه های اروپایی مانند حزب دموکرات مسیحی است.   

به نظر می رسد هر نوع صورت بندی لائیسیتی از قدرت در مصر نه تنها از ایجاد پلتفرمی رضایتبخش برای حل اختلافات درخواهد ماند، ممکن است ضمن دامن زدن به هویت های بازگشتی بنیادگرایانه ، زمینه ساز  سیکل تازه ای از هرج ومرج واستبداد نیز در این سرزمین بشود. خوشبختانه شواهدی نشان می دهد که برای بخشهای در خور توجهی از گروه های جدید نسل ششم ، ایدئولوژیهای لائیسیسم  وفاندامنتالیسم تا حد زیادی به یکسان، غلط انداز می نمایند.        

 

منابع

أبو الخیر ، عبد الرحمن(1980 ) ذکریاتی مع جماعة المسلمین ؛ التکفیر والهجرة .  الکویت.

حسین ، طه(1996) مستقبل الثقافة فی مصر . دارالمعارف مصر.

فراستخواه، مقصود(1373) سرآغاز نواندیشی معاصر . تهران: انتشار(چاپ اول).

قطب،سید (1348)ماچه می گوییم. ترجمه سید هادی خسروشاهی،بی نا. 

----- (1355)اسلام وصلح جهانی. ترجمه سید هادی خسروشاهی و زین العابدین قربانی. تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامی.

------(1352)عدالت اجتماعی در اسلام. ترجمه سید هادی خسروشاهی ومحمد علی گرامی. تهران: انتشار.

الهضیبی ، حسن إسماعیل  (1977  ) دعاة لا قضاة،أبحاث فی العقیدة الإسلامیة و منهج الدعوة إلى ألله. القاهرة . 

Bradley,J.A.( 2008 )Inside Egypt; The Land of Pharaohs on the brink of a revolution.NY: Palgrave ,macmillan  

 Norris ,Pippa  and  Ronald Inglehart (2004 ) Sacred and Secular: Religion and Politics Worldwide. Cambridge University Press.  

Bayat , A .( 2009 )Life as Politics: How Ordinary People Change the Middle East. US: Stanford University Press.

 

 فایل پی دی اف

نگاهی تطبیقی به الهیات یهودی، مسیحی و اسلامی؛ و الهیات سیاسی

 

 

 

 

نگاهی تاریخی وتطبیقی به الهیات یهودی، مسیحی و اسلامی؛ با تأکیدی بر «الهیات سیاسی» 

گفتگو با فراستخواه

منتشر شده در سالنامه شرق،1389:صص56-59

 

الهیات در فرهنگهای مختلف دارای تعاریف متعددی است.تعریف شما از الاهیات چیست؟

الهیات(تئولوژی) از معرفت ورزی در بارۀ  «امر الهی» در صورتهای بسیار متنوع آن(امر متعالی، امر قدسی و...)  پدید می آید. ایمان یا قائل بودن به امر الهی یک چیز است و الهیات یک چیز دیگر. الهیات کم وبیش با  مفهوم پردازی و نظریه و تأمل و بحث و گفتگو همراه است.

فرق «تئولوژی» با «تئیسم» از همین آمدن «لوژی» به جای آمدن «ایسم» بر سر «تئوس»  است . تئیسم یعنی عقیده به خدا  اما تئولوژی  یعنی معرفت ورزی  در بارۀ  خداوند. البته نکته دیگری هم هست وآن فرق تئیسم با دئیسم است . دئیسم به هرگونه قول وگرایش به امر الهی  از طریق تأملات مستقل بشری  اطلاق می شود اما  تئیسم خداگرایی واعتقاد به امر الهی از طریق آموزه های پیامبران وادیان است.

الهیات به معنایی که در سه فرهنگ دینی یهود ومسیحی و اسلامی  آمده است به معنای معرفت ورزی درباب امر الهی در این ادیان است. در واقع کوشش می شده است که امر الهی با نظر به  میل ونیاز بشری به فهمیدن وخرد ورزیدن، باز سازی و توضیح مجدد بشود.  

باید اذعان داشت این معرفت ورزی الهیاتی  تحت تأثیر آشنایی با  فرهنگهای دیگر  وعمدتا فلسفۀ یونانی  بود که در میان پیروان این سه دین  باب شد. در خود فرهنگ فلسفی یونان ، الهیات کمتر در میان بود ، در آنجا امر الهی و امر دینی حاشیه ای تر از آن بود که موضوع مباحث جدی فلسفی در شهر  باشد . معابد عمدتا در حاشیه شهر قرار داشت . با انحطاط آتن و انتقال میراث آن به حوزۀ اسکندریۀ مصر بود که در آنجا زمینه های  الهیاتی پیداشد و آموزه های  نوافلاطونی و فلوطینی رواج یافت. از طریق این حوزۀ واسط بود که ما نیز با فرهنگ فلسفی یونان آشنا شدیم ، ویژگی های فرهنگی ما با آن دمساز تر بود. شهرهای ما به مصر شبیه تر بودند تا به آتن.

 در نتیجه از فلسفۀ یونان  نیز این روایتهای اسکندرانی بودند که با طبع  ومذاق فکری ما سازگارتر افتاد. تا حدی که حتی به لحاظ اطلاعات تاریخی نیز، امر برما مشتبه شد و فلوطین مصری را که سرمشق فکری متفاوتی با ارسطو داشت ، شیخ یونانی نامیدیم و تا چند ده سال پیش با ارسطو اشتباه می‌گرفتیم ، بسیاری از آرای نو افلاطونی از طریق آثار فلوطین و شارحان نو افلاطونی فلسفۀ یونانی در اندیشۀ ما نفوذ کرد. حکمای ما کتابی را که توسط ابن ناعمه به نام اثولوجیا (الهیات) و بر مبنای افکار فلوطینی نوشته شده بود به ارسطو نسبت می‌دادندو  کلمۀ الهیات بدین صورت در کتب فلسفی ما کاربرد یافت.

البته در دورۀ زرین فرهنگی ایران ، کلمۀ الهیات‌  آن طور که در متونی مانند شفای ابن سینا  می بینیم در واقع معنای فلسفی وسیع تری دارد که همان  «الهیات بمعنی الاعم»  است و به  فلسفة اولى یا متافیزیک  به معنای  یونانی آن اطلاق می شود  و تعقل در باب وجود به معنای کلی ِ آن  است .به بیان دیگر، این متافیزیک درباب خود وجود از آن حیث که وجود است بحث می کند  بدون  اینکه بخواهد در وجودات خاصی متمرکز  ودقیق بشود.  الهیات بمعنی الاخص ( که موضوع گفتگوی حاضرماست) در ذیل این الهیات بمعنی الاعم قرار داشت  و در آن  به طور خاص از  امر الهی بحث می شد. طبیعی بود که این الهیات بمعنی الاخص،  در میان مسلمین (در مقایسه با یونان)  گسترش بیشتری یافت  و موضوعات مختلفی مانند  وجود خداوند و نسبت او با خلق،  قضا وقدر و مسألۀ شرّ و معاد و نبوت و جز آن را در برگرفت. 

آقای دکتر در برخی روایتها ، علم کلام با الهیات یکسان دانسته شده است. اما واقع این است که این دو با یکدیگر تفاوتهای زیادی دارند . اگر ممکن است قدری راجع به تفاوت  کلام با الهیات  ؛ و متکلم با  متاله بفرمایید؟

  کلام به  معنای دفاع از یک نوع  یا چند نوع خداپرستی  و ردّ انواع دیگری از خداپرستی ها بوده است . کلام تقریبا با فقه تناظر دارد . فقه  متکفل  اثبات صحت  افعال  متدینان از حیث عدم مغایرت آن با ادلۀ مذهبی  آنهاست و به همین صورت کلام  متکفل  اثبات صحت عقاید  وافکار آنها  از حیث مذهبی است.

کلام از زمانی در میان  مسلمانان رواج یافت که حیات عقیدتی آنها بحث انگیز شد . زیرا   ارتباط با ملل و فرهنگها   ومحیطهای تازه  سبب می شد پرسشهایی دربارۀ عقاید آنها به وجود بیاید و برخی از علمای آنها می کوشیدند درباب صورتهای صحیح اعتقادی استدلال بکنند، از آنها دفاع بکنند  و با پرسشهایی و کنجکاویها و  بگو مگوهایی درگیر بشوند که اینجا وآنجا ، باورهای رایج در معرض آن قرار می گرفتند  . هدف آنها این بود که  شک وتردید ها را دفع بکنند و آنچه را در برابر مذهب حق وقول صحیح مورد نظر خود  ، به عنوان قول باطل و  انحراف وبدعت می دانستند ،  رد بکنند . فضای کلامی فضای   احتجاج  وجدل  بود ،  فضای مدافعه گری  از مذهب حق  و  ردّیه نویسی  بر مذاهب باطل ! بود و متکفل اثبات «راست دینی» و  ردّ گمراهی و ضلال و بدعت بود. برای همین است که از متن عقل گراترین  بگو مگوهای کلامی در  اسلام  یعنی  کلام معتزلی ، تحت نفوذ دستگاه سیاسی بنی عباس ، پدیدۀ خشن «محنت» درآمد که نوعی الهیات شکنجه و کنترل عقاید  با استفاده از قدرت وقهر بود .

 اما  به دنبال آن و پابه پای  آشنایی بیشتر با کتب وآثار دیگر ملل  و افزایش اطلاعات ، تراز بحثها  قدری  از    سطح  مجادلات کلامی  فراتر رفت و کم وبیش با  نظریه پردازی در باب امر الهی همراه شد  و این،  الهیات بود. بنابراین  در حالی که  می توان فارابی  و ابن سینا را متألهان اسلامی تلقی کرد که درباب خود نبوت بحث کرده اند ، کلام اسلامی ،  ناظر بر منازعات عقیدتی مثلا   بر سر جانشینی پیامبر بود ،برای مثال  قاضی عبدالجبار معتزلی ، در  «المغنی» قول به امامت را ، قولی منحرف از عقیدۀ صحیح سنت اسلامی بر می شمرد و  رد می کرد  و سید مرتضی علم الهدی در «الشافی»  و یا  شیخ طوسی در «تلخیص الشافی»  به این ردّیّه ها پاسخ می دادند و در صدد اثبات امامت  به عنوان  عقیدۀ صحیح مذهبی بر می آمدند. همین طور بود بحثهای متکلمان اسلامی در رد عقاید اهل کتاب. 

بگذارید به این بحث اساسی بپردازیم که موقعیت وجایگاه  الهیات در یهود و مسیحیت چه تفاوتی با موقعیت الهیات در اسلام دارد؟

در پاسخ به سؤال نخست اشاره کردم  که در هر سه حوزۀ دینی ، « الاهیات » تنها وقتی به وجود آمد یا تحول یافت  که پیروان آن دین  در یک موقعیت ارتباطی  ومناسباتی  و «زیست اجتماعی» نوپدید  قرار گرفتند  و آن زمانی بود که امر الهی ِ مقبول و مورد اعتقاد،  به نحوی از انحا بحث انگیز  ومحل توجه مجدد  شد. اگر این فرض درست باشد  می توانم سه مدعا را  دربارۀ این سه الهیات خدمت شما عرض بکنم :

مدعای نخست در باب الهیات یهود:

چنانچه یهود در تاریخ  پر عسرت خود با بحث انگیز شدن عقاید دینی خود مواجه نمی شدند که به سبب مباحث فلسفی حوزۀ اسکندریه در دورۀ رومی یا مباحث حِکَمی ِ حوزۀ اندلس در دورۀ اسلامی روی داد ، نه الهیات « فیلون» را در آغاز سدۀ نخست میلادی  داشتند و نه الهیات «موسی بن میمون» را در قرن دوازده.  اگر گرفتاریهای آلمان ِ دورۀ نازی  و «یهودی ستیزی» نبود که وعدۀ الهی را برای این «ملت خدا»  محل بحث قرار می داد، الهیات «مارتین بوبر» در سدۀ بیستم توسعه نمی یافت .

مدعای دوم  در باب الهیات مسیحی :

اگر  عصر انحطاط  امپراتوری روم  باستان و  پس زمینه های گرفتاریها و محدودیتهای مسیحیان قرون اول در آن  امپراتوری نبود ، الهیات «اریگن» و «اگوستین» تکوین نمی یافت ، اگر در  اواسط سده های میانی، آن  تحولات شهر نشینی و رشد تجارت و مراودات خارجی و تغییر در قشر بندی اجتماعی ومیدان نیروها روی نمی داد  و جوامع غربی با دنیای بیرون اروپا مانند حوزۀ ایران واسلام  ، به مبادلات فرهنگی و فکری دست نمی زدند،  الهیات مجدد مسیحی توسط  آنسلم و آبلار و توماس و اُکام،  بسط نمی یافت . بعدها نیز  اگر جنگهای جهانی و ماشینیسم  وپی آمدهای صنعتی شدن و فرایند سکیولار شدن  و سوانح سرمایه داری و ازخود بیگانگی ها وشیءشدن و عقلانیت ابزاری و نظامی گری واقتدارگرایی در آمریکای لاتین  و  مانند آن  نبود و در این اثنا  فلسفه هایی مانند ایده آلیسم، پدیدارشناسی، اگزیستانس ، تحلیلی، انتقادی  و جز آن توسعه نیافته بود ونیز عملکرد دین نهادی وکلیسای رسمی با مضایق ومشکلات و مسائلی رو به رو نشده بود ، الهیات نوین وپسا نوین مسیحی تا این درجه بسط و تنوع وغنا پیدا نمی کرد .

مدعای سوم  در باب الهیات اسلامی :

به همین صورت اگر قلمرو جغرافیایی مسلمانی در سده های نخست هجری گسترش نمی یافت ، اگر مسلمانان با فرهنگ ها وافکار دیگر شرق آسیا، ایران و یونان  آشنا نمی شدند  وباورهای متعارف وحیات دینی واعتقادی  آنها محل جرّ وبحث وبگو ومگو قرار نمی گرفت ، الهیات  معتزله و کندی و فارابی و ابن سینا  وابن رشد به وجود نمی آمد واگر تحولات دو سدۀ اخیر ما نبود ، الهیات نو اندیشی نداشتیم و اگر در دو سه دهۀ اخیر،  از یکسو با عصر ارتباطات واطلاعات و از سوی دیگر با مسائل دولت دینی در ایران مواجه نمی شدیم ، الهیات روشنفکری دینی تا به این درجه  نمی رسید.

البته این بدان معنا نیست که عامل ذهنی و اندیشگی  به نفع عوامل عینی از اهمیت اندکی برخوردار باشد  یا افکار و نظریه ها را بازتابهای سادۀ شرایط و موقعیتهای اجتماعی بدانیم . هرچند در مقیاس بزرگ اجتماعی ، پیروان ادیان مانند همۀ مردمان ، کم وبیش آن طور که می زیستند ، می اندیشیدند  (از جمله در حوزۀ فکر دینی)،  اما طیفی از متفکران و کنشگرانشان ، ضمن تحت تأثیر بودن  از موقعیتهای و شرایط زیست شان ، مواجهات فعال نظری وعملی نیز با  آن داشتند  و از این رهگذر عملکردی کم وبیش مؤثر در شکل دادن به شرائط و یا حتی تحول آن از خود ابراز می داشتند . صوَر فکر  واز جمله ، اندیشۀ  دینی و الهیات نیز  جزو این عملکرد محسوب می شود.

 

در این  سه حوزۀ دینی  کدام مصادیق و نمونه های الهیاتی را می بینیم که می توان حسب موقعیت آنها را مقایسه کرد؟

حوزۀ دینی یهود

 در دین یهود؛ اتفاقی که افتاد این بود که  یهودیان در موقعیت ارتباطی  ومناسباتی  و زیست اجتماعی نوپدیدی قرار گرفتند   ودر نتیجه ،  امر الهی در جغرافیای معرفتی تازۀ اسکندریه  بحث انگیز شد واین  سبب شد که   فیلون یهودی/ Philo (25ق‌.م‌. - 40 م ) ، در صدد  بربیاید که  شریعت موسی را به  مثابۀ  یک نظم(orderdness)   وقانونمندی اجتماعی توضیح بدهد. در دورۀ تفوق اندیشۀ رومی که اسکندریه  میراث دار آتن بود ،  نظم حقوقی وقانون در ظلّ یک دستگاه مفهومی عقلانی وعرفی محل توجه قرار گرفته است و مردم یهود  که دور از موطن‌ اصلیشان‌ بیشتر تحت تأثیر  تفکر یونانی‌ قرار گرفته بودند،  در قالب  این   دستگاه مفهومی  می توانستند فهم تازه ومجددی از چرایی شریعت خویش به دست آورند. پارادایم غالب زمانه ، نظم حقوقی بود . پس اگر قرار است دین موسی نیز در چنین زمانه ای ، معنای  معقول داشته باشد ، طبیعتا به عنوان مبنای یک نظم اجتماعی معنا پیدا می کند واگر هم فحوا و مزیّتی در او سراغ گرفته می شود از این طریق می تواند توضیح داده بشود. عبارتی در عهد عتیق هست که خداوند می گوید«  من همانم، که هستم » فیلون  این را تعبیر فلسفی می کرد  تا  بتواند زبان دینی یهود را با  زبان فلسفی در باب وجود  در حوزۀ فلسفی اسکندریۀ آن دوره،   همراه و هماهنگ بکند.

 از نظر فیلون،  لوگوس( عقل)،  ظهوری این جهانی  از  تئوس( خدا) است و فلسفۀ‌ یونانی‌ و دین یهودی‌  دو نوع صورت بندی از یک‌ حقیقت‌ واحد هستند . چیزی که بعدها در فارابی و بویژه «ابن رشدِ » ما و سپس به طور کامل در هگل بسط یافت. از این، چنین نتیجه گیری می شد که  خواست اصلی خدا  وغایت دین، همان حقیقتی است که  متفکران در سطح نظری  وبا تعقل ، آن را دنبال می کنند. اما در زبان دین، این خواست  با نمادها و  تمثیل ها ودر حد درک عموم آمده است .  در سطح عملی نیز  ، دین از طریق احکام وشعائرش در واقع به دنبال مصلحت عموم است  که قوانین موضوعۀ خرد جمعی بشری نیز در پی آن هستند.  

 اکنون به قرون وسطای حوزۀ یهودی نظر کنیم.  ابن میمون(1135–1204) متعلق به حوزۀ اندلس وجزو یهودیانی  بود که با فتح آنجا به دست مسلمین ، در به در شدند. تکاپوهای فکری ابن میمون با پشتیبانی برادرش  که جزو طبقه نیرومند اقتصادی یهود بود ، صورتی از مواجهه با مشکلات آن قوم بود . ابن میمون با بهره گیری از آثار یونانی و اسلامی توانست امر الهی را که موضوع ایمان یهودیان بود با معرفت مطرح  زمانه و دوران، توضیح  بدهد. الهیات ابن میمون  چنانکه از کتب وی مانند «دلاله الحائرین» پیداست،  تحت تأثیر فلسفه یونان و آثار  اسلامی همچون معتزله  و ابن رشد  بود و  عنصری  عقلانی   با خود داشت  .

حوزۀ دینی مسیحی

 در دنیای مسیحیت ؛  موضوع بحث را  در سه دورۀ قرون وسطا  ، عصر رفورم ودورۀ مدرن توضیح مختصر می دهم؛  در سده های اولیه و دورۀ آبای مسیحی،    شاهد جوانه هایی از تحولات، تحت تأثیر حوزۀ اسکندریه  وفکر «گنوسی‌« ِ ملهم از عرفان شرقی ومانوی  وغیر آن هستیم . نمونه اش قول «اریگن» درباب رحمت واسعۀ الهی است که به همه چیز  ، فراسوی نیک وبد حتی شیطان می رسد ، این معنا با مذاق دنیای پر شر و شور بشری ونیز نیاز به تسامح  سازگارتر بوده است ، همینطور نظر او مبنی بر سطوح مراتب الوهیت است که در سطح ذات ، از افعال ومداخلات در طبیعت بری ومتعالی است  واین زمینه ای اولیه  وضعیفی  بود که بتوان مسائل  عالم طبیعی را بدون ارجاع به امر الهی توضیح داد.

   اریگن همینطور  بر آن بود که کتاب مقدس با  تمثیل ونماد ها سخن می گوید و معانی تحت اللفظی آن می تواند گمراه کننده باشد. این می توانست زمینه ای برای تأویل باشد ،  او همچنین برای کتاب مقدس سه سطح قائل بود ، کسانی فقط  به ظاهر آن و کسانی به دلالات و  کسانی به غایات نهایی  ومعنوی آن توجه می کنند که پیش درامدی برای سطحی از کثرت گرایی بود.

اما  تحولات جدی الهیاتی در قرون میانی از آنجا آغاز شد که  روند شهر نشینی  و اقتصاد پولی  و داد وستد و ارتباط با فرهنگ  های دیگردر اواسط  این دوره  در اروپا رشد کرد  ، شهر های پر رونق  آشنا با فلسفه های کافران  و آثار عقل انسانی ، به برابر نهاده ای در مقایسه با  آن شهر آسمانی قدسی تبدیل شدند که در آغاز قرون وسطا،  آگوستین توصیف کرده بود . خدایی که فقط در عالم قدسی توصیف بشود  ، به صورت راز سر به مهری که صرفا موضوع ایمان  ودور از دسترس فهم است ، برای دنیای عرفی بحث انگیز شده بود.

 خرَد خشک شهری،   بازیگوش تر  و کنجکاوتر  وچانه زن تر از آن بود که دربارۀ این  امر الهی  نپرسد و در صدد فهم معقول وسیستماتیک آن برنیاید. امر الهی در عالم مسیحیت دچار وضعیت پروبلماتیک شده است. گروه هایی از مسیحیان اروپایی اکنون با اندیشه های غیر مسیحی جوامع دیگر ، با آثار  ودلیل آوری های حکمایی مانند فارابی و ابن سینا  آشنا شده اند ومهمتر از همه خودِ «ارسطوی یونانی» را  فراسوی روایتهای  نوافلاطونی و اسلامی کشف کرده اند، ارسطویی که طبیعت گرا  وعقل گرا و دارای نگرش ای جهانی است. 

در این موقعیت بود که امر الهی در مسیحیت  توسط کسانی چون  آنسلم  در قرن یازده ،  آبلار در قرن دوازده   و توماس در قرن سیزده  به گونه ای توضیح  مجدد داده شد که با زیست جدید اجتماعی و جغرافیای معرفتی و فضای گرایشها و مطالبات  ومکاشفات تازه ، با  شأن انسانی و  میل به خرد ورزی در او ، و با نخستین جوانه های طبیعت گرایی و عرف گرایی و مردم گرایی در آن دوره و زمانه  تا حد امکان سازگار باشد. امر الهی دیگر صرفا موضوع محبت  واحساس نیست ، انتظار می رود امری معقول و قابل اثبات عقلی نیز باشد ، خلقت او ، به معنای نادیده گرفته شدن مقتضیات علل واسباب طبیعت نباشد، افعال او ، قانونمندی طبیعت را دور نزند و....

 توماس، بزرگترین الهیدان  مسیحی سده های پایانی قرون وسطا،  در رسالۀ «دربارۀ پادشاهی »  می کوشد توضیح بدهد که امر الهی مؤمنان را ملزم نمی دارد که از عقل سیاسی خود دست بشویند و با آن  دربارۀ خیر  و مصلحت خویش  نیندیشند وتدبیر نورزند و حکمرانی خوب وبد را تشخیص ندهند  ومجلس ومجمعی نداشته باشند واز پادشاه سؤال نکنند واو را در صورت تخطی از خیر  ومصلحت عمومی،  برکنار نسازند.

   در حد واسط  میان قرون وسطا و دورۀ جدید اروپای مسیحی نیز ، الهیات رفورم لوتری وکالونی مواجهه ای با وضع مجددا بحث انگیز امر الهی در عصر امانیسم و رنسانس بود. سرمایه داری در جوامع اروپایی  رشد  می کرد. دولتهای محلی در مقابل کلیسای کاتولیک رم قد بر می افراشتند . اختراع چاپ، این امکان را فراهم می آورد که  انجیل چاپ  ومنتشر  بشود وبه دست بیشتر مردم بیفتد، دیگر فهم وتفسیر کتاب مقدس، امری رازآمیز و انحصاری نمی نمود. با رشد آموزش  های عمومی ،  اعمال وآموزه های سلسله مراتب دینی در معرض پرسش قرار می گرفت. با رشد طبقات اقتصادی متعلق به سرمایه داری در برابر طبقات فئودال و به دلیل قرار گرفتن ارباب کلیسا در پشت ومیان این طبقات فئودال، زمینه ای برای یارگیری نیروها در  آن سو و در میان طبقات  متعلق به سرمایه داری به وجود بیاید ، الهیات پروتستانتیستی در  چنین موقعیت از تحولات اجتماعی واقتصادی و سیاسی و فکری وفنی وآموزشی  وارتباطی  ودر میدان  این معادلات قدرت و منافع تکوین یافت.

لوتر  و کالون در شرایط رشد سرمایه داری نوپدید شهری در اروپا بود که الهیات پروتستانی  کار  وتولید ثروت را صورت بندی کردند. کار مؤمنان بر روی زمین (برای تولید ارزش افزوده برای زیست اجتماعی بشر ) در حقیقت اجابت دعوت خداست. نجات اخروی با خدمت به خلق و التزام به منافع عمومی  وداشتن حرفه ای مولّد و با درستکاری  به دست می آید.  عمل به شعائر واحکام فقط  از رهگذر یک  حیات توأم  با دیسیپلین های اخلاقی وانضباط عقلانی می تواند  به رستگاری کمک بکند.

 ریاضت کشی یکی از مفاهیم الهیات پروتستانتیسم بود، عجیب است که این هرچند به یک جهت ریشه در سنت دیرین رهبانیت مسیحی داشت اما در فرهنگ جدید شهری ، از نقد در این سنت و بر این سنت و از تجربه های تازه در متن این سنت، مفهوم «ریاضت مولّد» صورت بندی شد. ریاضت جدید مؤمنان مسیحی  فعال ومولد  وانضباط عقلانی در استفاده از مال ودارایی  بود ونه ترک دنیای منفعلانه. به نظر آنها  انسان در فرصت محدود عمر کوتاه خویش وتا مرگ نرسیده باید فکری برای رستگاری بکند، وبا سخت کوشی حرفه ای ، احتمال  بخشایش الهی و رستگاری خود را افزایش بدهد.این به فرایند توسعه وافزایش ثروت ملت کمک کرد.

تنها مفهوم رهبانیت نبود که در الهیات جدید ، مجددا صورت بندی شد و درکی تازه از آن به دست آمد ، بلکه مفهوم تقدیر نیز چنین بود. از نظر کالون این تقدیر است که یکی مخاطب کلام خدا می شود وبه رستگاری می رسد ویکی نمی شود.  پس  امر دین ورستگاری  در دست ما  نیست وجزو تقدیر( به تعبیر عرفی تر؛  جزو تفاوتهای فردی و فرهنگی) است، اما آنچه در دست ماست این است که درستکاری در پیش بگیریم ، دیسیپلین های اخلاقی وحرفه ای داشته باشیم و تولید ثروت برای بندگان خدا  بکنیم واز این طریق (ونه صرفا با صورت شعائر) امید به  نجات ببندیم .

  «خود- کشیشیِ» مسیحیان  در این الهیات اصلاح طلبانه ، پاسخی از یکسو به عملکرد کلیسای رسمی و از سوی دیگر فردگرایی در حال رشد در متن ظهور سرمایه داری بود.  ایمان ، امری متعلق به  شخص مؤمن در ارتباط با امر الهی بیرون از حصار کلیسا است. کلیسای حقیقی در اندرون دلها ست. الهیات   متولّی گرا و رجال  محور، به الهیات فردگرا و  متن محور تحول می یافت .

در دورۀ مدرن نیز به اقتضای موقعیت کثرتگرایی موجود در جوامع صنعتی وپسا صنعتی و کارکردهای مختلف ومتعارض مدرنیته ،  صورتبندی های بسیار متنوعی  از الهیات مسیحی به عمل آمده است. هرچند شاهد  الهیات  های بنیادگرای مسیحی  بودیم  که  بازتابی از مقاومت   ویا شورش گروه های به شدت محافظه کار در برابر تغییرات مرز ناشناس  ویا حاصل منازعات حاد در برخی میدان های قدرت و منافع بود،  اما  روال غالب با سایر الهیات های مسیحی مانند الهیات لیبرال، الهیات سکیولار، الهیات سکوت،الهیات مرگ خدا ، الهیات خدای بی نام،  الهیات امید، الهیات تاریخ نجات،  نوارتدکس ها، نو تومایی ها ، الهیات رهایی بخش ، الهیات فمنیستی، الهیات محیط زیست،الهیات سیاره ای،  الهیات سیاه، الهیات انتقادی ، الهیات وجودی و نحله های بسیار متنوع دیگر بود. اینها همه از غنای فرهنگ و جغرافیای معرفتی مدرن ناشی می شد. از این جهت می توان گفت الهیات مسیحی ، بخشی از ماجراهای  فکری  وتکاپوهای نه چندان ساده وخطی  واحیانا پارادوکسیکال( ودر عین حال،  پویای ِ) بشر  در دنیای مدرن بوده است.

 

حالا  اگر ممکن است، نمونه های الهیاتی را در  حوزۀ دینی اسلامی توضیح بدهید؟با توجه به اینکه این حوزه اساسا در قرون وسطا  ودر ضلع شرقی به وجود آمده است و اتفاقا خیلی زودتر از مسیحیان به تکاپو افتاده است.

پیشتر عرض کردم که در ضلع غربی ، متفکران مسیحی مانند آنسلم وآبلار از قرنهای 11  و12 و توماس در قرن 13 و اکام در قرن 14  فعال شدند، در حالی که در حوزۀ اسلامی،   معتزله در قرن 8 ،  کندی در قرن 9  ، فارابی در قرن 10، ابن سینا در قرن 11 و ابن رشد در قرن 12  ، صورت بندی های جدید الهیاتی خود را ارائه کرده بودند وبنا به شواهد تاریخی،  بر متفکران مسیحی یادشده تأثیر گذاشته بودند. ابن رشد در ادامۀ آنچه از فارابی شروع شده بود، رأیی را گسترش داد تا توضیح بدهد که  مبادی و زبان دینی والهی،  صورت بندی عامه فهم تری از حقایقی بوده است که در سطح نخبه ها ، با صورت بندی عقلی  پی جویی می شود. در غرب این بحث توسط هگل توسعه یافت. بخش بزرگی از آشنایی مسیحیان با میراث عقلانی یونانی  ونیز میراث اسکندریه، از طریق ترجمۀ کتب حوزۀ اسلامی  وبه واسطۀ آن صورت گرفت که البته خود این حوزۀ اسلامی هم  کاملا تحت تأثیر آن دو میراث غنی فکری قرار گرفته بود .

 پیش از این تحولات ، امر الهی در حوزۀ اسلامی در پایداری و آرامش به سر می برد ، البته پرسشهایی در اینجا وآنجا وجود داشت اما هنوز امر الهی بحث انگیز نشده بود. در قرن هشتم میلادی ( به میلادی عرض می کنم تا قابل مقایسه باشد) در حوزۀ مدینه ، مالک بن انس با استناد به متن ونقل  ، درس خدا ودین می داد و چون از چگونگی  استوای خداوند بر عرش سؤال می شد ، می گفت« کیفیت، مجهول؛  ایمان، واجب ؛ و سؤال بدعت است». اما  موقعیتهای تازۀ ناشی از گسترش جغرافیایی و تحول زیست اجتماعی  ومناسبات و ارتباطات سبب شد که تحت تأثیر فکر ایرانی و نیز آثار یونانی  واسکندرانی  و حوزه هایی مانند فلسطین وشام ( که آموزه های الهیاتی کسانی مانند اریگن مسیحی از قرون  اول مسیحی در آنجا نفوذ و رواج داشت و پیشتر اشاره ای به این افکار کردم)  در باب  امر الهی، پرسشها و مسأله هایی به وجود بیاید، اگر همه چیز مشیت و  فعل  و علم خداست ، پس اختیار بشر ( که در ایران یک فکر جدی بود) چه می شود؟ از اینجا زمینه برای الهیات تفویض پیداشد.

 چنین بود که دامنۀ  پرسشها از کوفه به بصره  رسید  و در حوزۀ بصره،  در پای درس سخت کیشانه  و محافظه کار حسن بصری به میان آمد و  الهیات  اعتزالی شکل گرفت. الهیاتی که در آن کوشیده می شود تعارض چند چیز با امر الهی رفع ورجوع بشود ،یکی«ارادۀ  آزاد انسان» بود که زمینه های اولیه امانیسم بود، دیگری عقل بشری بود که می توانست در برخی امور بدون نیاز به امر الهی ، صدق وکذب وحسن و قبح امور را تشخیص بدهد  و چند قدم نزدیک شدن به طرف عقل خود بنیاد بشری بود  ، دیگری ضرورت عدالت برای خدا بود وبر اساس آن کار ظالمانه را نمی توان به خدا نسبت داد، الهیات عدالت در برابر الهیات قدرت بود که هر چه آن خسرو کند شیرین بود. همچنین از دیگر رهیافتهای نوین الهیاتی در معتزله این بود که  خداوند،   «تکلیف ما لا یطاق» نمی کند  واینکه مرتکب گناه کبیره نه مؤمن است ونه کافر و منزلتی بین منزلتین دارد و.....  همه اینها می توانست مبنایی برای تسامح و تساهل باشد. نظریات معتزله مبنی بر تنزیه خدا تا حد تعطیل پیش رفت که بر مبنای آن نوعی «لا ادریی گری» در باب خدا مطرح می شد  و تا  یک درجه،  شبیه به بسته شدن باب الهیات نظری در کانت یا  الهیات سکوت بود.  نظّام معتزلی در قرن نهم می گفت که قرار نیست ما از گزاره های دینی ، تمام امور  عالم وآدم را استنباط بکنیم بلکه  برای این کار باید به قوای حسی وعقلی واستدلالی خویش رجوع بکنیم.

 با این تمهیدات اولیه بود که الهیات اسلامی در چند مسیر عقل گرا، اشراقی وعرفانی توسعه یافت.  اما تفاوتهای عمده ای که موقعیت حوزۀ اسلامی  با دو حوزۀ دیگر دینی یعنی یهودی ومسیحی داشت ، سبب شد که در حالی که در آن دو حوزه ، شاهد رشد تحولات الهیاتی و تنوع و توسعه بودیم،  حوزۀ اسلامی با انوع انحطاط ها  وفروبستگی ها و تصلب  واستبداد در زیست  اجتماعی و به تبع آن با انحطاط فکری  وگریز از عقل،  دست به گریبان شد ، اشعری گری  در حوزۀ کلام و   فلسفه ستیزی غزالی و مخالفتهایی که با  الهیات عقلانی وبا عرفان،  به پشتگرمی قدرت سیاسی استبدادی  وبه صورتهای مختلفی مانند تصوف وتشرع  و نقل گرایی و ظاهری گری به عمل آمد ، سبب شد که شکوفایی های دورۀ نخست ، پس از آنکه خوش درخشید ، دولت مستعجل شد.

 

گفته می شود الهیات در یهود و مسیحیت از گستردگی زیاد برخوردار شده است اما در اسلام چنین نشده است، علت امر چه بوده؟آیا این برداشت درست است؟

نکتۀ اصلی به گمان بنده تحلیل عملکرد معرفتی در جوامع  است . به نظرم پرسش شما را می توان چنین تقریر کرد که در یک  تاریخ و جامعه تا چه حدی این بخت و ظرفیت و موقعیتهای مساعد  در نحوۀ زیست اجتماعی وجود داشته است تا «عملکرد معرفتی» او  بتواند رشد وگسترش وتنوع و تکثر پیدا بکند و «جِرم بحرانی» (critical mass  )خود را طی بکند .  اگر این مرحله طی بشود معمولا رشد او در یک مقیاس نسبتا طولانی بی بازگشت می شود  و ذخائر معرفتی چنین  جامعه  ای غنا پیدا  می کند . به نظر بنده  این بخت در تاریخ و شرایط زیست  یهودیان و مسیحیان تا درجاتی به وجود آمده است ، اما در ایران و جوامع اسلامی ، بخت تا آخر،  یار نشده است .

چنانکه در پاسخ به سؤالات قبلی اشاره کردم،  در قرون وسطا دو پویش الهیاتی را در ضلع شرقی  ودر ضلع غربی شاهد هستیم اما  در حالی که ضلع غربی ادامه یافت و جرم بحرانی خود را طی کرد و تبدیل به نوعی رشد بی بازگشت شد ، در ضلع شرقی چنانکه قبلا عرض کردم،  نوعی «گریز از عقل» به وجود آمد و کل عملکرد معرفتی  ما افول کرد واز جمله الهیات ما نیز دچار اینرسی  ولختی و ماندگرایی عمومی غالب بر جوامع ما شد و  از رشد وتنوع و تکثر و شکوفایی باز ایستاد.

در واقع الهیات ، خانه  یا خانه هایی از کل جدول معرفتی یک جامعه است واگر در کل عملکرد معرفتی و ظرفیتها وذخائر دانشی یک جامعه ،  به مدد پتانسیلهای زیست – اجتماعی وظرفیتهای جغرافیای فکری او ،  گشایش ورویش وپویش و تنوع وتحول و تکثر روی بدهد وبه مرحلۀ « انبوهگی جنگل وار »( نه تک نهال ها و تک درختها) برسد ، می تواند یک رشد بی بازگشت  داشته باشد  واین چیزی است که در الهیات یهود و مسیحی می بینیم . در الهیات اسلامی هنوز این جرم بحرانی رشد فراهم نیامده است و چنانکه عرض کردم ریشه اش را بنده در تاریخ وپیرنگ اجتماعی متفاوت این سه دین تاریخی  ودر جامعه شناسی معرفتی و جغرافیای فکری و نحوۀ  زیست  ومناسبات آنها می بینم.

همین سبب شد چنانکه پیشتر توضیح دادم ما به روایت اسکندریه ای از فلسفۀ یونان  قناعت کردیم ، حتی فلوطین را با ارسطو اشتباه گرفتیم و به سادگی میان ارسطو و افلاطون جمع کردیم،  اما اروپایی های اواخر قرون وسطا،  خودِ  ارسطوی یونانی را  کشف کردند . دستگاه خلافت  و  زیست اجتماعی  ومناسبات  استبدادی ما بیش از این کشش وظرفیت  برای ما باقی نمی گذاشت و حتی مانع کار متفکران می شد. آنها به جرم اندیشه هایشان  تکفیر و تعقیب می شدند  و دستاوردهایشان بر باد می رفت و انواع ناپایداری ها و پراکندگی ها و گسست ها  اجازه نمی داد که ذخایر معرفتی ما رشد کند .

 یک مثال عرض می کنم ، کسی  جایگاه ابن رشد را  و تأثیر او در بسط الهیات اسلامی ونوآوریهای او  وتوجه  او به ارسطو  را انکار نمی کند ، اما می دانیم او در عصر خود  ودر جامعه اسلامی ، شاید به دلیل نفوذ سه جریان فقها واشعریان واهل حدیث  در دستگاه قدرت مستقر زمانه،  مطرود شد، و با احکام تحریم و تکفیر ، به روستای یهودی­نشین یسانه در حوالی قرطبه تبعید شد و به حکم المنصور، آثار او را آتش زدند و می دانیم در حالی که او پایه گذار مکتب ابن رشد لاتینی شد ودر سیر تحولات تفکر در غرب اثر گذاشت، در آثار بعدی  متفکران مسلمان طی چندین سده متمادی اساسا هیچ ارجاع و رد پا وذکری از او نیست ،   فخر رازی ، خواجه نصیر،  قطب الدین راوندی شیرازی،  قطب الدین رازی تا میر فندرسکی و  میر داماد  و ملاصدرا  ، در آثارشان  اصلا ذکری ویادی ونقلی و نقدی از ابن رشد نکرده اند ،  گویا مادر روزگار ابن رشد را نزاده بود!  این نشان دهندۀ گسست ها و پراکندگی های معرفتی ما بوده است  که اجازۀ برهم افزایی و توسعه نمی داد.

 برعکس ، مناسبات شهری و مالکیت ریشه دار و ساخت اقتصاد  رقابتی و زیست اجتماعی پویای  اروپایی ها و تکثر موجود در ساختارها ونهادهای آنها به رغم همه مشکلات، دارای ظرفیتی بود که آن جوامع  امکان تکاپو و تعاطی فکری بیشتری داشتند و عملکرد معرفتی آنها انباشت و ارتقا می یافت ، اینجا وآنجا هم اگر تکفیری و محدودیت وآزاری بود به دلیل تکثر نهادها و وسعت میدانها و قابلیتها و گزینه های مختلف دفاعی وتأمینی  که متفکران  داشتند ، حاصل کارشان انتقال و  انباشته می شد و رشد و توسعه روی می داد.

 

این نگاه که توضیح دادید،  نگاهی به الهیات از پایین به بالا ست، آیا اینطور نیست؟

بله همینطور است، رادیکال ترین صورتبندی این طرز نگاه را در سازه گرایی( constructivism ) می بینیم. در این رویکردفرض بر این است که مردمان، خدا را بر حسب حالات وجودی خود می انگارند. الهیات بر صورت اجتماعی برساخته می شود  و نقش  روابط ومناسبات کم وبیش  بر آن زده می شود  . اگر مناسبات مبتنی بر سلطه و تغلب باشد الهیات گروه های منتفع از چنین مناسباتی نیز با آن جفت وجور می شود.  تا جایی که می توان گفت  اگر زندگی بشر به گونه ای دیگر بود معنا جویی او و تفسیر «زکجا امده ام وبه کجا می روم» اش،  صورتبندی الهیاتی متفاوتی می یافت! بر مبنای این رویکرد نیز( صرف نظر از نقدهای احتمالی دربارۀ آن) می توان علت بالندگی الهیات در جوامع غربی و عدم رشد آن در میان مسلمین را توضیح داد.

رهیافتهایی که در  دورۀ رشد الهیات اسلامی در طی سده های نهم تا چهاردهم میلادی جوانه زد ، به جهات زیادی قابل مقایسه با رهیافتهای مشابه در قرون وسطای مسیحی است  و حتی به جرئت تا یک حد هم قابل مقایسه با برخی رهیافتهای الهیات نوین یهودی و مسیحی است،  اما چرا رهیافتهای ما در آن سوی گسستهای تاریخی مان سرد وخاموش شدند و تنها  می شد در اوراق و اسناد پراکنده  به سراغ شان رفت و گاهی این را نیز  محققان غربی برای ما انجام  می دادند !  

نکته همین جاست آقای دکتر.  رهیافتهای غربی ها توانستند مشمول قانون انباشت و نقد وتنوع و تکثر تعمیق و توسعه بشوند؟ اما رهیافتهای ما  چنین نشدند...

 بله. همینطور است.  آرای معتزله (در باب تفویض، عقل، عدالت، تنزیه و... که در پاسخ به سؤال قبلی اشاره کردم ) کمتر از آرای  آبای کلیسا مانند اریگن و آگوستین نبود ، فارابی و ابن سینا و ابن رشد هم  دست کمی از آبلار و توماس نداشتند.   چنانکه قبلا عرض کردم بر اساس قولی از اریگن مبنی بر سطوح مراتب الوهیت و طبق خوانشی از  نظریه الهیات مسیحی (مثلا از تثلیث و... )؛  دخالت  خدا در جهان، حالت سلسله مراتبی دارد و او سطوحی از امور را به وجود می آورد و آن امور منتهی به یک نظام علت ومعلولیِ «خودتنظیم» می شود.  شما می بینید که در الهیات  اسلامی هم  ما نظریه عقول ومانند آن  ونظریه وحدت وکثرت  و انواع میانجی های مفهومی در نسبت میان خدا وخلق  داشتیم   و گذشته از این،  ابن‌سینا  نظریه ای در باب   علم الهی داشت و یک بحث مهم در آن نظریه  این بود که آیا  موضوع علم خدا ، کلیات  است یا جزئیات  ؟  با  این گونه نظریات الهیاتی  می شد هم اعتبار  خرد و دانش بشری  و هم اعتبار قوانین وقراردادهای بشری توسط پیروان دین فهمیده بشود ، اما این امر در دنیای مسیحیت بهتر وبیشتر  از دنیای مسلمانی اتفاق افتاد ،چون بذرهای  معرفتی دورۀ آبای مسیحی و دورۀ قرون میانی آنها ، در دورۀ رفورم و سپس در دورۀ مدرن و پسا مدرن توسعه یافت،  اما بذرهای معرفتی ِ  معتزله و فارابی و ابن سینا و مکتب لاتینی ابن رشد  ، نتوانستند به  انباشت و تداوم و رشد بی بازگشت برسند؟ چنانکه عرض کردم این ریشه در صعوبت تاریخی و حوادث ویرانگر و مهمتر از همه ریشه در  نحوۀ زیست اجتماعی، ساخت اقتصادی  و مناسبات سیاسی و  محدودیتهای کلی  عملکرد  معرفتی ما داشت.

البته این بدان معنا نیست که از دین شناسی تطبیقی دست بشوییم. یک واقعیت است که آموزه های الهیاتی ادیان مختلف بنا به علل مختلف با هم تفاوتهایی دارند. ممکن است کسی این فرض را داشته باشد که قابلیتهای ادیان برای پویایی های  الهیاتی  ویا الهیات سیاسی فرق می کند . کسانی میان الهیات در ادیان مختلف  و اندیشه سیاسی پیروان آنها مقایسه هایی کرده اند.،  مثلا هگل فکر می کرد که به دلیل الهیات تجسد  در مسیحیت و فرزندی مسیح و صفت پدری در خدا ، امانیسم  ونوعی اندیشه سیاسی آزادمنشانه و انسان دوستانه  در این دین  زمینه دارد ، در حالی که به گمان او تصویر خدا  وانسان در الهیات یهود به صورت  خدایگان و بنده  است و مستعد فکر سیاسی اقتدارگرایانه  است.  اما صرف نظر از چون وچرا ها در محتوای نظر هگل، به گمان بنده در اینجا نباید نگاه ذات باورانه داشته باشیم،  خود این دین شناسی تطبیقی باید به صورت بررسی تاریخی دنبال بشود و در این صورت متوجه می شویم که اختلاف آموزه ها در ادیان تاریخی تا چه حدی با اختلاف زمینه های ظهور و تکوین وگسترش تاریخی و پیرنگ های اجتماعی آنها مرتبط بوده است.

یک علت عمدۀ رشد الهیات یهودی و مسیحی ، نشاط  فلسفی اروپا بوده است و ریشه در همان زمینۀ اجتماعی و عملکرد معرفتی  داشت که قبلا توضیح دادم . اغلب انواع الهیاتهای پیشرو  در غرب را که می نگرید تأثیر تأملات فلسفی را در آنها آشکارا  می بینید. نمونه اش در الهیات یهودی ، افکار اسپینوزا در قرن 17 است. هرچند او به خاطر کتاب  «الهیات و سیاست» توسط متولیان دین یهود تکفیر شد، اما در رشد نوعی الهیات و نوعی وحدت وجود عقلانی ، نقش مؤثری داشت. او عقل را  مهم ترین موهبت خدایی برای بشر می دانست .از طریق عقل است که خداپرستی نیز به درستی برگزار می شود، خدا با همین جهان ودر این جهان برما پدیدار می شود، خدا نه آزادی انسان را ونه قانون عقلانی اجتماعی را محدود نمی کند بلکه با اینها متجلی می شود، اخلاق همان صیانت ذات وگسترش  معقول خویش است، روحانی یهودی امتیاز سیاسی خاصی ندارد، کلیسا دولتی بالای سر دولت  نیست ، سیاست امری عقلانی مبتنی بر زندگی جمعی خردپسند و رضایتبخش است و نه امری مبتنی بر عقیده خاصی در باب وعدۀ خدا یا قوم برگزیده و ارض موعود . غایت دین  در ابعاد اجتماعی چیزی جز قانونمندی  معقول برای سعادت بشر نیست. اینها همه تفکرات مهم اسپینوزا بود که در الهیات غربی تأثیر گذاشت.

 متفکران بعدی نیز  مانند  کانت وهگل و کیرکگار وهوسرل و هایدگر و خیلی های دیگر در  الهیات جوامع غربی بسیار اثرگذار بودند. تأثیر آنها گاهی،  ایجابی  وگاهی،  سلبی بوده است. نمونۀ تأثیر ایجابی  آن است  که رشد اولیه الهیات لیبرال و انسانگرا واخلاق گرا  از بسیاری جهات مرهون کانت بود. الهیات نو توماسی ( در کسانی چون ژاک ماریتین، اتین ژیلسون و فردریک کاپلستون  ) شدیداً  از  ایده­الیسم آلمان، فلسفة هگل، پدیدار شناسی هوسرل و فلسفه هایدگری تغذیه شده است. کما اینکه  بولتمان (الهیدان آلمانی) از فلسفة هایدگر وکل فلسفة اگزیستانسیالیستی برای توضیح الهیات وحیانی استفاده کرده است و گابریل وهانین ، متأثر از نیچه است. گاهی نیز  چنانکه عرض کردم تأثیر فلسفه بر الهیات به صورت سلبی بود بدین صورت که  پویایی فلسفی غرب سبب شد تا متألّهانی چون آلبرت ریتشل و آدولف فون هارناک به نتیجه برسند که مسیر الهیات را از فلسفه عقلی و تحلیلی جدا بکنند  . بعدها این جریان الهیات نوین، در ادبیات نو ارتدکسی و کارهای کسانی مانند کارل بارت (از شاگردان متأله آزاداندیش؛ هارناک) به اوج شکوفایی رسید. پیشتر نیز  شلایر ماخر متکلم مسیحی و پروتستانِ اوایل  قرن نوزده ، الهیات را به جای عقل نظری و معرفت فلسفی، به حوزه احساس و تجربة آدمی ارجاع داد که در این الهیات نیز همچنان  آثار رمانتسیسم  پسا روشنگری در اروپا مشهود است.

 

اکنون به بحث دیگری بپردازیم. شما از الهیات سیاسی چه چیزی مد نظر دارید ؟

می دانیم که پرسشهای اصلی اندیشۀ سیاسی دربارۀ قدرت سیاسی و دولت  است ، سؤال می شود که این قدرت چیست ؟  منشأ آن از کجاست؟ مشروعیت( حقانیت ) آن به چیست؟  وقتی این پرسشها خاستنگاه ها و یا مبادی الهیاتی داشته باشد الهیات سیاسی به میان می آید. به عبارت دیگر در الهیات سیاسی ، در بارۀ ماهیت و منشأ قدرت ومشروعیت آن،  پرسشهای الهیاتی به میان می آید یا  پاسخهایی الهیاتی به این نوع پرسشها داده می شود .

برای مثال کارل اشمیت یک فیلسوف کاتولیک آلمانی است که در ۱۹۸۵ درگذشته است . او می گوید الهیات پاسخی به نیاز بشر برای جهانی طراحی شده ومنظم با تدبیری حکیمانه و معقول است و به نظر وی ، این کمک کرده است که فکر سیاسی « جامعه ای منظم با دولت مدبر » بسط پیدا بکند.  تا جایی که به نظر او مفهوم دولت مدرن وسکولار از این  فکر الهیاتی  پدید آمده است!  همچنین به نظر اشمیت،  الهیات یکتاپرستی ( خدایی که خدای همه «ما» است ) مبنایی برای  تصور خیر عمومی است و این به مفهوم خیر عمومی که مبنای اندیشۀ سیاسی مدرن است کمک  کرده است! بدین ترتیب از نظر اشمیت اندیشه سیاسی مدرن، در حقیقت  ادامۀ الهیات مسیحی است؛  مثلا  شارع الهی، همان قانونگذار جدید شده است، ومابقی قضایا.

 اشمیت، با حزب نازی همکاری کرد ، او منتقد لیبرالیسم بود ونوعی واقع گرایی  سیاسی محافظه کار را نمایندگی می کرد. جالب است که برخی از چپ ها نیز در نقد لیبرالیسم ودستگاه های مرموز هژمونیکش،  با او همدل شدند.  واقع این است که او تحت تأثیر صورت بندی خاصی از  الهیات سیاسی کاتولیک ، مدافع یک نظم الهی در زمین شد. این از اثر او «کاتولیسیسم روم و صورت سیاسی» (1923)بر می آید . در آنجا معتقد است فردگرایی مفرط مدرن،  این نظم الهی را تهدید می کند. نظریه اشمیت نقد شده است و نخستین نقد جدی توسط هانس بلومنْبرگ بود که فیلسوفی آلمانی  است و در کتابی در سال ۱۹۶۶ کوشید مشروعیت  مستقل مدرنیته را بدون ارجاع به الهیات توضیح بدهد. 

 

آیا از اساس به وجود چنین امری (تأثیر الهیات بر فکر سیاسی)معتقدید ؟

چراکه نه؟ الهیات می تواند زمینه ای برای فکر سیاسی باشد، چند مثال عرض می کنم:

یک نمونه از تأثیر الهیات بر فکر سیاسی، مفهوم گناه نخستین در الهیات مسیحی است ، ممکن است  کسی بر مبنای گناهکاری در طرح آفرینش و  سرشت بشری ، به نظریۀ فلسفی« شرّ انگارانه ای» برسد . طبیعی است که شرّ انگاری می تواند به یک اندیشه سیاسی اقتدارگرا بینجامد. همانطور که هابز انسان را گرگ انسان می دانست و از آن به  ضرورت دولت مدرن مقتدر( لویاتان) می رسید . در نسخه های جدید تر از «واقع گرایی سیاسی» نیز چون کسانی فکر می کنند  قدرت  آدمی در این ارض،  سرشتی  سوکناک و تراژیک دارد، از این فکر، درجاتی از اقتدارگرایی ، استنتاج می کنند. اکنون مجال این بحث نیست ، برگردم به اصل بحث که این شرّ انگاری  می تواند منشأ الهیاتی داشته باشد و نمونه اش گناه نخستین است. اتفاقا همین اشمیت نیز که در پاسخ به سؤال قبلی شما اشاره کردم تحت تأثیر گناه نخستین به  نظریه واقع گرایی محافظه کار سیاسی رسیده است. البته  نقدها وپویایی ها در  الهیات مسیحی سبب شده  که با صورتبندی  های نظری دیگر ، نسبت خدا و انسان به صورت دیگر نیز دیده بشود که مبنایی برای فکر سیاسی آزادی است.

نمونۀ دوم الهیات در فکر سیاسی  را در الهیات یهودی سده بیست در مارتین بوبر  اتریشی داریم که به الهیات وجودی « من  و تویی » قائل شد و بر همین مبنا، فکر سیاسی عدم خشونت  را توسعه داد . مبنای بوبر  در این فکر  چیزی نیست جز  رابطۀ انسان با خدا یی که  «آن»(It ) نیست بلکه «تو »(You )است. این نوع  رابطۀ « من  و تویی ِ »  آدمی با خدا،  الهام بخش رابطه «من وتو» در همه مناسبات انسانها با هم  و یک فلسفۀ عمیقا اخلاقی دربارۀ «دیگری» می شود ، به طوری که بوبر با اینکه رهبری معنوی یهودیان را در دورۀ آلمان نازی داشت ، ولی حتی با اعدام آیشمن مخالفت نمود  وتقاضای حبس ابد کرد که پذیرفته نشد.  به نظر او شرّ در عمق  بشر نیست  بلکه در سطح رفتار بشر، گسترش ویروسی می یابد . در اینجا مجالی برای شرح دیدگاه اخلاقی جالب  او نیست. تنها به عنوان نمونه ای  از اندیشه سیاسی عدم خشونت ذکر کردم  که در یک پیرنگ الهیاتی ارائه شده است. 

مثال سوم از الهیات سیاسی به تحولات اواخر سده های میانی الهیات مسیحی مربوط می شود. می دانید تحقیقات زیادی شده است( در ایران جواد طباطبایی در این زمینه کارهای خوبی منتشر کرده است) که نشان می دهد چگونه تحول وتجدد الهیات مسیحی ، به فرایند  تحولات منتهی به مدرنیتۀ غربی کمک مؤثری کرد . به عبارت دقیق تر ، الهیات مسیحی  از یکسو حاصل تحول وتجدد در جوامع غربی بودند واز سوی دیگر آن را تسهیل وروان سازی می کردند.   برای مثال  توماس  به عنوان الهیدان اواخر قرون وسطا ، بحث می کرد که مفهوم خدا لزوماً مفهومی نیست که نافی و جایگزین ِ  مفهوم  انسان  و مردم باشد ،بلکه به نظر او شؤون و حقوق واختیارات وخرد بشری نیز جزو مشیت حق است.  همانطور که به نظر او،  مفهوم دین الهی نافی و جایگزین مفهوم قانون موضوع بشری نیست و مردم می توانند برای خود قوانینی تنظیم بکنند. مردم می توانند با عقل خود که موهبتی الهی است حکمرانی خوب وبد را تشخیص بدهند و در بارۀ رفتار حاکمی که مشروعیت الهی را هم با خود دارد چون وچرا بکنند.

در قرن چهاردهم مارسیله پادوایی، پاپ را به دلیل اینکه در صدد اعمال قدرت سیاسی است،مورد انتقاد قرار می داد وکار او را مغایر با روح الهیات مسیحیت می دانست. ویلیام اکامی نیز در همین قرن چهارده بود که اقتدارگرایی سیاسی دستگاه دینی را در رساله اش نقد کرد و وظیفه پاپ را مرجعیت روحانی مستقلی دانست که باید در خدمت مومنان مسیحی باشد، او نوعی الهیات را نمایندگی می کرد که بر اساس آن  ایمان فردی تجربه ای شخصی است و اجتماع دینی  از اجتماع آزادانه مومنان برای تامین رستگاری پدید می آید و منشأ سلطۀ سیاسی بر دیگران نیست.

مثال چهارم ظهورفکر سیاسی سکولار در بخشهایی از اروپا مانند انگلستان در دهۀ 17 است که  به یک معنا نوعی فحوای الهیاتی داشت. تنازعات مذهبی میان کاتولیکها وپرتستانها در حوزۀ سیاسی ، مسیحیان را خسته کرد  و آمادۀ پذیرش الهیاتی شدند که اساسا نمی خواهد وارد اختلافات حوزۀ عمومی بشود وآن را به عقل سیاسی و اخلاق عرفی سیاسی محول می کند . از این منظر،  سکولار شدن ، خود  نوعی الهیات سیاسی اروپایی است که از  خستگی مسیحیان از منازعات مذهبی و  آمادگی آنها برای توقف جنگهای مذهبی و داشتن عرصه عمومی بیطرف  ناشی می شود. این الهیات البته بیش از اینکه ایجابی باشد ، سلبی است و خدایی  را  در نظر دارد که  در اختلافات سیاسی بندگان  خویش مداخله گری نمی کند ، مثل یک پدر که بنا به دلایل تربیتی و ملاحظات عقلایی ، مستقیما وارد مشاجرات فرزندان خود نمی شود.

مثال پنجم دورۀ مدرنیتۀ متأخر وبویژه پسامدرن است و ما شاهد وضعیتی هستیم که بنده به آن «باز گشت مجدد شرایط الهیاتی » اطلاق می کنم. مشکلات و محدودیتهای عقلانیت ابزاری و مواجهه با شکست تلاشهای مستظهر به عقل ابزاری در ایجاد صلح جهانی، فروماندگی بشر در حل مسائل زیست بومی و عدالت ومانند آن ، «فراروایت پیشرفت» را محل تأمل قرار می دهد و زمینه ای برای محل توجه قرار گرفتن «فرا روایت هبوط و رجوع» می شود . در این بحبوحه است که زمینه برای «شرایط الهیاتی» فراهم می آید واز این رهگذر،  طبیعی است که  الهیات سیاسی نیز رشد می کند چه به صورت بنیادگرایانه و چه سنت گرایانه و چه آزادیخواهانه و فکر رهایی و...

 

بد نیست به نمونه هایی از این الهیاتها اشاره بکنید

الهیات هزاره گرایی بنیادگرایانه یا محافظه کار را در ایالات متحده و جاهای دیگر می بینیم.  همچنین با خشن ترین الهیاتها مانند ارتش مقاومت پروردگار(Lord's Resistance Army )  روبه رو می شویم که حرکتی جدایی طلب وستیزه جو در شما اوگاندا و سودان است. از دهۀ 80 شکل گرفته و از عقاید بنیادگرایانۀ مفرطی مشروب می شود. توسل به خشونت را مجاز می‌داند،  رهبر آن جوزف کانی  است، غیرنظامیان را در جمهوری دموکراتیک کنگو قتل عام می کند، کودکان را  می رباید، هدف  خود را تاسیس یک حکومت دینی در اوگاندا اعلام کرده است.

در سویی دیگر  الهیات رهایی بخش گوستاوو گوتیرز و لئوناردو بوف  در آمریکای لاتین  را ملاحظه می کنیم که آموزه های چپ ارائه می دهند. یوهان باپتیست متز (Johann Baptist Metz) (الهیدان  آلمانی) نوعی الهیات انتقادی چپ به دست می دهد.  تیسا بلاسوریا (Tissa Balasuriya) الهیدان سریلانکایی،  نمایندۀ الهیات سیاره ای است ، آثاری مانند مریم  ورهایی بشر (Mary and Human Liberation ) و الهیات سیاره ای(Planetary theology  ) دارد و ازسوی  واتیکان از جامعه روحانی طرد شده است.

 الهیات مینجانگ (Minjung theology) را درکشور  کره می بینیم که  در واقع نوعی   الهیات توده مردم است.  الهیات سرزمین مادر (homeland theology) در  تایوان  و الهیات مبارزه (theology of struggle) در  فیلیپین رواج دارد. کارل بارت را می بینیم که الهیاتی را مفهوم سازی می کند که بدون اینکه موجودیت انسانی فرهنگ سکولار را تهدید بکند، آن را نقد می کند و تعالی می دهد.کما اینکه خود کلیسا  و سازمان  و کارکرد دینی را نیز برمبنای مسیح شناسی نقد می کند، این تنوع تا صورت بندی های جدید الهیات لیبرال توسط تیلیش  وحتی الهیات «خدای بی نام» گابریل وهانین  گسترش دارد که به جای مفهوم خدای «واجب الوجود» ، از مفهوم خدای «اجتناب ناپذیر در دنیای ما»!  سخن می گوید.

 

آقای دکتر آیا شما تاریخچه ای برای الهیات سیاسی در اسلام قائل هستید؟

ببینید ، بذرهای مفهومی زیادی از الهیات سیاسی در اسلام وجود داشت که البته بنا به عللی که شرح دادم، عمدتا تا این اواخر روی آنها مفهوم سازیها و نظریه پردازیهای چندانی صورت نگرفته است. در آغاز ، بحثهایی در حد کلام سیاسی درگرفته اما شرایط جامعه،  امکان نداده است  که سطح نظری مباحث ارتقا پیدا بکند. اجازه بدهید فقط به ذکر چند نمونه بسنده بکنم. گاهی منازعات در حد دعاوی وعمل سیاسی مانده است مانند الهیات سیاسی شورش توسط خوارج.  گاهی قدری مورد بحث قرار گرفته است مانند «الهیات سیاسی عدالت» در نزد معتزله که می گفتند در صورت نهادی شدن عدالت در جامعه نیازی به امامت نیست واگر هم نیازی باشد باید با انتخاب واتفاق بدون شرط قرشی ویا عرب بودن باشد ، آنها برهمین اساس از لزوم برکناری حکمران جابر بحث می کردند و  بعضی از خلفای راشدین را مورد نقد قرار می دادند، اما فضای نظری الهیاتی آنها  همچنان محدود بود.

بعدها در سده های نخست شکوفایی فلسفی که قبلا توضیح دادم، الهیات سیاسی ما در ذیل نبوت از سوی فارابی و ابن سینا رشد کرد اما طرح ناتمامی شد، در رازی نقدی بر الهیات سیاسی نبوت می بینیم، به نظر او راهنمایی خدا در اصل از طریق عقل است، نبوت ضرورت جهانشمول ندارد وجوامعی بدون نبوت ، توانسته اند راه  سعادت بپیمایند. اما موج گریز از «الهیات عقلانی» که نمونه برجستۀ آن غزالی است با تقویت «الهیات سیاسی خلافت» همراه است، در او عجیب ترین دفاع الهیاتی را از خلافت می بینیم که این  پیوند الهیات با قدرت را حتی تا تاریخ معاصر  به نوعی در رشید رضا  نیزمی بینیم. در علی عبدالرازق مصری، الهیات «تفکیک حکمرانی از نبوت» را مشاهده می کنیم  که تحول یزدان شناسی مهمی در فکر اسلامی بود ولی چندان بسط نیافت...

 نمونه ای از الهیات سیاسی در شیعه، الهیات «وصایت وبیعت» است که  در کلمات علی بن ابیطالب ارائه شده است و در آن ، مشروعیت قدرت حتی برای امامی که اعتقاد به عصمت او هست، منوط به رأی مردم شده است.  اما در کلام شیعی این نوع الهیات  بسط نیافته  است و تنها در دورۀ معاصر،  بحثهایی از سوی کسانی مانند مرحوم صالحی نجف آبادی و اخیراً محسن کدیور در باب آن مشاهده می شود. آنچه در تاریخ شیعه بویژه از دورۀ  پس از مغول وصفویه رشد کرده است  به جای الهیات سیاسی «وصایت وبیعت» ، الهیات سیاسی «نیابت و ولایت» بوده است که مشروعیت قدرت واختیارات ولیّ امر دینی را در اصل از رأی مردم  ولوازم آزادی بی نیاز ومستقل  می داند.

 از سوی دیگر در دورۀ معاصر، شاهد بذرهایی از الهیات سیاسی «دعوت ومشارکت»  بودیم  که مسؤولیت دینی را در حد دعوت آزادنۀ  مردم و مشارکت افقی ومدنی در امور جامعه می داند و به سلطه واجبار قائل نیست و به صورت های مختلفی دیده می شود ، مثلا الهیات سیاسی ضد استعماری  سید جمال، الهیات سیاسی ضد خودکامگی در نجم آبادی ، الهیات تحدید قدرت و تأسیس عدالت  در مشروطیت توسط علامه  نائینی، الهیات بلوغ بشر وختم نبوت در اقبال  که برخی علما از آن به  ختم دیانت تعبیر کرده اند، الهیات سیاسی ضد استبدادی در بازرگان وطالقانی ، الهیات برابری خواهی در شریعتی،  الهیات حقوق بشر و دموکراسی خواهی در بازاندیشی های دینی بعد از انقلاب و ...  

 

فایل پی دی اف گفتگو در اینجا

دلالتهای بهار بر جاری اعماق زندگی ایرانی

ماشینیزم ومصرف پرستی ِ نظام سرمایه داری از خطاهای پرهزینۀ  انسان مدرن بود. این، به علاوۀ لغزشهای معرفتی مانند پوزیتیویسم واثبات گرایی، بشر را به « شیء وار» دیدن کائنات سوق داد. جهان بیکران، صرفاً به موضوعی برای کنجکاوی هاو تحلیل های خشک عقلی و یا تشریحات علمی فروکاسته شد. ساحات وسطوح دیگر معرفت وزبان بشر  به حاشیه رفت و مغفول شد.

طبیعت، عمدتاً به منبعی برای تصرف آزمندانۀ فنی و مصرف کردن هرچه بیشتر آدمی ونهایتاً همچون انباری برای دفع فضولات بشری مبدل می شد. حصار محدود برساخته های عقل ابزاری، سنگینی سازه های فنی و برج وباروهای آهنی و بتونی، قفس بوروکراسی و قفسه های رنگارنگ کالاهای مصرفی، در ازدحامی سرگیجه آور از انواع معرفت کاذب ایدئولوژیها، همه دست به دست دادند تا محیط پر سر وصدای خشن ، غرورآمیز ، وسوسه بر انگیز ، حریصانه  و فریبنده  ای از شرایط بشری  به وجود بیاودند .

این کمیت گرایی موجب شد که  گستردگی و سعۀ حسّ وحالهای متنوع  انسانی در معرض فراموشی و فروبستگی قرار بگیردو چشمه های ذهن وزبان معنا ساز و  صُوَر خیال  و تجربه ها وشهودات واستعارات  او از جوشش وفیضان بماند . در گذشته، انسان از مزایای خرَد ورزی ونقد آزادیبخش و از علم ورزیِ توانمند ساز، به معنای جدید کلمه، بی نصیب بود و از این جهت هم بسیار زیان می دید و مغلوب فقر، بیماری، انحطاط، خشونت، خودکامگی و مانند آن می شد. اما مسألۀ انسان مدرن ودنیای مدرن، از جنس دیگر است.

او اینک با حسّی دردناک، در حسرت شنیدن  آوایی در هستی به سر می برد. آیا طبیعت،  یکسره ترکیبی از ماده وانرژی است؟  معنا و دلالتی ندارد؟  می شود دوباره با کائنات ، با  آسمان ، با کوه ، با  گیاه ، با  باد وباران وبا خاک آشنا شد؟  آیا برای پیشرفت وتجدد باید همه خاطرات گذشته واصیل را برای همیشه  فراموش کرد؟ از سوی دیگر آیا برای نسبت همدلانه با  سراپردۀ وجود، باید از همه دستاوردهای عقلانی و انسانی واجتماعی وعلمی دست شست؟  می شود بازهم  با نطق آب و نطق خاک و نطق گِل آشنا شد و  غلغل اجزای عالم را شنید؟  می توان به ادغام  افقهای قدیم وجدید، امید بست؟

طبیعت مادر ماست . هستی ما و طبیعت ، با هم سرگذشت مشترکی پشت سر گذاشته اند  و تقدیر تاریخی مشترکی در پیش رو دارند. طبیعت ، ابزاری گنگ و بی زبان در دستان ما نیست . ما با خاک وهوا ،  و با ماهیان ومرغان،  همنشین و همراهیم، همسفر وهموندیم . زبان خانۀ هستی است  و ما چنانکه با همنوعان  انسانی خویش به زبان مکالمه ومفاهمه نیاز داریم ، با هموندان سیاره ای و کائناتی خود؛  با باد، با باران، با کوه و درخت  نیز می توانیم همسخن بشویم. آنها صد زبان برای حرف زدن با ما دارند. از حسّ بیگانگی و نامحرمی ماست که  خامُشی بر می گزینند  .

ما همان طور که به مدد زبان اجتماعی، وبه کمک گفت وشنود در حوزۀ عمومی،  از خود رأیی و خودشیفتگی و تنها بودگی تهی و وهم انگیز خویش رهایی پیدا  میکنیم ، از طنین هستی و دلالتهایی نیز که جاری کائنات برای ما زمزمه  می کنند، مرهمی بر زخمها و  فروبستگی ها و  کوفتگیهای ذهن وجان خویش  می نهیم.

ادبیات ایرانی سرشار از دلالتهایی است که جنب وجوش عالم وجود برای شاعران وعارفان وحکیمان مابه همراه داشت ؛ عشق وعاشقی وبازیگوشی ذرات هستی،  نغمه ها و نواهای طبیعت، زمزمۀ کائنات، صدای لک لکها، منطق مرغان، خاطرات کوه حیدربابا،  تسبیح موجودات و  آواز پر جبرئیل. شاید هم به سبب ناپایداریها ، اختناقها  و محدودیتهای نفس گیری که آنان نمی توانستند با مردمان شهرها گفتگو بکنند، همسخن وهم نفس باد صبا و آسمان وماه وستارگان وصبحدمان و باغ وراغ ودشت وکوه وآهوان بیابان می شدند و حکایت حال دل و تصویر خیال خویش به محافل خلوت می آوردند یا به نهانگاه دفاتر  می سپردند وشاید با خود به آن سوی دیوار زمان می بردند.

چنین بود که زبان عاریت و مجاز، در تاریخ ما تا این اندازه بسط یافت. دلالات و پیامهای «آفاقی و انفسی» که  اهل حسّ وحال ما از زبان «جمع هستی» دریافت می کردند، از جنس دلالت های  قرار دادی(وضعی) نبود. از نوع دلالت های  طبعی یا عقلی به معنی خاص آن هم نبود، بلکه دلالتهای ظریف واستعاری و رمزی و نمادینی بود که به لطف خیال و ذهن خلاق  و شاعرانۀ ایرانی روی می داد ومخاطبان آشنایی برای خود داشت.

این ردّ وبدلهای خیال انگیز معنا که میان انسان ایرانی با سایر اجزای هستی پیرامون، و با همسایه های  طبیعت و عالم کائنات جریان  می یافت، دست کم؛ بخشی از  حال و روزگار مردمان در تاریخ وسرزمین ایران را بازنمایی می کند. در اینجا  به  پیامها و دلالتهای بهاری  اشاره می کنیم.

اینکه ایرانیان برای یادواره های جشن و سرور خویش،  با طبیعت،  همقصه و همسخن می شدند؛ سرّ بسیار لطیفی است. نیاکان ما عرضِ حال «رنجها و ناپایداریهاو شادیهای گریزپای» خویش را به دشت ودمَن می آوردند و با خاطرات برگ ریز پاییزی و سوز وسرمای زمستانی آنها همدرد وهم غصه می شدند، از آتش شبهای چهارشنبه ، سرخی برای چهره های زرد خویش و گرما برای شور زندگی می جستند و با شرکت در شادی خیزش ورویش مجدد طبیعت بهاری، برای خانه و کوی وبرزن شهر ، بزم وانجمن می آراستند وبهانه ای به دست دخترانمان می دادند: «قیزلار دییه ر ؛آتیل،ماتیل،چرشنبه،آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه ».

بهار برای ایرانی دلالتهای فراوان داشت. بهار نه تنها در نظم ونثر ، بلکه در نقاشی های ایرانی؛ از کتاب ارژنگ مانی تا نگارگری های کمال الدین بهزاد، تا نقش ونگار های کهن دیوانها ودر ودیوارها، دلالتگر جاری زندگی در رگها ودر اعماق روح ایرانی بوده است تا جوشش امید اجتماعی برای آزادی احساسِ گرمِ زیستن را زنده نگه دارد و  از زبان حافظ ، اطمینان بدهد که ناز وتنعم خزان و نخوت باد دی و شوکت خار، برای همیشه ماندنی نیست:

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود

عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل

نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

*****

شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

این هنوز ساده ترین بیان تداول ایام است که در آن، حلقه های منظمی از زمستان وبهار قابل تصویر می شود وشاید با آرامش نسبی معدود شهرهایی مانند شهر حافظ،  تناظر دارد. اما منطق زندگی در همه جای ایران حتی به این قاعده هم نبود. روایت شهریار از باد بهاری ، پیچش رقص حیات روستایی ایران را دقیقتر و واقع گرایانه تر منعکس می کند که در زندگی روزمرۀ آن، حتی بهار نیز حاوی تضادهای عمیق نهفتۀ در طرح هستی بشر است. آن گاه که باد نوروزی، چارتاق ها و کومه ها را می افکند، گلها وبرفها همنشین اند، ابرهای سفید بر سر مردمان کار وتکاپو ، چلانده می شود وآب می ریزد و شاعر روستایی همچنان با توده شدن کوه دردها دست به گریبان است  و در همان حال  سودای سر سلامتی مردمان  دارد:

بایرام یئلى چارداخلارى ییخاندا
نوْروز گوْلى ، قارچیچکى ، چیخاندا
آغ بولوتلار کؤینکلرین سیخاندا
بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون
دردلریمیز قوْى دیّکلسین ، داغ اوْلسون

برای شبهای بهاری حیدربابا ،  ترانۀ گوشنواز  رودخانه ها  با غلتیدن وغرّیدن وهمناک سنگها بر جاری خروشان آن، و  صدای بیدار باش سگهای روستا  در پاییدن  گرگها با هم آمیخته اند:

یاز گئجه سى چایدا سولار شاریلدار
داش-قَیه لر سئلده آشیب خاریلدار
قارانلیقدا قوردون گؤزى پاریلدار
ایتر ، گؤردوْن ، قوردى سئچیب ، اولاشدى
قورددا ، گؤردوْن ، قالخیب ، گدیکدن آشدى

مولانا در حالات بسط وگشودگی خویش، بهار را پیام آور  عشق وعاشقی و سرمستی و بیقراری برای علاج غبار دلگرفتگی  های تاریخی و عارضه های مزمن قبض وفروبستگی ایرانی یافته است:

آمد بهار خرم و آمد رسول یار

مستیم و عاشقیم و خماریم و بی‌قرار

**

بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را 

از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را

***

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد 

نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد

صفا آمد، صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد

شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد

ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد

شقایق ها و ریحان ها و لاله خوش عذار آمد

این فحوای عاشق نواز  بهاری را در حیدربابا هم می بینیم ، با این تفاوت که از آن قله های رفیع  نخبه گرایانه به درون شهر وروستا وزندگی روزمره عامه سرازیر شده است و عشق نوروزی را در نغمه های مرغ حق و آیین شیدایی و نامزدی دختران وپسران  کوی وبرزن توصیف می کند.

بایرامیدى ، گئجه قوشى اوخوردى
آداخلى قیز ، بیگ جوْرابى توْخوردى
هرکس شالین بیر باجادان سوْخوردى
آى نه گؤزل قایدادى شال ساللاماق !
بیگ شالینا بایراملیغین باغلاماق !

از سوی دیگر ، نسیم بهاری در روزگاری که شیخ ومحتسب برای جامعۀ ایرانی بساط زهد ریایی تحمیل کرده است، خاطرۀ «آزادی ابراز وجود و شکفتن و  شادبودن وشاد زیستن» را زنده نگه می دارد؛ در چمن، گلبانگ عاشقانه می اندازد، گره از دل غنچه می گشاید و مشام جان، خوش می کند(از صبا هر دم مشام جان ما خوش می شود).

بیخود نیست که در شعر حافظ ، باد بهاری تا بدین اندازه، نفحه آور و نافه گشای است، شور عشق وعاشقی بر می انگیزد وبه هواداریِ عارض وقامت برمی خیزد:

در چمن باد بهاری زکنار گل وسرو

به هواداری آن عارض وقامت برخاست

گویا شاعر رند ونظرباز ایرانی ، ایستاده است تا از تمام غریزۀ زندگی در این سرزمین دفاع بکند واین همه از «مسیح نفس» شدن هوا، سبز شدن درخت، در خروش آمدن مرغ و به جوش آمدن گل  روایت می کند.

هوا مسیح نفس شد وباد نافه گشای

درخت سبز شد ومرغ در خروش آمد

گاهی این شاعر، راز کرشمه های طبیعت را برای زیستن شادمانه،  در حلقۀ دوستان فاش می کند وگاه نیز در پرده می دارد:

 ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی

من نگویم چه کن،  ار اهل دلی خود تو بگوی

طبیعت سرزمین در نقش خیال این شاعر،  بازتاب رنگین کمان زندگی ایرانی است که در او رنج وشادی در هم سرشته است. بهار نیز  همانطور که ابرْ ابرْ  می گرید ،در نسیم،  تبسم می کند ، با غنچه می خندد وبا بلبل، غزل می خواند و سرمست می شود:

رسم ِ بد عهدی ایام چو دید ابر ِ بهار

گریه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

*****

ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی 

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی 

به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

******

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است 

که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

ناپایداریهای تاریخی، حکیمان وشاعران این سرزمین را از خیام تاسعدی و  حافظ بر آن واداشته است تا بناگزیر ، راز تداوم هستی وکیستی خود را  در فاصلۀ میان گسستها بجویند و فرصتهای گریز پای زندگی را غنیمت بشمارند. این است فکر جدالی تداوم در گسست!  سعدی می گوید:

بهاری خرمست ای گل کجایی 

که بینی بلبلان را ناله و سوز

دریغا عیش اگر مرگش نبودی 

دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز

وحافظ:

نوبهاراست در آن کوش که خوشدل باشی

 که بسی گل بدمد باز وتو در گل باشی

****

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست

 ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست 

 هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

*******

چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست 

مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی

***

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

 که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد 

بهار استعاره ای مکرر از آن بخش روشن خاطرۀ تاریخی ماست که اِشعار می دارد ایام غم نخواهد ماند؛ چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند. زیرا بهار، راز ورمز حرکت وجنب وجوشی را با خود دارد  که به رغم سردی وسکوت زمستان ، سرانجام در می گیرد.  پویشها وجنبشهای نهانی که زیر پوست جامعۀ ایرانی نهفته است با هر فرصت گذران سر بر می آوردند. این راز امیدواری به امکانات حیات نهفتۀ ققنوس وار ، از دیرباز در ادبیات ایرانی برملاشده است. 

از منوچهری:

از ابر نوبهار چو باران فروچکید 

چندین هزار لاله ز خارا برون دمید

تا مولانا:

گویی قیامتست که برکرد سر ز خاک

پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار

تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی

رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار 

بهار، صلای جنب وجوش وشور زیستن واهتزاز طبیعت را چنان به گوش ایرانی ِ پابند  انواع جبرها ودرماندگیها زمزمه می کند که دلیریِ  شکسته شدن قفلها و قفسها وچنگ ودندان چرخ مردم خوار در ذهن وجانشان می جنبد. این میل به رهایی در گذشته عمدتا در سطح انفسی و معنوی صورت بندی می شد و نمونه اش را در تعبیر مولانا  از عید می بینیم:

بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم

وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم 

ولی در دورۀ معاصر؛ این فکر، آفاقی تر و رئالیستی تر شده و ظهور و بروزی از « آزادی این جهانی و اجتماعی» یافته است. 

 چنانکه در «مرغ سحر ناله سر کن ِ» محمد تقی بهار می بینیم:

نوبهار است گل به بار است

ابر چشمم ژاله بار است

این قفس چون دلم تنگ و تار است

شعله فکن در قفس ای آه آتشین

***

بلبل پَر بسته ز کنج قفس درآ

نغمه ی آزادی نوع بشر سرا

***

ناله برآر از قفس ای بلبل حزین

کز غم تو سینه ی من پر شرر شد 

یا در شعر ابتهاج:

بهارا تلخ منشین ! خیز و پیش آی

گره وا کن ز ابرو ، چهره بگشای

بهارا خیز و زان ابر سبکرو

بزن آبی به روی سبزۀ نو

سرو رویی به سرو  و یاسمن بخش

نوایی نو  به مرغان چمن بخش

نسیم صبحدم گو،  نرم برخیز

گل از خواب زمستانی برانگیز

بهارا شور شیرینم برانگیز

شرار عشق دیرینم برانگیز

گهی چون جویبارم نغمه آموز

گهی چون آذرخشم رخ برافروز

بهارا زنده مانی زندگی بخش

به فروردین ما فرخندگی بخش

بهارا  شاد بنشین ، شاد بخرام

بده کام گل و بستان ز گل کام

  

   

 

 

فایل پی دی اف یادداشت  از اینجا قابل دریافت است

 

سازمانهای غیر دولتی ایران و نیاز به « منطق سیمرغی»

یادداشتی کوتاه از فراستخواه 

نقل از ویژه نامه جشنواره جامعه سالم وتوانمند 

مؤسسه رشد،حمایت واندیشه 

 شماره 8، زمستان 1389 

سازمانهای مردم نهاد و غیر دولتی(سمن ها) وقتی جدا از هم اند ، سعۀ استعدادهای عظیم خود را  چندان نمی توانند از قوه به فعل برسانند. سمن ها سرشار از حسّ مسؤولیت مردم برای پویش های انساندوستانه ومعطوف به«خیر عمومی» هستند. اما تنها از به هم پیوستن این جویبار های اخلاقی واجتماعی است که  رودبارهای خیر وفضیلت تشکیل می شوند واین سرزمین تشنۀ سوخته را سیراب می کنند .

 جامعه ایران به سبب بزرگ بودن دولت ، کوچک مانده است. تصدی گری دولتی  در بسیاری از امور  سبب شده است که زمینه های کافی برای بروز قابلیتهای بخش غیر دولتی وداوطلبانه در کشور  فراهم نشود. بلوغ هر جامعه به رشد وتوسعۀ نهادهای مدنی وتخصصی وحرفه ای غیر دولتی آن است. در این صورت ، دولت هم در جایگاه درست خود قرار می گیرد  که حمایت از مشارکت واقعی ومؤثر مردم ونهادهای مردمی برای حل مسائل کشور است . همراهی و همکنشی شبکۀ اجتماعی سمنها می تواند معجزه بکند . می تواند ناممکنها را ممکن بسازد.

 یکی از لطیفترین تعبیرها از اینکه چگونه وقتی سمن ها با هم هستند و خود شناسی می کنند ، کمال لایق خویش را بهتر به ظهور می رسانند، تعبیر «فرید الدین عطار» است که توضیح می دهد چگونه «سی مرغ»( جمع سالکان وراهیان) وقتی باهم می شوند ،با هم می روند  و  وادی های تعالی خواهی را داوطلبانه در می نوردند ،معرفت نفس پیدا می کنند و به  اوج کمال خود که همان «سیمرغ» است نایل می آیند ؛

« خویش را دیدند سی مرغ تمام

بود خود سیمرغ سی مرغ تمام »

 ادبیات ایرانی سرشار از داستانها وتمثیلاتی است که با زیباترین صور خیال  ، تقلاهای ذهن وجان متفکران این دیار را بازنمایی می کنند و انعکاسی از پویشهای هرچند در حال کمونِ گروه های اجتماعی در این سرزمین هستند. از جملۀ این داستانها ، مثنوی «منطق الطیر» عطار نیشابوری است.  فریدالدین عطار نیشابوری عارف و شاعر نامی ایران زمین است. وی در سدۀ ششم  واوایل سدۀ  هفتم( مواجه با بلایای حملات ویرانگر مغول)، در حوزۀ فکری و معنوی و فرهنگی شمال خاوری این مرزو بوم زیسته است.  در منطق الطیر ، عطار برای بیان «روح  تعالی خواهی» ایرانی  و خواست معطوف به رهایی وکمال در این سرزمین،  از استعارۀ  خیال برانگیز مرغان استفاده کرده است. چرا مرغان؟ برای اینکه مرغان اند که  در انواع قفسها گرفتار می آیند و  همانها هستند که حس آزادی از قفس دارند. عطار این نکته را چنین تعبیر می کند:

من زبان نطق مرغان سر به سر

با تو گفتم فهم کن ای بی خبر

در میان عاشقان مرغان درند

کز قفس پیش از اجل در می پرند

جمله را شرح و بیانی دیگر است

  زان که مرغان را زبانی دیگر است

مرغ(طیر) بنا به سرشت خویش می خواهد «طیران» و پرواز داشته باشد، می خواهد ابراز وجود همی کند ، می خواهد خود را عیان وبیان بدارد ولی چون اسیر قفس و انواع محدودیتها وجبرهاست ، مدام؛  فکر رهایی در سر می پروراند . می خواهد خود را از این موانع آزاد سازد  و آن کمال لایق خویش را در اوج گیری و در پرواز  و در ظهور  کمالات خود  تجربه بکند. عطار توضیح می دهد که چگونه این حس های معطوف به کمال، نیاز به «مجمع کردن» دارد:

«مجمعی کردند مرغان جهان...»

آنها می پرسند که «از چه رو اقلیم ما را شاه نیست ؟ بیش از این ، بی‌شاه بودن راه نیست». آنها به این درک می رسند که باید باهم باشند و اهداف معنوی خود را از این طریق دنبال بکنند: «یکدگر را شاید ار یاری کنیم ، پادشاهی را طلب کاری کنیم» آنها وقتی جمع می شوند، از میانشان  افقها گشوده می شود؛

هد هد آشفته دل ، پر انتظار

در میان جمع آمد ، بی قرار

مرحبا ای هدهد هادی‌شده

در حقیقت پیک هر وادی شده

وچنین است که  افقی از کمال پیش چشمانشان  گشوده می شود:

هست ما را پادشاهی بی خلاف

در پس کوهی که  هست آن کوه قاف

نام او سیمرغ  سلطان طیور

او به ما نزدیک و  ما زو دور  دور

واز این رهگذر ، شوق حرکت جمعی و درنوردیدن وادیهای نیل به کمال  ، شدت و قوت می یابد:

شوق او  در جان ایشان کار کرد

هر یکی   بی صبری بسیار کرد

 

وچون  وادیهای جستجوی سیمرغ کمال را با هم طی کردند ، متوجه شدند که «سیمرغ» ، همان «سی مرغ»  است:

جمله با سیمرغ نسبت یافتند

لاجرم در سیر رغبت یافتند

چون نگه کردند آن سی مرغ زود

بی شک آن سیمرغ آن سی مرغ بود

خویش را دیدند سی مرغ تمام،

بود خود سیمرغ سی مرغ تمام

وربه سوی خویش کردندی نظر

بود این سیمرغ  ایشان آن دگر

هر که آید خویشتن بیند در او

جان و تن هم  جان و تن بیند در او

لاجرم این جا سخن کوتاه شد

رهرو و رهبر نماند و راه شد

جان آن مرغان ز تشویش و حیا

شد فنای محض و تن شد توتیا

چون شدند از کل‌کل پاک آن همه

یافتند از نور حضرت جان همه

چون شما سی مرغ اینجا آمدید

سی در این آیینه   پیدا آمدید 

 

فایل پی دی اف

دربارۀ سنت فکری چپ متن ویراستۀ گفتگو با فراستخواه

این گفتگو مدتی پیش انجام شده بود و  صورتی تبدیل شده به مقاله از آن،  در صفحه اندیشه روزنامه روزگار چاپ شده است:

روزگار، ش 1460 ، 12 اسفند 1389،  صفحۀ اندیشه(11)

 

فراز وفرود  جریان فکری  چپ در ‌ایران و رقابت میان آنها و دیگر جریانات فکری را چگونه ارزیابی می کنید؟آیا ضعف وفتور رقبای چپ می تواند زمینه ای برای فعال شدن او فراهم بیاورد؟

جریان چپ در ایران ، پدیدۀ تازه ای نیست.  سنت چپ در کل روشنفکری و در جنبش دانشجویی و پویش های دانشگاهی جهان واز جمله در ایران  ریشۀ دیرینه تری داشته است. چپ ، بی اصل ونسب نظری نیست تا خود را در خلأ دیگران تعریف بکند. این صرفاً یک گردش وحرکت هذلولی است که در میدان نیروها و معادلات جریانهای فکری واجتماعی روی می دهد . همۀ آنها معمولا  فرود و فراز ها وقبض وبسطهایی  دارند .   

وقتی می گویم سنت چپ روشنفکری ودانشگاهی بی اصل و ریشه نیست،  مرادم  پیشینۀ نظری نیرومندی است که در تاریخ اندیشه غرب برای خودش دارد. چپ را نباید به آنچه از کمونیسم دولتی روسی بر آفتاب افکنده شده است، تقلیل داد. تبار نظری چپ را در مارکس باید جدّی تر دریافت.  مارکس به  نقد مدرنیته پرداخت، بدون اینکه برای این کار به شالوده ای پیشا مدرن متوسل بشود واین خیلی مهم است.

 از مدرنیته نقدی اصیل می شد بدون اینکه نیاز به تغییر وتجدد از یاد برود وبه گذشته آویخته بشود.  نقد مارکس حقیقتا  عمیق و رو به جلو بود. او بیگانگی وشیءوارگی را در نظام سرمایه داری مورد انتقاد قرار دارد ولی مردم را به اوهام ماقبل مدرنیته فرانمی خواند. البته نقد پیشرو از مدرنیته ، اختصاص به «خِرَدباوری انتقادیِ» مارکس نداشت . پیش از او دورکیم به مشکل  آنومی جدید در جوامع صنعت زده  التفات یافت ، بعد از مارکس ، وبر با دشواریهای راز زدایی جدید  و قفس بوروکراسی،  درگیری نظری داشت ، اما چپ انتقادی که با مارکس صورت بندی درخشانی از آن شده بود یکی ویگانه بود و بعدها بویژه پس از مصائب دو جنگ جهانی در مکتب فرانکفورت بسط یافت. آدرورنو وهورکهایمر از انبوهگی و «میان مایگی» در صنعت فرهنگ سرمایه داری و تحویل آن به سرگرمی و تبلیغات و تجارت و زوال «فرهنگ والا» انتقاد کردند. سرمایه داری فرهنگی،  افراد انسانی را  در یک چرخۀ  «شیء واره شده» مشغول می سازد و  تخیل خلاق و تفکر انتقادی آنهارا فروکش می دهد. مارکوزه در «انسان تک ساحتی» و نیز در «تمدن و اروس» از خصوصیت سرکوبگر عقلانیت ابزاری نقد کرد. اینها همه نمونه های نیرومند سنت نظری چپ اروپایی در مقایسه با  چپ نازل دولتی از نوع روسی بوده است.

این سنت نظری چپ ، در آبشخور دانشگاهی خود ، طبیعی بود که حرفهایی برای گفتن و کارایی هایی مفهومی برای عمل کردن داشته باشد و آن را در جنبش دانشجویی ظاهر ساخت واین دهۀ 60 بود. دراین دهه که با اسطوره های تازه ای از چپ مانند چگوارا و  کاسترو در آمریکای لاتین و  لومومبا در آفریقا مقارنت داشت، مسائل کارگری در اروپا و  مسائل سیاهان و فقیران و زنان در آمریکا به علاوۀ اعتراضهای ضد جنگ طلبی آمریکایی در ویتنام وکامبوج، فضاهایی برای  جنبش دانشجویی ایجاد کردند وهمه خصیصۀ چپ داشتند و از اندیشه های مارکس  و مکتب انتقادی فرانکفورت به علاوۀ اگزیستانسیالیسم مشروب می شدند. جنبش دانشجویی در اروپا بویژه فرانسه و آلمان و ایتالیا  ونیز در آمریکا توسعه یافت. روشنفکرانی مانند  سارتر و مارکوزه از این جنبشها علنا حمایت کردند.

پس می بینیم که چگونه جریان چپ واجد حافظۀ طولانی مدت  وخاطرۀ نافذ نظری وفکری و اجتماعی است و طبعاً برای خود  سنت و تباری دارد .

روشنفکری دینی و گرایشات لیبرالیستی را می توان مهمترین رقیب جریان چپ تلقی کرد . معادلات  این رقبا در میدان نیرو ها (چه در کل جامعه وچه در جنبش دانشجویی ) چه تحولاتی به خود دیده است؟

وقتی تحولات اجتماعی و دانشجویی را از نوع  حرکت خطی نبینیم می توانیم لفّ ونشرهای آن را بهتر توضیح بدهیم و تفهّم بیشتری از او داشته باشیم. فکر چپ در زیر پوست فرهنگ و جامعۀ ما و زندگی دانشجویی ما همچنان وجود داشت اما چنانکه گفتم یک مدت به عللی در سایه و حاشیه بود  ومدتی هم هست که دیگرباره در شُرُف ظهور وبروز مجدد است. برخی زمینه ها  وعوامل موجب می شود که اعصاب اجتماعی وفرهنگ سیاسی  وجنبش دانشجویی ما مجددا به افکار وعلایق از نوع چپ روی آورد . از جملۀ این عوامل،  شکست مقطعی ایدۀ تغییر جامعۀ ایرانی در لوای فکر اصلاح طلبانه دینی ودر سرمشق تا یک اندازه لیبرالی است . از سوی دیگر وجود انواع شکافهاو تعارضهای حل نشده در ایران مانند شکاف مرکز وپیرامون،شکاف ونابرابریهای فاحش طبقاتی و مابقی قضایا هنوز برای گفتارهای چپ  معنا می دهند.

اما در این میان بنده به یک عامل بیشتر انگشت می گذارم وآن عامل تحولات جهانی است. چرا از میان عوامل این عامل را انتخاب می کنم ؟ علتش به  وضعیت حاشیه ای ایران برمی گردد که متأسفانه هنوز همچنان به قوت خود باقی است . فضاهای اندیشه ای ما تا حد زیادی  خصلت حاشیه ای دارند. از برخی استثناها بگذریم نوعا با امواج فکری دنیا بود که می غلتیده ایم. چون تولید فکری درونزای چندانی نداشتیم. از یکسو سنتها وبنیادهای درونی ما  گرفتار «پس افتادگی» وتصلب بودند و با دنیای دیگرگون شوندۀ امروزی بیگانه مانده اند. آنها نه تنها قادر  ومایل نیستند تحولات عمیق شرایط امروزی بشر را توضیح بدهند بلکه مانع تغییر  هم می شوند وحتی ایدئولوژی سرکوب فراهم می آورند. از سوی دیگر فکر تحولی هم که در  میان گروه ها ونخبگان جدید برمی جهد چندان نقش درونبودگی ما را ندارد وبیشتر ترجمه ای است. بنابراین برای فهم فراز وفرودهای فکر لیبرالی و فکر چپ در ایران نیز باید به پایین وبالاشدنهای بین المللی،  نظر بیفکنیم که بویژه براثر روند جهانی شدن  وفناوری اطلاعات وارتباطات،  ابعاد بیشتری به خود گرفته است.  

به همین دلیل بنده،  قبض وبسط های فکر چپ  وفکر لیبرالی ایران را نیز (البته با یک ضریب زمانی معمولا تأخیری!) متأثر از روندهای محیط جهانی تصور می کنم. در طی دهۀ 80 میلادی وبه دنبال تحولات شوروی ، جاذبه های فکر چپ یکچند در دنیا به حاشیه رفت اما طولی نکشید که بازهم در یک حرکت هذلولی  به متن آمد وما نیز تابعی از این متغیرها بودیم. برای همین  سالهایی در دهۀ 60 شمسی،  فکر چپ در دانشگاه های ما برای مدتی رو به فروکش کردن نهاد ، در دهۀ 70 شمسی نوعا تحت الشعاع فکر لیبرالی ( از نوع سکولار و ملی و دینی آن )قرار داشت، اما طی دهۀ اخیر ، مجددا به صورت نیروی فکری مطرح به میانۀ میدان می آید. چون مدتهاست که در محیط پیشرو جهانی بار دیگر شاهد رشد انواع رویکردهای چپ منتقد لیبرالیسم بوده ایم وما با همان تأخیر همیشگی تحت تأثیر آنها قرار می گرفتیم. همه اینها نشان می دهد که تفکر چپ، بُن مایه های اصیلی برای اندیشۀ اجتماعی دارد.

 نمونه اش را در رشد مباحث  پسا استعماری در ادامۀ کارهایی مانند نقد شرق شناسی ادوارد سعید می بینیم، نمونه دیگر را در کمپینهایی مانند «تاریخ فقر» در رقابت با  کمپینهای لیبرالیستی درباب حقوق وآزادیهای فردی می بینیم ، شاهد «فروم جهانی اجتماعی» دررقابت با  اجلاسهایی مانند «فروم جهانی اقتصادی(داووس)» هستیم. نویسندگانی مانند «نگری» و «هارت»  به نقد جهانی سازی نظام سرمایه داری  وعملکرد  دولتهای لیبرال بورژوازی پرداخته اند واز پرولتاریای عصر مجازی سخن گفته اند . کتاب  امپراتوری «نگری» و «هارت» با این عبارت خاتمه می یابد:« کمونیست بودن مایۀ خرسندی است».  نومی کلاین در کتابهای خود مانند «بی نام ونشان» و «دکترین شوک» به نقد ایدئولوژی بازار می پردازد. آگامبن در کتاب هوموساکر از انسانهایی سخن می گوید که در نظام حقوقی لیبرالی جایی برای آنها نیست وخیلی راحت قربانی می شوند ونمونه اش را زندانیان  ابوغریب و گوانتانامو دانست. او شواهدی می آورد  که به نظرش  سرمایه داری موفق شده است نوعی بردگی ارادی و داوطلبانه از فردیتهای ظاهرا آزاد ایجاد بکند .

آیا جریان چپ را باید به فال نیک گرفت یا آن را باید به مثابه آسیبی اجتماعی یا سیاسی مورد تحلیل قرار داد؟ در جریان توسعه و گذار کشور به دموکراسی می توان حضور آنان را مفید به فایده دانست یا آنان را باید به عنوان مانع این جریان در نظر گرفت؟ آیا جامعه از اندیشه سوسیالیستی می تواند منتفع شود یا گسترش آن را باید عارضه‌ای منفی و علامتی از بروز بیماری در نظر گرفت؟

یک نوع نگاه به « چپ» همراه با سوء ظن به صورتهای مختلفی در میان ما شیوع یافت.  این نگاه در گذشته به صورت فوبیای کمونیسم  ودر بخش سنتی و مذهبی ما رواج داشت و به دو صورت محافظه کار و بنیادگرا خود را نشان داد که به کمونیستها لعنت می فرستادند. بعدها  وبه طور مشخص پس از تحولات منتهی به فروپاشی شوروی ، همین سوء ظن به میان آمد اما این بار خود را  درقالب  یک حساسیت روشنفکری لیبرال ظاهر می ساخت.  ادعانامۀ جهانی این نگاه از سوی فوکویاما در قالب نظریۀ پرمدعای «لیبرالیسم به مثابۀ پایان تاریخ» مطرح شد. از جملۀ نظریه پردازانی که در ایران بیشترین  ومبالغه آمیز ترین ارجاع به آنها برای تحذیر از چپ به عمل می آمد ، هایک (در نظریۀ اقتصادی) و پوپر ( در نظریۀ سیاسی ) بود.

اما سطحی ترین و ساده سازانه  ترین بیان این حساسیت ها از سوی برخی نویسندگان وروزنامه نگاران جوانتر متعلق به جریان فکری وسیاسی لیبرالی ابراز می شد . آنها سنت چپ را ، به تظاهری بیمارگونه از آنارشیسم و رمانتیسیسم و آنتاگونیسم تقلیل می دهند . آنها ادعا می کنند که روشنفکران دانشگاهی ما براثر  غلبۀ فکر چپ وتحت تأثیر اتوپیا وایدئولوژی ، به طور مداوم با خود وبا دولت وبا جهان در ستیز بودند واز اینجا نوعی انقلابیگری ،رادیکالیسم، پوپیولیزم، نفرت ، خشونت و جزمیت در افکار و اعمال ریشه می دوانید وگذار دمکراسی ایران را مختل می ساخت. از نظر این نوع نویسندگان ، هویت خواهی ایرانی ، فقط به شکلهای «بیگانه هراسی» و کفرستیزی سنتی و بنیادگرایانه محدود نماند  بلکه به صورتهای غیر سنتی ودر قالب ایدئولوژیهای ملی و مذهبی و ضدامپریالیستی نیز ظاهر می شد و موجب  گسست  ما از جهانی شدن متعارف می شد. این ژانر روشنفکرانه ودانشگاهی سوء ظن نسبت به چپ ، چه به صورت لیبرالیستی وچه به صورت محافظه کارانه در ادبیات سیاسی وفکری و فضای ژورنالیستی  سالهای اخیر ایران خود را آشکار ساخت  والبته نیازبه  نقد دارد.

در مقابل این نوع سوء ظن اغراق آمیز،  طرز نگاه های جدّی دیگری نیز وجود دارد که  در «فکر چپ»،  ظرفیتهایی برای عمل تئوریک  وعمل اجتماعی  می بیند وقابلیتهایی در آن  برای بیان نگرانی های اصیل اخلاقی وانسانی جستجو می کند. اینها مباحث با اهمیتی هستند که شایسته است به دقت بررسی شوند.

حقیقت این است که در هر دو سنت چپ ولیبرالی، هم ظرفیتهایی برای بهبود شرایط بشری ما  هست و هم  استعدادی برای سرکوب وجود دارد، سرکوب برای اینکه  هر دو سنت فکری خالی از  این تمایل نبودند  که آنچه را خود قائل نیستند شیطانی وانمود بکنند (Demonization ). از فضای انقلابیگری فرانسه،  روبسپیر وبناپارتیسم در آمد و از انقلاب اکتبر روسیه،  استالینیسم حاصل شد . در فضای ایدئولوژی چپ،  حتی مفهومی به عنوان علم بورژواریی  برساخته شد و خطرناک عنوان شد . روایتهایی از چپ ، برای ساختن بهشت اتوپیایی خود ، به ترک مدارا  و روی آوردن به تفتیش و سرکوب سوق یافتند.

اما این منحصر به چپ نبود . در ابتدای این بحث  عرض کردم که در ایدئولوژی  لیبرالی نیز استعداد برای سرکوب انسانیت  وجود داشت. در دامان تفکر لیبرالی ؛  کدگذاریهایی مانند «مدرن وپیشامدرن» ، «علم و خرافه»  ، « پیشرفته وعقب مانده» و سرانجام برساختن مفهوم «دشمن خطرناک» رواج یافته است و ایدئولوژیهایی مانند جهانی سازی برساخته شده است ، و هژمونی  دولتهای بزرگ سرمایه داری و غربی برای مداخلات یکجانبه در کشورهای جنوبی شکل گرفته است . نمونه اش را در مصائب منطقه ، در افغانستان و عراق می بینیم. در اندیشۀ لیبرالی،  استعداد زیادی برای سهل انگاری و بی مسؤولیتی نظری وعملی نسبت به فقر ونابرابری گروه های اجتماعی وجود دارد و....

حضور چپ  تا چه اندازه می تواند در سپهر عمومی جامعه ای مانند ایران تأثیر گذار باشد؟

فکر چپ یکی از اثرگذارترین جریان های فکری در مقیاس جهانی و نیز ملی بوده است. برای ایضاح مراد خویش باید نکتۀ دیگری در باب به کنار رفتن ودوباره به میانه میدان آمدن چپ اضافه بکنم. فکر چپ، ظرفیتهای انتقادی خود را با نقد سرمایه داری تولیدی دورۀ اقتصاد صنعتی در قرن نوزده  آزموده بود وبه اصطلاح ابراز وجود کرده بود. سرمایه داری صنعتی به دلیل عمل انتقادی چپ، در دهه های قرن بیستم  به سر عقل آمد و خود را تا حدودی حک واصلاح وتعدیل کرد. در نتیجه قدری از اهمیت گفتارهای اولیه چپ کاسته شد.  از سوی دیگر با استفاده از همین سنت چپ بود که سرمایه داری دولتی  واستالینیسم سرکوبگر خشن در شوروی و انواع مشکلات وفضایح در جاهای دیگر حاصل شده بود ، پس طبیعی می نمود که چپ در نسبت به عمل تئوریک وعمل اجتماعی دچار ضعف بشود و به استراحت افتخارآمیز ویا مرخصی استعلاجی برود.

اما در این اواخر با ظهور سرمایه داری مصرفی در دورۀ اقتصاد مابعد صنعت(سرمایه داری فرهنگی) فکر چپ مجددا حرفهایی دیگر برای گفتن دارد وفرصتی تازه برای زور آزمایی یا بهتر بگویم عرض اندام تئوریک وانتقادی وعمل اجتماعی خود می یابد؛ مرادم همان مباحثی است که پیشتر عرض کردم مانند نقد فرایندهای بت وارگی، شیء شدگی، کالایی شدن، تقلیل هنر به سرگرمی،ازخود بیگانگی ومابقی قضایا.  و این بُعدی دیگر از فلسفۀ وجودی و حضور مجدد چپ در جامعه ماست که طبعا قبل از هرچیز در حوزۀ عمومی  و دانشگاهی و روشنفکری و به طور مشخص در پویشهای دانشجویی ظاهر می شود.

 می ماند یک نکته . در دور اول رشد فکر چپ ،  پس افتادگی های جامعۀ ایرانی سبب شد که هرچند در حوزۀ اندیشه وادبیات و هنر وفرهنگ  از این سنت فکری ،  آثار اثر گذار وماندنی به دست آمد اما متأسفانه آنچه بیشتر نصیب ما می شد معرفت های کاذب ایدئولوژیکی بود که بویژه از نوع دولتی سنت فکری چپ( متعلق به اردوگاه شوروی) برساخته می شد .

در این دور تازۀ به میان آمدن فکر چپ نیز معلوم نیست چه ضعف وقوتی از خود در این سرزمین نشان بدهد. چپ برای برخی یک نام تجاری(یک برَند) یا یک مد فکری(فشِن) وسبک ظاهری زندگی است و از این جهت نهایتاً در «سرمایه داری فرهنگی متأخر ومصرفی» ادغام می شود  وبه رغم همۀ فیس وافاده هایی که دربرابر سرمایه داری دارد، خود نیز به کالایی شدن دچار می آید. اما برای برخی دیگر هنوز «چپ» یک امید اجتماعی برای پراکسیس و یک عمل انتقادی تئوریک و یک  کوشش وپویش برای رهایی از سرکوب سیستماتیک سرمایه داری  است ؛ رهایی از شیء شدگی  وبردگی و بت وارگی. از نظر اینان سنت چپ ، منبع بزرگی برای آگاهی انتقادی نسبت به گفتارهای بعضاً نامسؤولانۀ لیبرالی ، و بصیرت نقادانه به جهانی سازی فریبنده است. برای برخی هنوز هم دلایلی هست که فکر چپ حاوی آرمان اصیلی برای عدالت و دموکراسی و رفاه و اخلاق اجتماعی است ومی تواند برای حوزۀ عمومی و فضای دانشگاهی و  قشر پیشرو دانشجویی  معنا و جاذبه داشته باشد. 

         فایل پی دی اف گفتگو